جدول جو
جدول جو

معنی یکدل - جستجوی لغت در جدول جو

یکدل
موافق، متفق، متحد، آنکه ظاهر و باطنش یکی باشد، بی ریا، یکرو
تصویری از یکدل
تصویر یکدل
فرهنگ فارسی عمید
یکدل
(یَ / یِ دِ)
متفق و متحد و یک جهت و هم خیال و هم نیت و هم قصد و موافق. (ناظم الاطباء). متحدالقول. صمیمی. مصافی. هم عقیده. همداستان. یک زبان. (یادداشت مؤلف) :
دوستانی مساعد و یکدل
که توان گفت پیش ایشان راز.
فرخی.
چاکر یکدل و از شهر تو و از کف تو
یافته نعمت و از جاه تو با جاه و خطر.
فرخی.
خوشا با رفیقان یکدل نشستن
به هم نوش کردن می ارغوانی.
فرخی.
رادمرد و کریم و بی خلل است
راد و یک خوی و یکدل و یکتاست.
فرخی.
همیشه تا که نبوده ست چون دورو یکدل
چنان کجا نبود مرد پارسا چو مرای.
فرخی.
از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ
یکدل و یک رای باشند و موافق بنده وار.
فرخی.
با دوستان شاه جهان خواجه یکدل است
با دشمنان او همه ساله دلش دوتاست.
فرخی.
بر کف دست نهم یکدل و یک رایت
وانگه اندر شکم خویش دهم جایت.
منوچهری.
یکدل و یکتا خواهم که بوی جمله مرا
وانکه او چون تو بود یکدل و یکتا نشود.
منوچهری.
ز شایسته رفیقان دور گشته
ز یکدل دوستان مهجور گشته.
(ویس و رامین).
با خرد باش یکدل و همبر
چون نبی با علی به روز غدیر.
ناصرخسرو.
بدگوهر لئیم ظفر همیشه یکدل و ناصح باشد تا به منزلتی که امیدوار است برسد. (کلیله و دمنه).
باش یکدل که هرکه یکدل نیست
درجه اش را ز یک به ده نکنند.
خاقانی.
کاش در عالم دو یکدل دیدمی
تا دل از عالم بر آن دل بستمی.
خاقانی.
در وقت تحفه ای و هدیه ای که بابت معشوق یکدل و محبوب یکتا بود راست کرد. (سندبادنامه ص 288).
همه یکدل چو نار یکدانه
گرچه صد دانه از یکی خانه.
نظامی.
مرا نصرت ایزدی حاصل است
که رایم قوی لشکرم یکدل است.
نظامی.
قاضی را نصیحت یاران یکدل پسند آمد. (گلستان).
بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم به جان.
سعدی.
کسی برگرفت از جهان کام دل
که یکدل بود با وی آرام دل.
سعدی.
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که به دوستان یکدل سردست برفشانی.
سعدی.
خوش آمد نیست سعدی را در این زندان جسمانی
اگر تو یکدلی با او چو او در عالم جان آی.
سعدی.
دو نوبت زن ار یافتی یکدلی
نباشد چو تو در جهان مقبلی.
نزاری قهستانی.
دو دوست با هم اگر یکدلند در همه کار
هزار طعنۀ دشمن به نیم جو نخرند.
ابن یمین.
به سبب آنکه همه یکدل و یک زبان باشند. (تاریخ قم ص 252). یعنی بعد از آنکه همه یکدل و یک زبان بودند هرکسی از ایشان رایی و اختلافی و اختیاری گرفت. (تاریخ قم ص 164).
یکدل و یک جهت و یک رو باش
وز دورویان جهان یکسو باش.
جامی.
چون دو برگ سبز کز یکدانه سر بیرون کنند
یکدل و یک روی در نشو و نما بودیم ما.
صائب.
- یکدل شدن، موافق و یک جهت شدن. یک رو و یک رنگ شدن. هم خیال و هم نیت شدن. هم عقیده شدن:
بدیشان چنین گفت یکدل شوید
سخن گفتن هرکسی مشنوید.
فردوسی.
ز شاهان هرکه با تو دوستی پیوست و یکدل شد
به جاه تو مخالف را به چاه انداخت از ایوان.
فرخی.
مباش ایمن که با خوی پلنگ است
کجا یکدل شود آخر دورنگ است.
نظامی.
تو با دوست یکدل شو و یک سخن
که خود بیخ دشمن برآید ز بن.
