جدول جو
جدول جو

معنی ینوق - جستجوی لغت در جدول جو

ینوق(یِ)
کوهی است کلان و آن مصحف تنوق نیست. (از منتهی الارب). کوه سرخ فام ستبر و منیعی است ازآن کلاب. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوق
تصویر نوق
ناقه ها، شتر ماده ها، شترها، ستورها، بیماریهایی که تازه بهبود یافته و هنوز ضعف دارد، جمع واژۀ ناقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنوق
تصویر تنوق
در خوراک و پوشاک تفنن کردن و به آن اهمیت دادن، امری یا کاری را به خوبی و به استادی انجام دادن، ذوق و سلیقه به کار بردن، خوش سلیقگی، حسن ذوق
فرهنگ فارسی عمید
(مُ نَوْ وَ)
شتر ریاضت یافتۀ رام کرده، خرمابن گشنی داده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، شتر بر صف ایستاده و بر گیاه بازداشته. (منتهی الارب) (آنندراج). هرچیز مرتب شده و منظم گشته و برصف ایستاده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ابن دواخان. او در الوس جغتای خانی داشت
لغت نامه دهخدا
(یَ)
پنیرمایه. (ناظم الاطباء). انفخه است. (یادداشت مؤلف) (تحفۀ حکیم مؤمن) (از اختیارات بدیعی). به لغت اندلس پنیرمایه را گویند و آن شیردان بره است و به عربی انفخه خوانند. (برهان). نام ینق در مفردات ابن البیطار (ج 2 ص 322) آمده و مؤلف لغت را اندلسی می داند، معهذا مشکل است اصل آن را پیدا کرد. کلمه اسپانیایی جدید برای این مفهوم Cuajo است. (از حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به انفخه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ)
سپیدی با اندکی سرخی. (منتهی الارب). سپیدی و بیاضی که اندک رنگ سرخی در آن باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نام یکی ازدهستانهای شش گانه شهرستان رفسنجان است، این دهستان در شمال رفسنجان در جلگۀ معتدل هوایی واقع شده و محدود است از شمال و شمال شرقی به دهستان بافق، از مشرق به بخش زرند، از جنوب به دهستان کشکوئیه و از مغرب به دهستان انار، آب دهستان از قنوات تأمین میشود و لب شور است، محصول عمده اش غلات و پسته و پنبه و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری است، دهستان نوق از 70 قطعه آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 5800 تن است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ ناقه، رجوع به ناقه شود: چون لشکرها رسیدند با طبل و بوق و جمال و نوق صف صف از پس یکدیگر ایستاده و محاربت را آماده، (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(یُ)
نیم پختگی گوشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَج ج)
به معنی ینع است. (ناظم الاطباء). به جای رسیدن میوه. (تاج المصادر بیهقی). رسیدن ثمر و هنگام درودن رسیدن. (آنندراج). و رجوع به ینع شود
لغت نامه دهخدا
(یَنْ نا)
صحابی است و جد حسن بن مسلم بن یناق است. صحابی به فردی اطلاق می شود که در زمان حیات حضرت محمد (ص)، با ایشان دیدار داشته، به رسالت او ایمان آورده و در حال مسلمانی از دنیا رفته باشد. این افراد، حلقه نخست انتقال دهندگان وحی الهی و سنت پیامبر به نسل های بعدی مسلمانان بودند. مطالعه و شناخت زندگینامه صحابه برای پژوهش در حوزه های حدیث، تاریخ اسلام و تربیت دینی بسیار اهمیت دارد.
