جدول جو
جدول جو

معنی یونقار - جستجوی لغت در جدول جو

یونقار(یُنْ)
یونغار. رجوع به یونغار شود:
ریز از تار تیز بی آهنگ
از برونش اگر کنی یونقار.
حکیم شفایی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوندار
تصویر بوندار
(دخترانه)
دارای بوی خوش (نگارش کردی: بندار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اوقار
تصویر اوقار
وقرها، سنگینی ها، کنایه از سنگین و باوقار بودن، کنایه از بردباری ها، جمع واژۀ وقر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقار
تصویر منقار
نوک پرندگان، پوزۀ چهارپایان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نونوار
تصویر نونوار
کسی که تازه سر و وضع خوب پیدا کرده، آنکه تازه به نوایی رسیده
فرهنگ فارسی عمید
(خُ فَ)
بارندۀ خون. ریزندۀ خون. خون فشان:
سر خنجرش ابر خونبار بود
سنانش نهنگ یل اوبار بود.
اسدی.
مانند باران خون چکان و عموماً صفت چشم مردم عاشق است. (ناظم الاطباء). اشکریز:
تا کی ز تو من دور و ز اندیشۀ دوری
من با دل پرحسرت و با دیدۀ خونبار.
فرخی.
و از فراق او دیدگان من خونبار است. (قصص الانبیاء ص 83).
ابر خونبار چشم خاقانی
صاعقه بر جهان همی ریزد.
خاقانی.
آه من دوش تیرباران کرد
ابر خونبار از آسمان برخاست.
خاقانی.
گردی از رهگذر دوست بکوری رقیب
بهر آسایش این دیدۀ خونبار بیار.
حافظ.
ز شوقت گر چه خونبار است چشمم
بسوی شش جهت چار است چشمم.
جامی.
، خونین. سرخ رنگ بمناسبت رنگ خون:
گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک.
خاقانی.
شعر خونبار من ای باد بدان یار رسان
که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم.
حافظ.
ز رأی روشن و شمشیر خونبار
بیکدم عالمی را ساختی کار.
(حبیب السیر)
لغت نامه دهخدا
(یُ)
یکی از شعبه های چهارگانه ای که یونانیان قدیم بدان منقسم شده بودند. آنان از زمانهای بسیار قدیم در خطۀ شرقی یونان قدیم و خطۀ شمالی موره سکونت داشتند. گروهی از آنان به حدود ازمیر و افس مهاجرت کردند و این قسمت از آسیای صغیر را بدین مناسبت یونیه نامیدند. سپس خود یونانیان نیز کوچگاههایی تأسیس و بدین سان با یونیها اختلاط و امتزاج حاصل کردند
لغت نامه دهخدا
(زَ پَ / پِ)
یوزبان، (ناظم الاطباء)، یوزبان، فهاد، (یادداشت مؤلف) :
وز آن پس برفتند سیصد سوار
پس بازداران همه یوزدار،
فردوسی،
و رجوع به یوزبان شود
لغت نامه دهخدا
(یُنْ)
دهی است دم دروازۀ اصفهان. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو نَ)
در تداول، کسی که تهیدست بوده و سر و وضعی درست نداشته و بسبب اتفاقی یا انعام و بخشش کسی به نوائی رسیده و سر و وضع خود را تغییر داده و زندگیش را سامان بخشیده. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده).
- نونوار شدن، پس از آنکه جامه های مندرسی داشت البسۀ نو و گران قیمت دارا شدن. (یادداشت مؤلف). از فقر و فلاکت خلاص یافتن. جامۀ خلقان و کهنه را به نو بدل کردن
لغت نامه دهخدا
(سِ)
موسیقی دان و دانای علم موسیقی. (ناظم الاطباء) ، موسیقار. علم موسیقی. رجوع به موسیقار شود.
