جدول جو
جدول جو

معنی یوحی - جستجوی لغت در جدول جو

یوحی
(حا)
یوح. آفتاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خور. مهر. یوح. خورشید. (یادداشت مؤلف). گاهی یوح را یوحی گویند. (از نشوءاللغه ص 28). و رجوع به یوح شود
لغت نامه دهخدا
یوحی
(حا)
یوحا. نام خاخامی پرخواره. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
مثل یوحی. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به یوحاشود
لغت نامه دهخدا
یوحی
خور هور
تصویری از یوحی
تصویر یوحی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(لَ)
منسوب به لوح. چون لوح: شکل لوحی، از مجسمات جسمی است مربع که ابعاد ثلاثۀ آن مختلف است بر هیئت لوح: اگر هر سه عدد یکدیگر را راست نباشد آن را لوحی خوانند زیراک چون تخته بود. (التفهیم). مؤلف دستورالعلماء گوید (حرف عین) : هرگاه سهروردی در تلویحات کلمه ’لوحی’ (مقابل عرشی) استعمال کند، مرادوی چیزی است که از کتاب (دیگری) اتخاذ کرده است
لغت نامه دهخدا
(لَحا)
ابل ٌ لوحی، شتران تشنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
عبدالله بن محمد بن سنان بن سعد سعدی روحی بصری. قضاء دینور داشت و متهم به وضع حدیث بود. سبب شهرت او به روحی، این است که وی روایت بسیاری از روح بن قاسم نقل میکرد. از معلی بن اسد و ابی الولید طیالسی روایت کرد، و محمد بن محمد سلیمان یاغندی و ابوعبدالله محاملی و دیگران ازاو روایت دارند. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 1)
محمد بن ابی السرورمکنی به ابوعبدالله. وی از اهل فقه و فرائض و قراآت بود. از ابوالربیع اندلسی و ابن ابی داود مصری و دیگران حدیث شنید. سلفی گوید: زادگاه پدرش روحه که جزء اسکندریه است میباشد. (از معجم البلدان ذیل روحه)
لغت نامه دهخدا
علی بن عبداﷲ بن ابی السروربن عبداﷲ روحی مکنی به ابوالحسن، معاصر المستعصم (640 ه، ق،) بود، او راست: بلغه الظرفاء فی ذکری تواریخ الخلفاء، (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 301)
مولوی احمد، شاعر نیمۀ اول قرن چهاردهم هجری معاصر ترک علیشاه قلندر (در حدود 1332 هجری قمری)، رجوع به فرهنگ سخنوران شود
شاعر عثمانی متوفی بسال 960 هجری قمری وی پسر کدخدای ابوالسعود افندی بود، رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود
شاعر عثمانی در قرن دهم هجری قمری وی پسر شیخ الاسلام علی چلبی بود، رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود
لغت نامه دهخدا
(تَرَدْ دُ)
شتافتن، یقال: توح یا هذا، ای اسرع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ حا)
جمع واژۀ بویح. یقال: ترکهم بوحی، یعنی گذاشت آنها را افتاده بر زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بوتۀ زرگری. (ناظم الاطباء). بوته. بوتقه. مذابه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوحی
تصویر بوحی
به گونه رمن افتاده برزمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روحی
تصویر روحی
منسوب به روح وابسته به روح: حالات روحی
فرهنگ لغت هوشیار
سلمی منسوب به لوح. یا شکل لوحی. سطحی است مربع مانند لوح که ابعاد سه گانه آن مختلف باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توحی
تصویر توحی
((تَ وَ حِّ))
شتافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روحی
تصویر روحی
روحيٌّ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از روحی
تصویر روحی
Ghostly, Sprite
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از روحی
تصویر روحی
fantomatique, esprit
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از روحی
تصویر روحی
gespenstisch, Geist
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از روحی
تصویر روحی
hayaletli, ruh
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از روحی
تصویر روحی
بھوتیا , روحانی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از روحی
تصویر روحی
ভূতুড়ে , আত্মা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از روحی
تصویر روحی
ผี , วิญญาณ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از روحی
تصویر روحی
ya pepo, roho
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از روحی
تصویر روحی
유령 같은 , 정령
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از روحی
تصویر روحی
привидний , дух
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از روحی
تصویر روحی
幽霊の , 精霊の
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از روحی
تصویر روحی
רפאים , רוח
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از روحی
تصویر روحی
hantu, roh
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از روحی
تصویر روحی
भूतिया , आत्मा
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از روحی
تصویر روحی
призрачный , дух
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از روحی
تصویر روحی
fantasmal, espíritu
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از روحی
تصویر روحی
spettrale, spirito
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از روحی
تصویر روحی
fantasmagórico, espírito
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از روحی
تصویر روحی
鬼怪的 , 精灵的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از روحی
تصویر روحی
upiorny, duch
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از روحی
تصویر روحی
spookachtig, geest
دیکشنری فارسی به هلندی