جدول جو
جدول جو

معنی یودل - جستجوی لغت در جدول جو

یودل
(یُ دُ)
از ترکیبات مهم یددار است که می توان به جای یدفرم به کار برد. این ماده به شکل گرد زردرنگ و بی طعم و بی بو یافت می شود. این جسم کمتر موجب تحریک زخمها شده و برای دستگاه گوارش نیز بی ضرر می باشد ولی از یدفرم گرانتر است. (از درمان شناسی ج 2 ص 125)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رودل
تصویر رودل
امتلای معده، پری معده، یبوست مزاج، اختلال دستگاه گوارش که احتیاج به خوردن مسهل پیدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکدل
تصویر یکدل
موافق، متفق، متحد، آنکه ظاهر و باطنش یکی باشد، بی ریا، یکرو
فرهنگ فارسی عمید
کسی که برای شروع کردن کاری در فکر و اندیشه باشد و نتواند زود تصمیم بگیرد، مردد، متردد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیودل
تصویر دیودل
تیرهدل، بددل، سنگدل و بیرحم، شجاع و دلیر
فرهنگ فارسی عمید
(دُ دِ)
دودله. بی ثبات. متردد. مردد. شکاک. مریب. مذبذب. مرتاب. شاک. مقابل یکدل. (یادداشت مؤلف). کسی را گویند که در امری متردد باشد (برهان). متفکر و سراسیمه، برعکس یکدله. (آنندراج). رجوع به دودله شود.
- دودل بودن، تردید. ارتیاب. شک ورزیدن. مردد بودن. تردید داشتن. تذبذب. (یادداشت مؤلف). دودلی:
دو دلبر داشتن از یکدلی نیست
دودل بودن طریق عاقلی نیست.
نظامی.
اندرین اندیشه می بود او دودل
تا سلیمان گشت شاه مستقل.
مولوی.
آنکه در یاد کسی چون گل رعنا دودل است
مفتی عشق بر این است که خونش بحل است.
تأثیر (از آنندراج).
- دودل شدن، مردد شدن. به تردید افتادن. دچار شک گردیدن. (از یادداشت مؤلف).
- ، به دو معشوق عشق ورزیدن. به دو کس دل دادن.
، کسی را گویند که در دو جا اظهار محبت کند و گرفتار باشد. (برهان) (از لغت محلی شوشتر) :
دلارام گفت ای شه نیکدان
نه هر زن دودل باشد و ده زبان.
اسدی.
- دودل شدن، به دو جا اظهار محبت کردن.
دودل شوم چو به زلفش مرا نگاه افتد
چو رهروی که رهش بر سر دو راه افتد.
صائب (از آنندراج).
، مردم منافق. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر). فریبنده:
دگر آنکه داری ز قیصر پیام
مرا خواندی دودل و خویش کام.
فردوسی.
با هیچ دودل مشو سوی حرب
تا سکه درست خیزداز ضرب.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ خَلْ لُ کَ دَ)
دلیری کردن:
دیودلی میکنند بر سر خاتم
خاتم جمشید داشتن نه گزافست.
خاقانی.
بکنم دیودلی هابسفر
تا سلیمان شوم ان شأاﷲ.
خاقانی.
گنبد آبگینه گون نیست فرشته خوی و رو
سنگ بر آبگینه زن دیودلی کن ای پری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
بوذ. نام دیگر کوه سراندیب که حضرت آدم بدانجا افتاد. (از مجمل التواریخ والقصص ص 181). و رجوع به سراندیب شود
لغت نامه دهخدا
ماه قیصری، اول آن مطابق است با اول تموز ماه رومی و بیست وپنجم تیرماه جلالی و سیزدهم ژوئیه فرانسوی، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
جنبانیدن مشک شیر را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
توله سگ و سگ کوچک و یوزل. (ناظم الاطباء). یوذک. یوزل
لغت نامه دهخدا
(دَ/ دِ)
پیوسته و متحد و یک جور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
توله سگ و سگ کوچک و یودک. (ناظم الاطباء). نوعی سگ کوچک است. (از شعوری ج 2 ورق 449). شاید دگرگون شدۀ یوزک باشد. رجوع به یوزک شود
لغت نامه دهخدا
(یَ دِ)
دهی است از دهستان بخش آران شهرستان کاشان واقع در 10 هزارگزی شمال باختری آران. سکنۀ آن 1200 تن و آب آن از قنات است. راه فرعی به کاشان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دِ)
متفق و متحد و یک جهت و هم خیال و هم نیت و هم قصد و موافق. (ناظم الاطباء). متحدالقول. صمیمی. مصافی. هم عقیده. همداستان. یک زبان. (یادداشت مؤلف) :
دوستانی مساعد و یکدل
که توان گفت پیش ایشان راز.
فرخی.
چاکر یکدل و از شهر تو و از کف تو
یافته نعمت و از جاه تو با جاه و خطر.
فرخی.
خوشا با رفیقان یکدل نشستن
به هم نوش کردن می ارغوانی.
فرخی.
