جدول جو
جدول جو

معنی یکدیگر - جستجوی لغت در جدول جو

یکدیگر
یک ودیگر، این وآن، همدیگر
تصویری از یکدیگر
تصویر یکدیگر
فرهنگ فارسی عمید
یکدیگر
(یَ / یِ گَ)
یک و دیگر. (ناظم الاطباء). همدیگر. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). این و آن. (ناظم الاطباء). یکدگر. همدگر. یکی و دیگری. با هم. (یادداشت مؤلف) : دو مهتر... بسی رنج بر خاطرهای پاکیزۀ خویش نهادند تا چنان الفتی... به پای شد و آن یکدیگر را دیدار کردن بر در سمرقند. (تاریخ بیهقی). چنان داند که بزرگان... روزگار که با یکدیگر دوستی به سر برند...وفاق و ملاحظات را پیوسته گردانند. (تاریخ بیهقی).
ز آب روشن و از خاک تیره و آتش و باد
چهار گوهر و هر چار ضد یکدیگر.
ناصرخسرو.
و گر گویی که در معنی نیند اضداد یکدیگر
تفاوت از چه سان باشد میان صورت و اسما.
ناصرخسرو.
طبایع چون بدانستی سوءالم را جوابی گو
چرا ضدان یکدیگر مراد یکدگر دارد.
ناصرخسرو.
پروین چو هفت خواهر دایم
بنشسته اند پهلوی یکدیگر.
ناصرخسرو.
ماده چیزی است فرازهم آورده از چهار مایۀ با یکدیگر ناسازنده یعنی هرگاه که هر چهار مایه از دیگر جدا باشد فعل و طبع و جایگاه هریک دیگر باشد و از یکدیگر گریزان باشند و یکدیگر را تباه کننده بوند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
به دو چیزش همی امسال دولت تهنیت گوید
که هر دو در صفت هستند زیباتر ز یکدیگر.
امیرمعزی.
هر بدو نیکی که در این محضرند
رنگ پذیرندۀ یکدیگرند.
نظامی.
به غمخوارگی یکدگر غم خوریم
به شادی همان یار یکدیگریم.
نظامی.
راهروان کز پس یکدیگرند
طایفه از طایفه زیرکترند.
نظامی.
- از یکدیگر، از هم. (ناظم الاطباء) : به هر منزلی که رسیدند حاجبی رسید با یکهزار سوار و لباسهای ایشان از یکدیگر بهتر بود. (قصص الانبیاء ص 85).
- با یکدیگر، با هم. (از ناظم الاطباء) (از یادداشت مؤلف). به یکدیگر. به هم. (یادداشت مؤلف) :
ایمنی و بیم دنیا هر دو با یکدیگرند
ریگ آموی است بیم و ایمنی رود قرب.
ناصرخسرو.
- به یکدیگر، درهم. باهم. آمیخته:
چنان دین و شاهی به یکدیگرند
تو گویی که در زیر یک چادرند.
فردوسی.
- در یکدیگر، در هم. (ناظم الاطباء).
- همچون یکدیگر، چون یکدیگر. مانند هم. مثل هم. شبیه به هم: چنانکه بر مزاج و ترکیب همچون یکدیگرند بیماریهای هریک همچون بیماریهای دیگر است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
و رجوع به یکدگر شود
لغت نامه دهخدا
یکدیگر
همدگر، این و آن
تصویری از یکدیگر
تصویر یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یزدیار
تصویر یزدیار
(پسرانه)
نام پدر دستور بهمنیار از موبدان کرمان در زمان یزدگرد پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کدیور
تصویر کدیور
کشاورز، کشتکار، دهقان
برزگر، زارع، فلّاح، ورزگر، برزکار، بزرکار، برزیگر، برزه گر، گیاه کار، حرّاث، حارث، بازیار، ورزگار، ورزکار، ورزه، ورزی، کشورز، واستریوش، کشتبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیگر
تصویر دیگر
جز، غیر، بیگانه، شخصی یا چیزی غیر از آنکه یا آنچه قبلاً دیده یا گفته شده، مثل کس دیگر، روز دیگر، سال دیگر، باز و مجدد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یاریگر
تصویر یاریگر
مددکار، یاری کننده، برای مثال رو که نصرت تو راست یاریگر / رو که ایزد تو راست راهنمای (مسعودسعد - ۴۱۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تکدیر
تصویر تکدیر
تیره کردن، کسی را دلتنگ کردن
فرهنگ فارسی عمید
(گَ)
مرکب از یا حرف ندا + مفت، در تداول عوام، مفت. رایگان و بادآورده: پول یامفت به کسی نمیدهیم.