سعدی.
تو شمع انجمنی یک زبان و یکدل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش.
حافظ.
- یکدل کردن، متحد و موافق کردن: لشکری که دلهای ایشان بشده بود و مرده، به تحسین پادشاهانه همه را زنده و یکدل و یکدست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385).
، جازم. مصمم در عزم. منجز. مقابل دودل و دودله. (یادداشت مؤلف) :
به مهمان چنین گفت کای شاه فش
بلنداختر و یکدل و کینه کش.
فردوسی.
بدیدم چو یکدل دو اندیشه کرد
ز هر دو برآورد ناگاه گرد.
فردوسی.
همی بود یکدل پر از کین و درد
بدان گه که خورشید شد لاجورد.
فردوسی.
تو تا برنشستی به زین نبرد
نبودی مگر یکدل و پاکمرد.
فردوسی.
چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد و لشکری یکدل دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 35).
هفت فلک به خدمتش یکدل و تا ابد زده
چارملک سه نوبتش در دو سرای ایزدی.
خاقانی.
تویی کز من همیشه غافلی تو
به عشق شاه خسرو یکدلی تو.
نظامی.
فرید یکدلت را یک شکر ده
که در صاحب نصابی او حقیر است.
عطار.
میی خور کز سر دنیا توانی خاستن یکدل
نه آن ساعت که هشیارت کند مخمور بنشینی.
سعدی.
- یکدل و یک تن، یکدل و یک تنه. موافق. همرای:
همه شهر ایران تو را دشمنند
به پیکار تو یک دل و یک تنند.
فردوسی.
سواران که در میمنه با منند
همه جنگ را یکدل و یک تنند.
فردوسی.
- یکدل و یک تنه، یکدل و یک تن. متحد. موافق:
فریبرز کاوس بر میمنه
سپاهی همه یکدل و یک تنه.
فردوسی.
بیاراست با میسره میمنه
سپاهی همه یکدل و یک تنه.
فردوسی.
سپاهی فرستاد بر میمنه
گرانمایه و یکدل و یک تنه.
فردوسی.
سراسر بگفت آنچه رفت از بنه
که بود اندر آن یکدل و یک تنه.
فردوسی.
- یک دل و یک جهت، بی تردید. مصمم. (یادداشت مؤلف).
- یک دل و یک جهت شدن، در همه چیز با هم متفق شدن و متحد گشتن و اتفاق کردن. (ناظم الاطباء).
- یکدل و یک زبان، یکروی. که دل و زبانش یکی است:
برادر بدش یکدل و یک زبان
ازاو کهتر آن نامدار جهان.
فردوسی.
کنون داستان گوی در داستان
از آن یکدل و یک زبان راستان.
فردوسی.
چو نزدیک نوشین روان آمدند
همه یکدل و یک زبان آمدند.
فردوسی.
- یک دل و یک نهاد، صمیمی. صادق:
چو خسرو که دارد ز هرمز نژاد
ابا قیصر او یک دل و یک نهاد.
فردوسی.
یکی پرهنر مرد با شرم و داد
به آزادگی یکدل و یک نهاد.
فردوسی.
نبیره ی فریدون و پور قباد
دو جنگی بود یکدل و یک نهاد.
فردوسی.
و رجوع به همین ترکیب در ذیل یک نهاد شود.
، آنکه در عقیده اش خلل نباشد. معتقد. مؤمن:
چو خرسند گشتی به داد خدای
توانگر شوی یکدل و پاک رای.
فردوسی.
بپوشید زربفت چینی قبای
همه یکدلانید وپاکیزه رای.
فردوسی.
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس
همه یکدلانند و یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراس.
فردوسی.
فرستید هرکس که دارید خویش
که باشند یکدل به گفتار و کیش.
فردوسی.