رادمرد و کریم و بی خلل است
راد و یک خوی و یکدل و یکتاست.
فرخی.
همیشه تا که نبوده ست چون دورو یکدل
چنان کجا نبود مرد پارسا چو مرای.
فرخی.
از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ
یکدل و یک رای باشند و موافق بنده وار.
فرخی.
با دوستان شاه جهان خواجه یکدل است
با دشمنان او همه ساله دلش دوتاست.
فرخی.
بر کف دست نهم یکدل و یک رایت
وانگه اندر شکم خویش دهم جایت.
منوچهری.
یکدل و یکتا خواهم که بوی جمله مرا
وانکه او چون تو بود یکدل و یکتا نشود.
منوچهری.
ز شایسته رفیقان دور گشته
ز یکدل دوستان مهجور گشته.
(ویس و رامین).
با خرد باش یکدل و همبر
چون نبی با علی به روز غدیر.
ناصرخسرو.
بدگوهر لئیم ظفر همیشه یکدل و ناصح باشد تا به منزلتی که امیدوار است برسد. (کلیله و دمنه).
باش یکدل که هرکه یکدل نیست
درجه اش را ز یک به ده نکنند.
خاقانی.
کاش در عالم دو یکدل دیدمی
تا دل از عالم بر آن دل بستمی.
خاقانی.
در وقت تحفه ای و هدیه ای که بابت معشوق یکدل و محبوب یکتا بود راست کرد. (سندبادنامه ص 288).
همه یکدل چو نار یکدانه
گرچه صد دانه از یکی خانه.
نظامی.
مرا نصرت ایزدی حاصل است
که رایم قوی لشکرم یکدل است.
نظامی.
قاضی را نصیحت یاران یکدل پسند آمد. (گلستان).
بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم به جان.
سعدی.
کسی برگرفت از جهان کام دل
که یکدل بود با وی آرام دل.
سعدی.
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که به دوستان یکدل سردست برفشانی.
سعدی.
خوش آمد نیست سعدی را در این زندان جسمانی
اگر تو یکدلی با او چو او در عالم جان آی.
سعدی.
دو نوبت زن ار یافتی یکدلی
نباشد چو تو در جهان مقبلی.
نزاری قهستانی.
دو دوست با هم اگر یکدلند در همه کار
هزار طعنۀ دشمن به نیم جو نخرند.
ابن یمین.
به سبب آنکه همه یکدل و یک زبان باشند. (تاریخ قم ص 252). یعنی بعد از آنکه همه یکدل و یک زبان بودند هرکسی از ایشان رایی و اختلافی و اختیاری گرفت. (تاریخ قم ص 164).
یکدل و یک جهت و یک رو باش
وز دورویان جهان یکسو باش.
جامی.
چون دو برگ سبز کز یکدانه سر بیرون کنند
یکدل و یک روی در نشو و نما بودیم ما.
صائب.
- یکدل شدن، موافق و یک جهت شدن. یک رو و یک رنگ شدن. هم خیال و هم نیت شدن. هم عقیده شدن:
بدیشان چنین گفت یکدل شوید
سخن گفتن هرکسی مشنوید.
فردوسی.
ز شاهان هرکه با تو دوستی پیوست و یکدل شد
به جاه تو مخالف را به چاه انداخت از ایوان.
فرخی.
مباش ایمن که با خوی پلنگ است
کجا یکدل شود آخر دورنگ است.
نظامی.
تو با دوست یکدل شو و یک سخن
که خود بیخ دشمن برآید ز بن.
سعدی.
تو شمع انجمنی یک زبان و یکدل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش.
حافظ.
- یکدل کردن، متحد و موافق کردن: لشکری که دلهای ایشان بشده بود و مرده، به تحسین پادشاهانه همه را زنده و یکدل و یکدست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385).
، جازم. مصمم در عزم. منجز. مقابل دودل و دودله. (یادداشت مؤلف) :
به مهمان چنین گفت کای شاه فش
بلنداختر و یکدل و کینه کش.
فردوسی.
بدیدم چو یکدل دو اندیشه کرد
ز هر دو برآورد ناگاه گرد.
فردوسی.
همی بود یکدل پر از کین و درد
بدان گه که خورشید شد لاجورد.
فردوسی.
تو تا برنشستی به زین نبرد
نبودی مگر یکدل و پاکمرد.
فردوسی.
چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد و لشکری یکدل دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 35).
هفت فلک به خدمتش یکدل و تا ابد زده
چارملک سه نوبتش در دو سرای ایزدی.
خاقانی.
تویی کز من همیشه غافلی تو
به عشق شاه خسرو یکدلی تو.
نظامی.
فرید یکدلت را یک شکر ده
که در صاحب نصابی او حقیر است.
عطار.
میی خور کز سر دنیا توانی خاستن یکدل
نه آن ساعت که هشیارت کند مخمور بنشینی.
سعدی.
- یکدل و یک تن، یکدل و یک تنه. موافق. همرای:
همه شهر ایران تو را دشمنند
به پیکار تو یک دل و یک تنند.
فردوسی.
