جدول جو
جدول جو

معنی یوخه - جستجوی لغت در جدول جو

یوخه
خوشی و لذتی که هنگام جماع و در لحظۀ رسیدن به منتهای شهوت و تمتع به دست می دهد، ربوخه، برای مثال گرچه بدم مرد زیر میره در آن حال / همچو زن غر شدم ز یوخۀ رعنا (سوزنی - لغتنامه - یوخه)
تصویری از یوخه
تصویر یوخه
فرهنگ فارسی عمید
یوخه
کاک، نوعی نان شیرینی خشک و نازک و لایه لایه، یخه
تصویری از یوخه
تصویر یوخه
فرهنگ فارسی عمید
یوخه
(یُ خَ / خِ)
نان تنک. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). کاک. کعک. رقاقه. (از یادداشت مؤلف). یخه. یخا
لغت نامه دهخدا
یوخه
(خَ / خِ)
رسیدن به منتهای شهوت تمتع و هنگام تمتع. (از برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) :
گرچه بدم مرد زیر میره در آن حال
همچو زن غر شدم ز یوخۀ رعنا.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری).
اما این کلمه دگرگون شدۀ ’ربوخه’ است. در شعر سوزنی نیز ’ربوخه’ باید خواند. (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
یوخه
نان نازک ترکی کاک گونه ای نان
تصویری از یوخه
تصویر یوخه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یوزه
تصویر یوزه
یوزک، سگ شکاری، سگ تولۀ شکاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یخه
تصویر یخه
کاک، نوعی نان شیرینی خشک و نازک و لایه لایه، یوخه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یخه
تصویر یخه
یقه، آن بخش از لباس که دور گردن قرار دارد، گریبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوخه
تصویر جوخه
کوچک ترین واحد نظامی، شامل چهار نفر، دسته، گروه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یوبه
تصویر یوبه
آرزو، امید، چشمداشت، آرمان، خواهش، درخواست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یوسه
تصویر یوسه
ارۀ درودگری، برای مثال به یوسه ببرند چوبی سکند / که تا پای خونی درآرد به بند (اسدی - مجمع الفرس - یوسه)
فرهنگ فارسی عمید
(دَ خَ)
دوخه. رنج و بیماری. (ناظم الاطباء). گردیدن سر به عربی. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). دوار و هدام. (المنجد) : و اذا شرب اسبوعاً منع البخارعن الرأس والدوخه والصداع الحار والدوار. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی)
لغت نامه دهخدا
(نَ خَ)
اقامت کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج). اقامت. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
آرزو و خواهش و اشتیاق. (از برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ اوبهی). آرزومندی. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (فرهنگ اوبهی). به معنی آرزو و طمع و اشتیاق غلط و تصحیف است از بویه و پویه. (یادداشت مؤلف). در فرهنگها و برهان به معنی آرزو آورده اند و شعر مولوی را شاهد کرده:
یوبه سفر گیرد با پای لنگ
صبر فروافتد در چاه تنگ.
و این خطاست. توبه را یوبه خوانده اند و بویه را یوبه دانسته اند. بوی و بویه به معنی آرزو و تمنی است. (انجمن آرا) (آنندراج). به دلایل مختلف از جمله استعمال بویه در اعلام ایرانی و نیز مقایسۀ بویه با بوی به معنی آرزو، صحت استعمال بویه مسلم می گردد و ’یوبه’ اگر تصحیفی از بویه نباشد، از ریشه و بن دیگری است و شکل های دیگر کلمه مانند بوبه، پویه، پوپه و پوبه مصحفند. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(جَ / جِ)
قطره اعم از قطرۀ آب و خون و امثال آن. (از برهان) (از ناظم الاطباء). در فرهنگ دساتیر به معنی قطره آمده که در برابر دریاست. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
یخا، (یادداشت مؤلف)، رجوع به یخا شود
لغت نامه دهخدا
(دَ/ دِ)
پیوسته و متحد و یک جور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
تنه درخت. (ناظم الاطباء) (از برهان). ساق درخت و ’ها’ی آخر جهت حرکت حرف آخر است. (از انجمن آرا) (آنندراج). ظاهراً تحریفی از بوز و پوز است. رجوع به بوز و پوز شود، بچۀ یوز شکاری. (ناظم الاطباء) ، توله سگ شکاری. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ ایران باستان) :
از چرخ طمع ببر که شیران را
دریوزه نباید از در یوزه.
خاقانی (از انجمن آرا).
طعن نادان نصیحت داناست
زدن یوز عبرت یوزه است.
سعدی (از انجمن آرا).
، به معنی تفتیش، از مجعولات دساتیر است. (یادداشت مؤلف) ، غلتیدن جانوران از قبیل اسب و جز آن بر روی خاک. (از آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به یوزک در همه معانی شود، نام گدایی در نهایت ابرام و سماجت و گدا و درویشی که سؤال می کند. (ناظم الاطباء). از بیت زیر سنایی به معنی گدا ظاهر می شود، لیکن به معنی سگ توله نیز توان گرفت:
از پی آب و نان هرروزه
طوف هر یوزه بهر دریوزه.
(از انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
چوخا، جامۀ پشمین، جامه پشمینی که نصارا پوشند:
مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح
من نیز سر ز چوخه خارا برآورم.
خاقانی.
رجوع به چوخا شود
لغت نامه دهخدا
(خَ خَ)
روزن در دیوار که از آن روشنایی بخانه رسد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، گشادگی مابین دو خانه که بر آن دروازه نباشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، دبر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، نوعی از جامۀ سبز. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، خوخۀ نهر، دریچه. (یادداشت بخط مؤلف) ، هلو. شفتالو. ج، خوخ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(کِ وَ خَ)
جمع واژۀ کوخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به کوخ شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
ارۀ درودگری. (از برهان). ارۀ درودگران باشد. (فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی). اره را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) :
به یوسه ببرند چوب سکند
که تا پای خونی درآرد به بند.
اسدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوخه
تصویر خوخه
روزنه، پس پشت، شفتالو، دریچه
فرهنگ لغت هوشیار
جامه پشمی خشن که چوپانان و برزیکران پوشند، جامه پشمی ضخیم که راهبان نصاری پوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یوبه
تصویر یوبه
آرزو طمع، اشتیاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یوزه
تصویر یوزه
سگ شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوخه
تصویر جوخه
دسته ای از مردم و بمعنی چاه کم عمق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخه
تصویر یخه
یقه و گریبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یوبه
تصویر یوبه
((ب))
آرزو، خواهش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یوزه
تصویر یوزه
((زَ یازِ))
سگ شکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جوخه
تصویر جوخه
((جُ خِ))
فوج، گروه، کوچکترین واحد نظامی که تعداد افراد آن بیش از هشت نفر است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یوفه
تصویر یوفه
بدل
فرهنگ واژه فارسی سره
دسته، فوج، گروه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گریه، گریه ی شدید
فرهنگ گویش مازندرانی
پوسته هایی همانند پوسته ی تخمه، تفاله ی هر چیز مثل چای
فرهنگ گویش مازندرانی