- ارباب موسقار، دانایان علم موسیقی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مومْ)
منبار. مومبار. نوعی طلمه یا دلمه که از قیمه ریزه و برنج پر کنند و آن را حسرهالملوک نیز می نامیده اند. حسیب. حسیبک. حسیب الملوک. جنبل. (یادداشت مؤلف). و رجوع به منبار شود
لغت نامه دهخدا
(گَ وَ دَ)
شهری است از شهرهای حبشه که در قدیم پایتخت آن بوده است. این شهر در چهل هزارگزی دریاچۀ دنبآ قرار دارد. و مساحت آن 2210 کیلومتر مربع است و اکنون چهل هزار نفر جمعیت دارد
لغت نامه دهخدا
(مَ)
احمد بن زید بن سددبن حمیرالاصغر. نام ملکی از حمیر
لغت نامه دهخدا
(یُنْ)
تاری که از روده سازند. نام سازی است. (آنندراج). تار و سازی که می نوازند. نوعی از ساز ترکی که دارای سه تار است. (ناظم الاطباء) ، به معنی مطلق تار و ریسمان نیز آمده. (از آنندراج). هر تار و رشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
خداوند مهره ها. صاحب فقرات. حیوان که ستون فقرات دارد. مهره ور. مهره دار. ذیفقار
لغت نامه دهخدا
(خُ زَ دَ / دِ)
دارندۀ خون، قاتل، (ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
از خجلت رخ تو که خوندار لاله است
گلها بزیر شهپر مرغان خزیده اند،
میرزا صائب (از آنندراج)،
غارتگر جنت از بر و دوش
خوندار خلایق از بناگوش،
واله هروی،
، وارث مقتول، (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
کشته گر کشتی ظهوری دیده را
هیچ جرمی نیست دل خوندار تست،
ظهوری (از آنندراج)،
خوندار کشتگان وفا غیر یار نیست
خونم حنای پای تو شد پایمال شد،
تأثیر (از آنندراج)،
اگر فسانۀ طفلان شدی نصیر مرنج
که طفل اشک تو خوندار یک جهان راز است،
نصیرای بدخشانی (از آنندراج)،
خوندار بخوبی نکند آنچه به دل کرد
چشمان تو هنگام نگه از مژه کاری،
میرصیدی (از آنندراج)،
، باغیرت، باحمیت، رگدار
لغت نامه دهخدا
(خو / خُنْ)
مخفف خداوندکار. خاوندگار. خداوندگار. خواندگار. خونگار. (یادداشت مؤلف). خوندگار. خوندکار. خندگار، لقب سلاطین عثمانی بزمان صفویه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به خداوندگار و خوندگار شود
لغت نامه دهخدا
قاتل، خونی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خو / خُنْ)
مخفف خوندگار. خواندگار. خوندکار. خندگار. خاوندگار. رجوع به هریک از مترادفات در این لغت نامه شود، لقب سلاطین عثمانی بزمان صفویه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
میدان کارزار.
لغت نامه دهخدا
(خو / خُنْ)
قصبۀ خونسار، مرکز بخش خونسار از شهرستان گلپایگان. واقع در 30 هزارگزی جنوب گلپایگان با هوای سرد، آب آن از چشمۀ حوض مرده زنده گشت و چشمه پیر گرگیخان تأمین میشود. جمعیت قصبه در حدود 2500 نفر است و در حدود 300 باب مغازه و دکان و دو بازار دارد از ادارات دولتی دارای بخشداری وشهرداری و دارایی و آمار و ثبت اسناد و بهداری و بانک ملی و فرهنگ و پست و تلگراف است و نیز یک باب دبیرستان و 10 باب دبستان دارد و از آثار قدیمه امامزاده احمد و بابا ترک است که از دوران صفویه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). از آنجاست آقا جمال و آقا حسین خونساری از علماء عهد صفویه. (انجمن آرا).
- چاپ خونسار، نوعی چاپ سنگی است و آن از بدترین چاپها می باشد چه از حیث بدی کاغذ وخط و چه از جهت سهل انگاری طبع و غلط مطبعی.
- خرس خونسار، خرس این ناحیه معروف است و به آن مثل می زنند.
- گز خونسار، گز بسیار معروفی است که از کوههای خونسار بدست می آید و برای حلویات و دارو بکار میرود
لغت نامه دهخدا
جمع وقر، گرانسنگ ها، بارهای گران جمع وقر بارهای گران خروارهاخربارها
فرهنگ لغت هوشیار
نول نوک چنگ کلنه کلفت پیغو، اسکنک ابزاری برای کنده کاری اسکنه، کلنگ نوک پرنده نول تک، آلتی فلزی که با آن روی چوب و سنگ کنده کاری کنند. یا منقار وقت و ساعت. حلقه ای که بست و گشاد ساعت وابسته بدانست: (خوش وقت عالم از اثر بند و بست تست منقار وقت و ساعت گردون کنمد تست) (سعید اشرف. بها) یا منقار قار. زبانه قلم که بدان نویسند. یا منقار گل. زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوفقار
تصویر ذوفقار
مهره دار. یا ذی فقاران، جمع ذی فقار. مهره داران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوانقار
تصویر جوانقار
جانب دست چپ میسره مقابل برانغار. از ترکی دست چپ سوی چپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنقار
تصویر شنقار
ترکی باز از مرغان شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونبار
تصویر خونبار
هر چیزی که آغشته به خون باشد
فرهنگ لغت هوشیار
مقایسه شود با موسیقی، سازی است که اروپاییان آنرا} فلوت پان {گویند و امروز به ساز دهنی مشهور است. ساختمان این ساز از نایهای کوچک و بزرگ که در کنار هم نهاده اند تشکیل میگردد (حسینعلی ملاح. مجله موسیقی شماره 98 ص 70)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوفقار
تصویر ذوفقار
((فِ))
ذی فقار
فرهنگ فارسی معین
((نُ. نَ))
کسی که تازه به مالی رسیده و به آراستن سر و وضع ظاهر خود پرداخته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوقار
تصویر اوقار
((اَ یا اُ))
جمع وقر، بارهای سنگین، بار قاطر و اسب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ونسار
تصویر ونسار
مرکز
فرهنگ واژه فارسی سره
نپاری مخصوص آویختن مواد لبنی چوپانان و گالشان
فرهنگ گویش مازندرانی
قاتل
فرهنگ گویش مازندرانی