سواران که در میمنه با منند
همه جنگ را یکدل و یک تنند.
فردوسی.
- یکدل و یک تنه، یکدل و یک تن. متحد. موافق:
فریبرز کاوس بر میمنه
سپاهی همه یکدل و یک تنه.
فردوسی.
بیاراست با میسره میمنه
سپاهی همه یکدل و یک تنه.
فردوسی.
سپاهی فرستاد بر میمنه
گرانمایه و یکدل و یک تنه.
فردوسی.
سراسر بگفت آنچه رفت از بنه
که بود اندر آن یکدل و یک تنه.
فردوسی.
- یک دل و یک جهت، بی تردید. مصمم. (یادداشت مؤلف).
- یک دل و یک جهت شدن، در همه چیز با هم متفق شدن و متحد گشتن و اتفاق کردن. (ناظم الاطباء).
- یکدل و یک زبان، یکروی. که دل و زبانش یکی است:
برادر بدش یکدل و یک زبان
ازاو کهتر آن نامدار جهان.
فردوسی.
کنون داستان گوی در داستان
از آن یکدل و یک زبان راستان.
فردوسی.
چو نزدیک نوشین روان آمدند
همه یکدل و یک زبان آمدند.
فردوسی.
- یک دل و یک نهاد، صمیمی. صادق:
چو خسرو که دارد ز هرمز نژاد
ابا قیصر او یک دل و یک نهاد.
فردوسی.
یکی پرهنر مرد با شرم و داد
به آزادگی یکدل و یک نهاد.
فردوسی.
نبیره ی فریدون و پور قباد
دو جنگی بود یکدل و یک نهاد.
فردوسی.
و رجوع به همین ترکیب در ذیل یک نهاد شود.
، آنکه در عقیده اش خلل نباشد. معتقد. مؤمن:
چو خرسند گشتی به داد خدای
توانگر شوی یکدل و پاک رای.
فردوسی.
بپوشید زربفت چینی قبای
همه یکدلانید وپاکیزه رای.
فردوسی.
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس
همه یکدلانند و یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراس.
فردوسی.
فرستید هرکس که دارید خویش
که باشند یکدل به گفتار و کیش.
فردوسی.
که با موبد یکدل و پاک رای
زدیم از بد و نیک ما پاک رای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
پستان. (منتهی الارب) (آنندراج). ثدی. (از اقرب الموارد) (متن اللغه). تثنیۀ آن نودلان است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
بروت. (منتهی الارب) (آنندراج). بروت. شارب. سبیل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
در تداول عامه، ثقل معده. امتلای معده. رجوع به رودل کردن شود
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
کپی نر. (منتهی الارب). حمدونۀ نر
لغت نامه دهخدا
قریه ای به نوزده فرسنگی مشرقی بستک در فارس. (فارسنامۀ ناصری). و بستک قصبۀ ناحیه جهانگیریه در مشرق شهر لار (فارس) است. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(وْ دِ)
مردم شجاع و دلیر و دلاور. (برهان) (ناظم الاطباء). دیوجان. (ازآنندراج). سخت دلاور. (شرفنامۀ منیری) :
دیودلان سرکشش حامل عرش سلطنت
مرغ پران ترکشش پیک سبای مملکت.
خاقانی.
دیودل باشیم و برپاشیم جان
کان پری دلدار دیدار آمده است.
خاقانی.
، مردم سیاهدل و تیره دل و سخت دل و بیرحم. (برهان) (ناظم الاطباء). تاریک دل و جاهل. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(وْ دِ)
دلاوری. (شرفنامۀ منیری). قوت قلب. شجاعت. سخت دلی. (شرفنامۀ منیری). مردانگی و دلاوری. (ناظم الاطباء) :
گر سلیمان نه ای به دیودلی
در پریخانه چون وطن کردی.
خاقانی.
دل کم نکند در کار از دیودلی زیرا
مزدور سلیمان است از کار نیندیشد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از یکدل
تصویر یکدل
متفق و متحد القول، مصافی، هم عقیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حودل
تصویر حودل
کپیک نر
فرهنگ لغت هوشیار
امتلا معده پری معده. توضیح: تنبلی و خستگی عضلات معده یا ضعف اعصاب معده که موجب کندکاری جدار عضلانی آن شود و بالنتیجه سبب دیر گذشتن غذا از معده گردد پری و انباشته بودن معده از پر خوری و بالنتیجه ضعف جدار آن با پری معده امتلا معده ثقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دودل
تصویر دودل
متردد، شکاک، مردد، متفکر، سراسیمه برعکس یکدله، ارتیاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رودل
تصویر رودل
((دِ))
اختلال دستگاه گوارش، پری معده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیودل
تصویر دیودل
((دِ))
سیاه دل، شجاع، دلیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دودل
تصویر دودل
مردد
فرهنگ واژه فارسی سره
سرگشته، متردد، مذبذب، مردد، وسواس، وسواسی
متضاد: مصمم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی ریا، صمیمی، متفق، متفق القول، مخلص
فرهنگ واژه مترادف متضاد