جدول جو
جدول جو

معنی یهیا - جستجوی لغت در جدول جو

یهیا(یَهَْ)
کلمه ای است که شبانان بدان خوانند یا زجر کنند و رانند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شبانان در راندن شتر گویند یه یه و یهیا. (از تاج العروس ج 10 ص 421)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهیا
تصویر مهیا
حاضر، آماده، مستعد، شایسته، مناسب
فرهنگ فارسی عمید
(مُ هََ یْ یا)
آماده شده. ساخته شده. کار راست و نیکو کرده شده. شکرده شده. مهیاء (م ه ی ی ء) . آماده. حاضر و آماده. راست. ساخته. مستعد. برساخته. سیجیده. آراسته. معدّ. حاضر. شکرده. (مجمل اللغه). آسغده: اجابت کرد و مهیا شد امیرالمؤمنین از برای ایستادگی در آن کاری که به او حواله نمود خدا. (تاریخ بیهقی ص 311).
ویران دگر ز بهر چه خواهد کرد
باز این بزرگ صنع مهیا را.
ناصرخسرو.
وانگه کزین مزاج مهیا جدا شوند
چیزند یا نه چیز عرض وار بگذرند.
ناصرخسرو.
ملک جوان است و شهریار جوان است
کار مهیا و امر و نهی روان است.
مسعودسعد (دیوان ص 45).
مسعود جهانگیر جهاندار که ایزد
داده ست بدو ملک مهیا و مهنا.
مسعودسعد.
هرچیز که خواهی همه از دهر میسر
هر کام که جوئی همه از بخت مهیا.
مسعودسعد.
بدو باید پیوست... آنگاه... انابت مفید نباشد نه راه بازگشتن مهیا و نه عذر تقصیرات خواستن مسموع. (کلیله و دمنه).
نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب
نه بار از بر برگ باشد مهیا.
خاقانی.
بر دل موئین و جان مؤمنش
مهرچهردین مهیا دیده ام.
خاقانی.
گوسفند فلک و گاو زمین را به منی
حاضر آرند و دو قربان مهیا بینند.
خاقانی.
کس نیست در ده ارچه علفخانه ای بجاست
کس بر علف چه نزل مهیا برافکند.
خاقانی.
قومی به سمرقند مقام ساخته و ساز وعدت تمام ساخته مستعد و مهیااند. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 11). مهیا فرماید از برای وی در این عزا راجحۀ صبر جمیل را چنانکه در غزا فاتحۀ نصر جلیل را. (ترجمه تاریخ یمینی).
به دل بترک وفا گفت و ترک گریه به چشم
ببین که کرد مهیا دگر چه کار بمن.
درویش واله هروی.
- مهیا داشتن، آماده و حاضر داشتن:
وان چنگ گردون وش سرش ده ماه نو خدمتگرش
ساعات روز و شب درش مطرب مهیا داشته.
خاقانی.
ملک را خنده گرفت... پس بفرمود تا آنچه مأمول اوست مهیا دارند و بدلخوشی برود. (گلستان). تا برقرار ماضی مهیا دارند. (گلستان).
- مهیا شدن، آماده شدن. بساختن. مستعد شدن.حاضریراق شدن. کمر بستن. آستین برچیدن. آستین برزدن. ساخته بودن، تقطیر، مهیا شدن برای کارزار. تکور. تشمر. مهیا شدن برای کار:
داد خرد بده که جهان ایدون
از بهر عقل و عدل مهیا شد.
ناصرخسرو.
آنجاش نخواندند تا به دانش
آن شهره مکان را نشد مهیا.
ناصرخسرو.
بیا تا بقا را مهیا شویم
که آنجای بس ناخوش و بینواست.
ناصرخسرو.
- مهیا کردن، آماده کردن. تیار کردن. اعداد. ساختن. برساختن:
مهیا کرد پنج ارکان ملت را به چار ارکان
که هریک جدولی بوده ست کز دریای او آمد.
خاقانی.
مهیا کند روزی مار و مور.
سعدی (بوستان).