نام بطریقی از روم که وی را کشتند و سر او را نزد ابوبکر صدیق رضی اﷲ عنه بردند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ دی یَ / یِ)
دهی است از دهستان جرگلان بخش مانۀ شهرستان بجنورد، واقع در 90000گزی شمال باختری مانه، با 177 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 29500 گزی شمال باختری قره آغاج، دارای 336 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نام بتی مر قوم نوح را که آن را می پرستیدند. (ناظم الاطباء) (از ترجمان القرآن جرجانی ص 108) (از دهار). نام بتی است از بتان قوم نوح (ع) که به صورت اسبی بود. (آنندراج) (غیاث) (مهذب الاسماء). بتی است مر قوم نوح را. یا مردی بود از صالحان زمان خود در آن قوم، همین که مرد، بر او گریستند و زاری کردند. پس شیطان در صورت آدمی پیش ایشان آمد و گفت من در محراب شما مجسمۀ او را برای شما می سازم و شما هر وقت نماز خواندید او را می بینید و آن را برای آن قوم درست کرد و مجسمۀ هفت تن دیگر از نیکوکاران قوم را نیز ساخت و این کار را برای آنان ادامه داد تا این پیکره ها را برای خود بت قرار دادند و بدانها عبادت کردند. (از منتهی الارب). نام بتی از مذحج و یمن. (یادداشت مؤلف). بت قبیلۀ حمدان. (دمشقی). در قرآن، نام پنج بت فرزندان نوح ذکر شده است: ود، سواع، یغوث، یعوق و نسر. این بتها ظاهراً معبود اعراب جنوبی بوده اند و به گفتۀ ابن الکلبی در شمال مثل بتهای سابق الذکر مورد احترام نبوده اند. (تاریخ اسلام ص 36) :
شرع او چون نشست بر عیوق
شد گسسته عنان عز یعوق.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(نُ)
جمع نیق است. رجوع به نیق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فَشْ شُ)
تتبع و جستجو کردن مداق امور را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
کسی که نفقه را بر عیال خود تنگ کند. ج، دنق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عناق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عناق شود.
- امثال:
العنوق بعد العنوق، مثلی است که در تنگ حالی بعد فراخ حالی آرند. رجوع به عناق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
موضعی است به نعمان نزدیک مکه. (از معجم البلدان) (از مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(تَذْ)
تنیّق. (منتهی الارب). نیکو نگریستن به چیزی. (زوزنی) ، جید گردانیدن و نیکو کردن خورش و لباس خود را. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، آراستگی کردن در کار. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) : و او در ابواب تفقد و تعهد ایشان را انواع تکلف و تنوق واجب داشتی. (کلیله و دمنه). و هر کجا که عقیدتها به مودت آراسته گشت اگر در مال و جان با یکدیگر مواسات رود و در آن انواع تکلف و تنوق تقدیم افتد هنوز ازوجوب آن قاصر باشد. (کلیله و دمنه). و تکلف و تنوق که لایق دوستان موافق و اخوان صادق باشد بجای آورد. (سندبادنامه ص 86). و باآنکه در وی مقال را فسحت و مجال را وسعت تنوق و تصنع بود هیچ مشاطه این عروس را نیاراسته بود. (سندبادنامه ص 25). صنعت صناع رصافه به اضافت تصنع و تنوق نقاشان آن روزگار در مقابلۀ آن ناچیز شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 412). چنانکه شیوۀ مقبلان و سنت صاحب دولتان باشد ابواب تکلف و تنوق القاب و شدت امتناع و احتجاب بسته گردانیده اند. (جهانگشای جوینی). رجوع به تنیّق و تنوق کردن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
عقاب.
لغت نامه دهخدا
(اَ وُ)
جمع واژۀ ناقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به ناقه شود
لغت نامه دهخدا
فقاح سورنجان است، و برگ سورنجان را نیز نامند، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از انوق
تصویر انوق
مرغ مسری لاشخور مسری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوق
تصویر نوق
جمع ناقه، ماده شتران، اشتران ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ینوع
تصویر ینوع
سرخی خون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یعوق
تصویر یعوق
اسپدیس نام بتی در زمان نو آه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنوق
تصویر عنوق
جمع عناق، بزغالگان ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنوق
تصویر تنوق
چربدستی استادی بکار آوردن، چربدستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنوق
تصویر تنوق
((تَ نَ وُّ))
نیکو گردانیدن غذا و لباس، خوش سلیقگی، رنج بردن، مدارا کردن، مبالغه کردن، مهارت و استادی به کار بردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انوق
تصویر انوق
((اَ نُ))
عقاب
فرهنگ فارسی معین