ابوعبدالرحمان حمراوی مسمی به ینه. در فتح مصر حاضر بود و حمام ینه به مصر بدو منسوب است. (از یادداشت مؤلف). رجوع به عبدالعزیز (ابن ابراهیم بن هبه الله بن ینه) شود
ابوعبدالرحمان حمراوی مسمی به ینه. در فتح مصر حاضر بود و حمام ینه به مصر بدو منسوب است. (از یادداشت مؤلف). رجوع به عبدالعزیز (ابن ابراهیم بن هبه الله بن ینه) شود
مانند ’ین’ علامت نسبت است و به آخر اسم پیوندد و معنی صفت نسبی دهد، چون: زرینه، سیمینه، برنجینه، رویینه، چرمینه، مویینه، مسینه، کمینه، گنجینه، دیرینه، سفالینه، کشکینه، نرینه، مادینه، پلنگینه، گرگینه، پارینه، نوشینه، دوشینه، پیشینه، نخستینه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ین شود
مانند ’ین’ علامت نسبت است و به آخر اسم پیوندد و معنی صفت نسبی دهد، چون: زرینه، سیمینه، برنجینه، رویینه، چرمینه، مویینه، مسینه، کمینه، گنجینه، دیرینه، سفالینه، کشکینه، نرینه، مادینه، پلنگینه، گرگینه، پارینه، نوشینه، دوشینه، پیشینه، نخستینه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ین شود
استخوان بندی بالای شکم از گردن به پایین که در میان آن قلب و ریه ها قرار دارد، کنایه از پستان، کنایه از ریه، کنایه از بخش جلو هر چیز سینه کردن: پیش انداختن و به جلو راندن، در پشت سر کسی یا حیوانی قرار گرفتن و او را با فشار سینه به جلو راندن، بر زمین خوردن سنگ یا تیر یا چیز دیگر پس از پرتاب شدن و منحرف گشتن آن به سمت دیگر، فخر کردن، نازیدن
استخوان بندی بالای شکم از گردن به پایین که در میان آن قلب و ریه ها قرار دارد، کنایه از پستان، کنایه از ریه، کنایه از بخش جلو هر چیز سینه کردن: پیش انداختن و به جلو راندن، در پشت سر کسی یا حیوانی قرار گرفتن و او را با فشار سینه به جلو راندن، بر زمین خوردن سنگ یا تیر یا چیز دیگر پس از پرتاب شدن و منحرف گشتن آن به سمت دیگر، فخر کردن، نازیدن
آیینه، سجنجل، مرآت، قطعۀ شیشه که در پشت آن قلع و جیوه مالیده باشند، نور را منعکس می کند و انسان چهرۀ خود را در آن می بیند، به اندازه ها و شکل های مختلف ساخته می شود کنایه از هر چیز روشن و پاک
آیینِه، سَجَنجَل، مِرآت، قطعۀ شیشه که در پشت آن قلع و جیوه مالیده باشند، نور را منعکس می کند و انسان چهرۀ خود را در آن می بیند، به اندازه ها و شکل های مختلف ساخته می شود کنایه از هر چیز روشن و پاک
آهن مصقول و آهن پرداخت کرده و شیشه و بلور پشت بزیبق کرده که صور اشیاء خارجی در آن افتد. مرآت. آیینه. آبگین. آبگینه. و از آن مسطح و محدب و مقعر باشد: فرستاد از آن آهن تیره رنگ یکی آینه کرده روشن ز زنگ. فردوسی. سکندر نهاد آینه زیر نم همی بود تا شدسیاه و دژم. فردوسی. بود آینه دوست را مرد دوست نماید بدو هرچه زشت و نکوست. اسدی. تنت آینه ساز و هر دو جهان ببین اندر او آشکار و نهان. اسدی. گهر چهره شد آینه شد نبید که آید در او خوب و زشتی پدید. اسدی. آینه ام من اگر تو زشتی زشتم ور تو نکوئی نکوست سیرت و سانم. ناصرخسرو. جهان آینه ست و در او هرچه بینی خیالیست ناپایدار و مزور. ناصرخسرو. چرخ کبود مانده بر او ابر جای جای چون برزدوده آینه بر، جای جای زنگ. ناصرخسرو. در آینۀ خرد روی مردم هم خرد چنان آینه نماید. مسعودسعد. ما آینه ایم هرکه در ما نگرد هر نیک و بدی که گوید از خود گوید. خیام. هرکه را آینۀ یقین باشد گرچه خودبین، خدای بین باشد. سنائی. چو بر او عیبش