- مهیا گردیدن، دم آماده گشتن و دست دادن فرصت:
بیدلی را که دمی با تو مهیا گردد
قیمت هر دو جهان نیمۀ آن یک دم نیست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
زجر کردن شتر به گفتن یاه یاه. (یادداشت مؤلف). رجوع به یهیا و یه یه و یهیاه شود
لغت نامه دهخدا
(یَیْ یا)
جد محمد بن عبدالجبار و خواهر او بانویه هردو تن آنها از مشایخ سلفی باشند. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
از حروف ندا است برای بعید و اصل آن ایا است به معنی یا، ای. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هی یا)
لغتی است در ایّا. (از اقرب الموارد). رجوع به ایّا شود
لغت نامه دهخدا
(یَهَْ)
یه یه. یهیا. (از تاج العروس ج 9 ص 424). رجوع به یهیا شود
لغت نامه دهخدا
(هی یا)
صاحب مجمل التواریخ ذیل طوفان نوح آرد: و اندر کتاب سیر چنین خواندم که از سخونت آب عذاب، قیر کشتی همی گداخت، پس خدای تعالی نامی از نامهای بزرگ بیاموختش و آن نام یاهیا است. نیز همین نام را ابراهیم علیه السلام همی خواند تا آتش بر او سرد گشت. پس نوح این نام میگفت، و قیر میفسرد و از آن است که اکنون در لفظ باشد و گویند یاهیا و ابراهیم فرزندان را این دعا بیاموخت و عادت گرفتند یکدیگر را آواز دادن: یاهیا، و اندر توریت این نام روشن است، اهیا شراهیا. (مجمل التواریخ والقصص ص 186)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام موضعی است به باب دمشق. (منتهی الارب). جایگاهی به باب دمشق و بدان بیت لهیا گویند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
قریه ای است از اقلیم بانیاس از اعمال دمشق. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان طارم بالاست که در بخش سیردان شهرستان زنجان واقع است و 214 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ هی یا)
جمع واژۀ بدیهیه. (یادداشت مؤلف). اشیائی که علم آنها موقوف به تفکر نباشد. (آنندراج) ، ماشینی که بدان در مزرعه بذر افشانند. (یادداشت مؤلف).
- ، مقدار بذر که در زمینی افکنند:بذرافشان این ده پنج خروار است. (یادداشت مؤلف).
- بذرافشانی، تخم افشانی. پاشیدن بذر. (فرهنگ فارسی معین).
- بذرپاش، پاشندۀ بذر: ماشین بذرپاش. (از یادداشت مؤلف).
- بذرقطونا، اسپرزه. اسپغول. اسفرزه. شکم پاره. قارنی یارق. قطونا. (یادداشت مؤلف). در تحفۀ حکیم مؤمن بصورت بزر قطونا و مترادف اسپرزه آمده:
تو بذر قطونا شدی ای شهرۀ شهر
بیرون همه تریاک و درون سو همه زهر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 720).
و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن ذیل بزر قطونا شود.
- بذرگیری، گرفتن بذر از نباتات برای کشت دیگر. (یادداشت مؤلف).
ترکیبهای دیگر:
- بذر الارجوان. بذر الاصفر. بذر الابخره. بذر البصل. بذر البطیخ. بذر البنج الهندی. بذر الجرجیر. بذر الجزر. بذر الجوزالبری. بذر الحجری. بذر الخباری. بذر الخطمی. بذر الخمم. بذر الدندالاسود. بذرالرمان البری. بذر الریحان. بذر السپندان. بذر الشبت. بذر العصفر. بذر الفجل. بذر الفرفخ. بذر الفنجنکشت. بذر القمر. بذر القنا. بذر القنب. بذر القند. بذرالکثوث. بذر الکراث. بذر الکرفس الجبلی. بذر المرو. بذر الورد. بذر الورداء. بذر الهلیون. بذر الهندباء. بذر الهوه (بذر الهوت). بذر بلاسقیس. بذر رازیانج رومی. رجوع به بزر و ترکیبات آن و تحفۀ حکیم مؤمن ومخزن الادویه شود.
، اول گیاهی که از تخم برآید یاآن که رنگی داشته باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، بذور، بذار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس) ، نسل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهیا
تصویر مهیا
آماده شده، ساخته شده، مستعد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیا
تصویر دهیا
سخت بسیار شدید: داهیه دهیاء
فرهنگ لغت هوشیار
آشکاره ها بنخردها آن چه زمینه و بن اندیشیدن است و بایسته خرد کار بندی چون سهش ها و آزمون ها جمع بدیهیه. امور بدیهی، وقایع غیر منتظره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهیا
تصویر مهیا
((مُ هَ یّ))
آماده، آماده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدیهیات
تصویر بدیهیات
((بَ یّ))
جمع بدیهه، امور بدیهی، چیزهای کاملاً آشکار و واضح، وقایع غیرمنتظره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهیا
تصویر مهیا
آماده
فرهنگ واژه فارسی سره
آماده، تهیه، حاضر، سازمند، فراهم، مستعد، معد، بسیجیده
متضاد: نامهیا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابکل
فرهنگ گویش مازندرانی
باهم، باهمدیگر
فرهنگ گویش مازندرانی
از اصوات چوپانان به هنگام چرانیدن حیوانات که جهت هدایت آن
فرهنگ گویش مازندرانی