- یامفت یامفت گفتن، تعبیری طعن آمیز عمل خواهندۀ بی رنج و رایگان را.
- ، سبحه گردانیدن به ریا و قصد فریفتن و انتفاع از کسان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ ذُ)
تیره کردن: کدره تکدیراً. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیره گردانیدن چیزی را. (از اقرب الموارد). یقال: کدر عیشه. نقیض صفا. (منتهی الارب) ، اندوهگین کردن کسی را، ریختن آب را. (از اقرب الموارد) ، در تداول امروزی، نقیض تقدیر.
- تکدیر خاطر، تشویش خاطر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ گَ)
سومین. سوم. سیم:
یکی هوای روز و دیگر هوای فصول سال چون تابستان و زمستان و بهارگاه و تیرماه و سدیگر هواهای شهرها... (هدایه المتعلمین).
سدیگر که گیتی زنابخردان
بپالود و بستد ز دست بدان.
فردوسی.
نسودی سدیگر گره را شناس
کجا نیست بر کس از ایشان سپاس.
فردوسی.
بروز سدیگر برون رفت شاه
ابا لشکر و ساز و نخجیرگاه.
فردوسی.
یکی چون دیدۀ یعقوب و دیگر چون رخ یوسف
سدیگر چون دل فرعون، چهارم چون کف موسی.
منوچهری.
بعدها... سه گونه اند یکی درازا و دیگر پهنا و سدیگر ژرفا. (التفهیم). آنچه مردمان میگویند که بعض مردمان دراز عمر را سدیگرباره دندان برمی آید... عجب نیست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). عدس پوست کنده را به آب بجوشانند و آب از وی بریزند دوباره سدیگر بار آن عدس را با برگ خاص و... بپزند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). یکی دیگر برشد هم این معاملت بود، سدیگر را فرستادند همچنین بود. (مجمل التواریخ و القصص).
زاهد سدیگر بار دعا کرد و نام سوم شفیع آرد. (سندبادنامه ص 234)
لغت نامه دهخدا
(کَ دی وَ)
کدخدای خانه. صاحب خانه. صاحب سرای. (برهان). بمعنی کدخدا و صاحب خانه زیراکه کد بمعنی خانه و رو بمعنی صاحب است مانند تاجور. (آنندراج). صاحب و مالک خانه و سرا. (ناظم الاطباء) .هر کس که او را خانه ای باشد کدیور گویند از آنکه خانه را کده گویند. (از حافظ اوبهی). امالۀ کداور که مرکب است از ’کد’ بمعنی خانه و ده، و ’ور’ بمعنی صاحب و الف میان هر دو کلمه زاید است چه هرگاه که کلمه ای دو حرف را با ور ترکیب دهند الف در میان زیاد کنند چون تناور و قداور. (از غیاث اللغات) :
کدیور بدو گفت پروردگار
سرآرد مگر بر من این روزگار.
فردوسی.
سرایی مر سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور.
لبیبی.
دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود
سر گردد رنجور چو افسر دو شود
مستی آرد باده چو ساغر دو شود
گردد کده ویران چو کدیور دو شود.
مسعودسعد.
، مزارع. (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری). برزیگر. زراعت کننده. (برهان). زارع. دهقان. (ناظم الاطباء). باغبان. (برهان) (ناظم الاطباء) :
چون درآمد آن کدیور مرد زفت
بیل هشت و داسگاله برگرفت.
رودکی.
کدیور یکایک سپاهی شدند
دلیران پر آواز شاهی شدند.
فردوسی.
کسی بر کدیور نکردی ستم
به سالی به سه بهره دادی درم.
فردوسی.
کدیور بدو گفت از ایدر مرنج
که در خان ما کس نیابد سپنج.
فردوسی.
به دهقان کدیور گفت انگور
مرا خورشید کرد آبستن از دور.
منوچهری.
کدیور کجا بفکند دم مار
کند مار مر دست او را فگار.
(گرشاسب نامه).