که با موبد یکدل و پاک رای
زدیم از بد و نیک ما پاک رای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
یکدل
متفق و متحد القول، مصافی، هم عقیده
تصویری از یکدل
تصویر یکدل
فرهنگ لغت هوشیار
یکدل
بی ریا، صمیمی، متفق، متفق القول، مخلص
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یکدک
تصویر یکدک
آب یا مایع دیگرکه نه داغ باشد نه سرد، نیم گرم، شیر گرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکدلی
تصویر یکدلی
هم آهنگی، اتفاق، دوستی خالص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکدش
تصویر یکدش
ویژگی انسان یا حیوانی که از دو نژاد باشد، آنکه پدرش از یک نژاد و مادرش از نژاد دیگر باشد، دورگ، دوتخمه، اکدش، دورگه
امتزاج، اتصال، آمیختگی دو چیز
محبوب، مطلوب، برای مثال حبذا فصلی که نرگس بی می از تاثیر آن / می کند مستی و مخموری چو چشم یکدشان (ابن یمین - لغت نامه - یکدش)
فرهنگ فارسی عمید
(یُ دُ)
از ترکیبات مهم یددار است که می توان به جای یدفرم به کار برد. این ماده به شکل گرد زردرنگ و بی طعم و بی بو یافت می شود. این جسم کمتر موجب تحریک زخمها شده و برای دستگاه گوارش نیز بی ضرر می باشد ولی از یدفرم گرانتر است. (از درمان شناسی ج 2 ص 125)
لغت نامه دهخدا
(یَ دِ)
دهی است از دهستان بخش آران شهرستان کاشان واقع در 10 هزارگزی شمال باختری آران. سکنۀ آن 1200 تن و آب آن از قنات است. راه فرعی به کاشان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ)
آب و شیر گرم بود. (فرهنگ جهانگیری). آب و شیر و هرچیز را گویند که نیم گرم باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَدْ دَ)
مکدر. تیره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ رِ بَ دِ)
حسنعلی بیک فرزند حاجی لطفعلی بیک آذر. غزل میسرود و در قم سکونت داشت و هفتاد سال عمر داشت و در سال 1248 هجری قمری درگذشت. (الذریعه ج 9 ص 509) (مجمعالفصحاء ج 2 ص 262)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دِ)
اتحاد و یک جهتی. (آنندراج). موافقت. اتفاق. یگانگی. (ناظم الاطباء). صفا. مصافات. صمیمیت. خلوص. (یادداشت مؤلف) :
پرآشوب شد کشور سندلی
بدان نیکخواهی و آن یکدلی.
فردوسی.
آن ره و آن یکدلی که با ملک او راست
موسی عمران ندیده بود ز هارون.
فرخی.
دشمنان هر دو جانب چون حال یکدلی و یکدستی ما بدانند دندانهاشان کنده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210). هم پشتی و یکدلی و موافقت می باید درمیان هر دو برادر. (تاریخ بیهقی). از وی به همه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم. (تاریخ بیهقی). ازجانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد درست و هواخواهی بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). از حقوق رعیت بر پادشاه آن است که یکی را بر مقدار... یکدلی و نصیحت به درجه ای رساند. (کلیله و دمنه).
هر آنچه داشت به دل بربه پیش من بگشاد
بلی چنین بود از یکدلی و یکتایی.
سوزنی.
وانکه بودند سروران سپاه
یکدلیشان نبود در حق شاه.
نظامی.
دو دلبر داشتن از یکدلی نیست
دودل بودن طریق عاقلی نیست.
نظامی.
در اثنای آن منکوقاآن... نزدیک جماعتی که سر راستی و یکدلی نداشتند می فرستادند. (جهانگشای جوینی). صدرالدین بر عادت معهود از زبان طغاچار ایلی و یکدلی وهواخواهی و میلان و ترغیب دیگر امرا و ضعف و عجز بایدوخان عرض داشت. (تاریخ غازانی ص 88).
- دلداری و یکدلی نمودن، دوستی و همدلی و صمیمیت نشان دادن:
دلداری و یکدلی نمودن
وانگه به خلاف قول بودن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیکدل
تصویر نیکدل
مهربان، خیرخواه، کریم النفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاریکدل
تصویر تاریکدل
سیاه دل، تباه و ضمیر تیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک دلی نیکدلی
تصویر نیک دلی نیکدلی
خوش قلبی خوش فطرتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک دل نیکدل
تصویر نیک دل نیکدل
خوش قلب خوش فطرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک دل
تصویر یک دل
((یَ یا یِ دِ))
متحدالقول، یک زبان، صمیمی، مخلص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکدش
تصویر یکدش
((یَ دَ))
دورگه، انسان یا حیوانی که از دو نژاد باشد، حرامزاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکدله
تصویر یکدله
((~. دِ لِ))
موافق، بی ریا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکدک
تصویر یکدک
((یَ دَ))
آب یا هر مایع نیم گرم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکدلی
تصویر یکدلی
صمیمیت
فرهنگ واژه فارسی سره
یک دنده، کله شق، لجوج
فرهنگ گویش مازندرانی