آینه ننهفت بر زمینش زد آن زمان و بگفت... سنائی. فریاد و فغان زین فلک آینه گون کز خاک بچرخ برکشد مشتی دون ما منتظران روزگاریم هنوز تاخود فلک از پرده چه آرد بیرون. عمادی شهریاری. آب صفت هرچه پلیدی بشوی آینه سان هرچه ندیدی مگوی. نظامی. چونکه مؤمن آینۀ مؤمن بود روی او زآلودگی ایمن بود. مولوی. گر طمع در آینه برخاستی در نفاق آن آینه چون ماستی. مولوی. دارم ز جفای فلک آینه گون پرآه دلی که سنگ از او گردد خون. ابن یمین. هرچه در آینه جوان بیند پیر در خشت خام آن بیند. ؟ - آینۀ بینی، آینۀ چشم، آینۀ حلق، آینۀ حنجره، آینۀ دهان، آینۀ رحم، آینۀ گوش، آینه هاست برای دید درون این اندامها، و در طب بکار است. - امثال: در دست سوار آینه چکار ؟ و رجوع به آیینه شود پاره های آهن که جنگجویان بر پشت و سینه و ران راست کردندی دفاع را، و ظاهراً مجموع آن را چهارآینه یا چارآیینه خواندندی: سازد فلک ز عزم تو دایم سلاح خویش دارد شجاع روز وغا در بر آینه. خاقانی ظاهر پوست گاو از پستانها تا دبر، وضع موی این قسمت از پوست در ماده گاوکه بعقیدۀ بعض علماء فن کیفیت و چگونگی شیر را در اختلافات آن توان شناخت.
نقش هلال وار که بر دم طاوس است
آهن مصقول و آهن پرداخت کرده و شیشه و بلور پشت بزیبق کرده که صور اشیاء خارجی در آن افتد. مرآت. آیینه. آبگین. آبگینه. و از آن مسطح و محدب و مقعر باشد: فرستاد از آن آهن تیره رنگ یکی آینه کرده روشن ز زنگ. فردوسی. سکندر نهاد آینه زیر نم همی بود تا شدسیاه و دژم. فردوسی. بود آینه دوست را مرد دوست نماید بدو هرچه زشت و نکوست. اسدی. تنت آینه ساز و هر دو جهان ببین اندر او آشکار و نهان. اسدی. گهر چهره شد آینه شد نبید که آید در او خوب و زشتی پدید. اسدی. آینه ام من اگر تو زشتی زشتم ور تو نکوئی نکوست سیرت و سانم. ناصرخسرو. جهان آینه ست و در او هرچه بینی خیالیست ناپایدار و مزور. ناصرخسرو. چرخ کبود مانده بر او ابر جای جای چون برزدوده آینه بر، جای جای زنگ. ناصرخسرو. در آینۀ خُرد روی مردم هم خُرد چنان آینه نماید. مسعودسعد. ما آینه ایم هرکه در ما نگرد هر نیک و بدی که گوید از خود گوید. خیام. هرکه را آینۀ یقین باشد گرچه خودبین، خدای بین باشد. سنائی. چو بر او عیبش آینه ننهفت بر زمینش زد آن زمان و بگفت... سنائی. فریاد و فغان زین فلک آینه گون کز خاک بچرخ برکشد مشتی دون ما منتظران روزگاریم هنوز تاخود فلک از پرده چه آرد بیرون. عمادی شهریاری. آب صفت هرچه پلیدی بشوی آینه سان هرچه ندیدی مگوی. نظامی. چونکه مؤمن آینۀ مؤمن بود روی او زآلودگی ایمن بود. مولوی. گر طمع در آینه برخاستی در نفاق آن آینه چون ماستی. مولوی. دارم ز جفای فلک آینه گون پرآه دلی که سنگ از او گردد خون. ابن یمین. هرچه در آینه جوان بیند پیر در خشت خام آن بیند. ؟ - آینۀ بینی، آینۀ چشم، آینۀ حلق، آینۀ حنجره، آینۀ دهان، آینۀ رحم، آینۀ گوش، آینه هاست برای دید درون این اندامها، و در طب بکار است. - امثال: در دست سوار آینه چکار ؟ و رجوع به آیینه شود پاره های آهن که جنگجویان بر پشت و سینه و ران راست کردندی دفاع را، و ظاهراً مجموع آن را چهارآینه یا چارآیینه خواندندی: سازد فلک ز عزم تو دایم سلاح خویش دارد شجاع روز وغا در بر آینه. خاقانی ظاهر پوست گاو از پستانها تا دُبُر، وضع موی این قسمت از پوست در ماده گاوکه بعقیدۀ بعض علماء فن کیفیت و چگونگی شیر را در اختلافات آن توان شناخت.