که بازاریان مایه دارند و سود
کدیور بود مرد کشت ودرود.
(گرشاسب نامه).
سپهدار گنج آکن و غم گسل
کدیور بطبع و سپاهی بدل.
اسدی.
بهین گنج او (گنج شاه) هست داننده مرد
نکوتر سلیحش یلان نبرد
دگر نیکتر دوستداران او
کدیور مهین پایکاران او.
اسدی.
و ضیاع بیشتر او را (بخارا خدات را) بود و اغلب این مردمان کدیوران و خدمتکاران او بودند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 7).
انداخته هندوی کدیور
زنگی بچگان تاک را سر.
نظامی.
چو میوه رسیده شود شاخ را
کدیور فرامش کند کاخ را.
نظامی.
، رئیس و ریش سفید قریه و ده. (برهان) (ناظم الاطباء). بزرگ. دهقان. دهگان. (یادداشت مؤلف). ریش سفید قوم. رئیس قبیله. (فرهنگ فارسی معین) :
وز آن پس کت کدیور پاسبان بود
رسول مصطفی شد پاسبانت.
ناصرخسرو.
، روزگار. (از برهان) (از حافظ اوبهی). وقت. هنگام. (ناظم الاطباء)، دنیا. (برهان). عالم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ دی گَ)
ددیگر. دوم. دومین. (یادداشت مؤلف). ثانی. رجوع به ددیگر و دوم شود
لغت نامه دهخدا
(هََ گَ)
همدگر. گویا در استعمال قدما از ’همدیگر’ معنی همه و جماعت ملحوظ است و از یکدیگر از هر سو یک تن. (یادداشت به خط مؤلف). یکدیگر. رجوع به همدگر شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ / نِ زَ)
یادگیرنده. تعلیم گیرنده. آموزنده، مجازاً بااستعداد و باهوش و صاحب شعور و پرحافظه:
جوانان بادانش و یادگیر
سزد گر بگیرد کسی جای پیر.
فردوسی.
بدو گفت دانا شود مرد پیر
که آموزشی باشد و یادگیر.
فردوسی.
منم پاک فرزند شاه اردشیر
سرایندۀ دانش و یادگیر.
فردوسی.
نبیرۀ جهاندار شاه اردشیر
که بهمنش خواندی همی یادگیر.
فردوسی.
چنین گفت با هر که بد یادگیر
که بیدارباشید برنا و پیر.
فردوسی.
شنیدم که فرزند تو اردشیر
سواری است گوینده و یادگیر.
فردوسی.
فرستاد قیصر یکی یادگیر
بنزدیک شاپور شاه اردشیر
که چندین تو از بهر دینار خون
بریزی تو با داور رهنمون
چه گویی چو پرسند روزشمار
چه پوزش کنی پیش پروردگار.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که دانای پیر
که با آزمایش بود یادگیر.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که این چرخ پیر
اگر هست با دانش و یادگیر.
فردوسی.
ازآن بهره ای گوی و میدان و تیر
یکی نامور پیش او یادگیر.
فردوسی.
چنین گفت ایزد گشسب دبیر
که ای شاه روشندل و یادگیر.
فردوسی.
که باشند دانا و دانش و پذیر
سراینده و با هش و یادگیر.
فردوسی.
نکوخط و داننده باید دبیر
شمارنده چابکدل و یادگیر.
اسدی (گرشاسبنامه).
فرسته گسی ساز دانش پذیر
نهان بین و پاسخ ده و یادگیر.
اسدی (گرشاسبنامه ص 265).
و گر بودی او یک تنه یادگیر
سخنگوی را برگشادی ضمیر.
نظامی.
- سخن یادگیر، آموزنده و تعلیم گیرنده. حرف شنو. که نیک گوش به سخنی سپارد.
خردمند باید که باشد دبیر
همان بردبار و سخن یادگیر.
فردوسی.
، به خاطر آورنده. متذکرشونده:
اگر فرمانبری ماه دو هفته
نباشی یادگیر از کار رفته
تو باشی آفتاب اندر حصارم...
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
، بخاطر سپارنده. ازبرکننده:
نخواهم که این راز داند دبیر
تو باشی نویسنده و یادگیر.
فردوسی.
، در ابیات زیر ظاهراً هوشمند، تیزویر، آن که مطالب بسیار از افسانه و تاریخ شنیده یا خوانده است و در حافظه دارد معنی می دهد:
سکندر چو بشنید از آن یادگیر
بفرمود تا پیش او شد دبیر.
فردوسی.
همی رفت روشندل و یادگیر
سرافراز تاخرۀ اردشیر.
فردوسی.
ندانم کسی را ز گردنکشان
که از چهر او من ندارم نشان
نگاریده ام زین نشان برحریر
نهاده بنزد یکی یادگیر.
فردوسی.
برو رانده ام حکم اخترشناس
کزو ایمنی باشدم یا هراس.
فردوسی.
گزیدند [سلم و تور پس موبدی تیزویر
سخنگوی و بینادل و یادگیر.
فردوسی.
جهاندیده ای سوی پیران فرست
هشیوار و ز یادگیران فرست.
فردوسی.
برفتند بیدارده مردپیر
زبان چرب و گوینده و یادگیر.
فردوسی.
مر او را کنون مردم یادگیر
همی خواندش بابکان اردشیر.
فردوسی.
از ایران یکی نامجویم دبیر
خردمندو روشندل و یادگیر.
فردوسی.
فرستاد بهرام مردی دبیر
سخنگوی و روشندل و یادگیر.
فردوسی.
ورا خواندی هر زمان اردشیر
که گوینده مردی بد و یادگیر.
فردوسی.
چو دستان و رستم چو گودرز پیر
جهانجوی و بیننده و یادگیر.
فردوسی.
چنین گفت هرمز که مهران دبیر
بزرگ است و گوینده و یادگیر.
فردوسی.
شده مست یاران شاه اردشیر
نماند ایچ رامشگر و یادگیر.
فردوسی.
چو من نامه یابم ز پیران خویش
از این پرهنر یادگیران خویش.
فردوسی.
شهنشاه گوید که از گنج من
مبادا کسی شاد بیرنج من
مگر مرد بادانش و یادگیر
چه نیکوتر از مرد دانا وپیر.
فردوسی.
فرستاده ای برگزیدی دبیر
خردمند و بادانش و یادگیر.
فردوسی.
بعنوان نگه کرد مرد دبیر
که گوینده بود اوو هم یادگیر.
فردوسی.
چنین داد پاسخ بدو مرد پیر
که ای شاه گوینده و یادگیر.
فردوسی.
فرستاده ای جست گرد و دبیر
خردمند و دانا و هم یادگیر.
فردوسی.
بیامدجهاندیده دانای پیر
سخنگوی و بادانش و یادگیر.
فردوسی.
چو روشن روان گشت و دانش پذیر
سخنگوی و داننده و یادگیر.
فردوسی.
بخواند آن زمان کس که بودند پیر
سخنگوی و داننده و یادگیر.
فردوسی.
چو اشتاد و خراد و برزین پیر
دو دانای گوینده و یادگیر.
فردوسی.
بخواندم یکی مرد هندی دبیر
سخنگوی و گوینده و یادگیر.
فردوسی.
ز لشکر گزیدند مردی دبیر
سخنگوی و داننده و یادگیر.
فردوسی.
بجوید سخنگوی و دانش پذیر
پژوهندۀ اختر و یادگیر.
فردوسی.
چنین گفت هم یزدگرد دبیر
که ای مرد گوینده و یادگیر.
فردوسی.
چو بازارگان بچه گردد دبیر
هنرمند و بادانش و یادگیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دُ)
عدد ترتیبی. دوم. ثانیاً. دودیگر:
ددیگر چنین هست رویم که هست
یکی گر دروغ است بنمای دست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دِ گَ)
یکدیگر. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). همدیگر. (یادداشت مؤلف). یکی با دیگری:
پذیره شدش زودفرزند شاه
چو دیدند مر یکدگر را به راه.
دقیقی.
نهاده سر اندر سر یکدگر
چو شیران جنگی گرفته کمر.
فردوسی.
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
به هم نسبتی یکدگر راست راه.
فردوسی.
گروهی اند که ندانند باز سیم از سرب
همه دروغ زن و خربطندو خیره سرند
نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد
از آنکه هر دو به گونه شبیه یکدگرند.
قریعالدهر.
ز دیو تنت حذر کن که بر تو دیو تنت
فسوسها همه از یکدگر بتر دارد.
ناصرخسرو.
گفتم که نفس عاقله با ناطقه است جفت
گفتا که جفت دارند ایشان به یکدگر.
ناصرخسرو.
کی بود کاین سپهر حادثه ساز
همه از یکدگر فروریزد.
انوری.
به غمخوارگی یکدگر غم خوریم
به شادی همان یار یکدیگریم.
نظامی.
هریکی قولی است ضد یکدگر
چون یکی باشد بگو زهر از شکر.
مولوی.
چون ما و شما اقارب یکدگریم
به زان نبود که پرده بر هم ندریم.
سعدی.
تو بینا و ما خائف از یکدگر
که تو پرده پوشی و ما پرده در.
سعدی (بوستان).
آب و آتش خلاف یکدگرند
نشنیدیم صبر و عشق انباز.
سعدی.
لقمه ای در میانشان انداز
که تهیگاه یکدگر بدرند.
سعدی.
فغان که نیست بجز عیب یکدگر جستن
نصیب مردم عالم ز آشنایی هم.
صائب.
و رجوع به یکدیگر و همدیگر شود.
- با یکدگر، با هم. با یکدیگر:
ببودند با یکدگر شادمان
فزودی همی هر زمان مهرشان.
فردوسی.
به آواز گفتند با یکدگر
که ما را بد آمد از ایران به سر.
فردوسی.
همه روزش آمد شدن پیش اوست
که هستند با یکدگر سخت دوست.
فردوسی.
نسبتی دارد همانا زلف او با چشم من
بیعتی رفته ست گویی هر دو را با یکدگر.
امیرمعزی.
با یکدگر از طریق طاعت
کردند به پرسشی قناعت.
نظامی.
دف و چنگ با یکدگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار.
سعدی (بوستان).
- به یکدگر برکردن، پریشان و منقلب کردن:
مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی
خیال روی تو برمی کند به یکدگرم.
سعدی.
- پس یکدگر، پشت سر هم. به دنبال هم. دمادم:
به جایی که پایاب را بد گذر
روان گشت لشکر پس یکدگر.
فردوسی.
- در یکدگر شکستن، در یکدیگر شکستن. درهم شکستن:
زورآزمای قلعۀ خیبر که بند او
در یکدگر شکست به بازوی لافتی.
سعدی.
- زی یکدگر، نزدیک هم:
منوچهر از آن روی و نیروی سام
رسیدند زی یکدگر با خرام.
فردوسی.
- همچو یکدگر، شبیه هم. مانند هم. چون یکدیگر:
از ره نام همچو یکدگرند
سوی بی عقل، هرمس و هرماس.
ناصرخسرو.
- یکدگر گرفتن ورق، با هم چسبیدن اوراق. (آنندراج) :
دفتر غنچه را که نم بگرفت
ورقش یکدگر گرفت اینک.
امیرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیگر
تصویر دیگر
بیگانه، وبمعنی باز و مجدد و جز، دگر هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدیور
تصویر کدیور
برزگر، کشاورز، کدخدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سدیگر
تصویر سدیگر
سوم سومین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکدیر
تصویر تکدیر
مکدر ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ددیگر
تصویر ددیگر
دوم ثانیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یادگیر
تصویر یادگیر
تعلیم گیرنده، یاد گیرنده، آموزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دودیگر
تصویر دودیگر
دوم ثانی ددیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکدگر
تصویر یکدگر
همدیگر: خلق یکدیگر را کافر همی خواندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکدیر
تصویر تکدیر
((تَ))
تیره ساختن، دلتنگ کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ددیگر
تصویر ددیگر
((دُ گَ))
دودیگر، دوم، ثانیاً
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کدیور
تصویر کدیور
کدخدای خانه، کشاورز، بزرگر، ریش سفید قوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیگر
تصویر دیگر
((گَ))
علاوه بر این، باز، شخص یا چیزی علاوه بر شخص و چیزی که پیشتر بیان کرده اند، غیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کدیر
تصویر کدیر
((کَ دِ))
هر چیزی که تیرگی داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
باهم، تواء م، تواء مان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پشتیبان، حامی، ظهیر، مددکار، معاضد، ناصر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دهبان، دهدار، کدخدا، برزگر، رنجبر، زارع، رئیس، ریش سفید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از دیگر
تصویر دیگر
Another, Other
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دیگر
تصویر دیگر
другой
دیکشنری فارسی به روسی