در کلمه هرآینه، ظاهراً مخفف هرآیینه است و آیینه به معنی آیین یعنی صورت و گونه و سان، و مجموع مرکب بمعنی بهر حال و در هر حال و بهر روی و بهر صورت و لاجرم. (زمخشری) : همه سر آرد بار آن سنان نیزۀ او هرآینه که همی خون خورد سر آرد بار. دقیقی. آن حوض آب روشن و آن کوم گرداو روشن کند دلت چو به بینی هرآینه. بهرامی. با درفش ار تپانچه خواهی زد بازگردد بتو هرآینه بد. عنصری. کسی که آتش را جای سازد اندر دل هرآینه بدل او رسد نخست زیان. عنصری. گر شوم بودتی بغلامی بنزد خویش با ریش شوم تر به بر ما هرآینه. عسجدی. و عزیمت ما بر آن قرار گرفته بود که هرآینه و ناچار فرمان عالی (خلیفه) را نگاه داشته آید. (تاریخ بیهقی). هرگاه دو دوست بمداخلت شریری مبتلا گردند هرآینه میان ایشان جدائی افتد. (کلیله و دمنه). قبله مساز زآینه هرچند مر ترا صورت هرآینه بنماید هرآینه. خاقانی. و سزای بدسگال هرآینه برسد. (ترجمه تاریخ یمینی). پسر گفت هرآینه تا رنج نبری گنج برنداری. (گلستان). دو بامداد گر آید کسی بخدمت شاه سیم هرآینه در وی کند بلطف نگاه. سعدی. و رجوع به هرآینه و هرآیینه شود
در کلمه هرآینه، ظاهراً مخفف هرآیینه است و آیینه به معنی آیین یعنی صورت و گونه و سان، و مجموع مرکب بمعنی بهر حال و در هر حال و بهر روی و بهر صورت و لاجرم. (زمخشری) : همه سر آرد بار آن سنان نیزۀ او هرآینه که همی خون خورد سر آرد بار. دقیقی. آن حوض آب روشن و آن کوم گرداو روشن کند دلت چو به بینی هرآینه. بهرامی. با درفش ار تپانچه خواهی زد بازگردد بتو هرآینه بد. عنصری. کسی که آتش را جای سازد اندر دل هرآینه بدل او رسد نخست زیان. عنصری. گر شوم بودتی بغلامی بنزد خویش با ریش شوم تر به برِ ما هرآینه. عسجدی. و عزیمت ما بر آن قرار گرفته بود که هرآینه و ناچار فرمان عالی (خلیفه) را نگاه داشته آید. (تاریخ بیهقی). هرگاه دو دوست بمداخلت شریری مبتلا گردند هرآینه میان ایشان جدائی افتد. (کلیله و دمنه). قبله مساز زآینه هرچند مر ترا صورت هرآینه بنماید هرآینه. خاقانی. و سزای بدسگال هرآینه برسد. (ترجمه تاریخ یمینی). پسر گفت هرآینه تا رنج نبری گنج برنداری. (گلستان). دو بامداد گر آید کسی بخدمت شاه سیم هرآینه در وی کند بلطف نگاه. سعدی. و رجوع به هرآینه و هرآیینه شود
وقت معین دوشیدن ناقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). متی حینه ناقتک، ای وقت حلبها، مقدار شیر ناقه: و کم حینه ناقتک، ای کم حلابها یعنی چند شیر میدهد، یک بار خوردن. (منتهی الارب). یک بار طعام خوردن در شبانه روز. (بحر الجواهر) : هویأکل الحینه (و یفتح) ، او میخوردیک بار در روز و شب. (منتهی الارب). یک بار در روز ووشب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، حین: ما القاء الاالحینه بعد الحینه، ای الحین بعدالحین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به حین شود
وقت معین دوشیدن ناقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). متی حینه ناقتک، اَی وقت حلبها، مقدار شیر ناقه: و کم حینه ناقتک، ای کم حلابها یعنی چند شیر میدهد، یک بار خوردن. (منتهی الارب). یک بار طعام خوردن در شبانه روز. (بحر الجواهر) : هویأکل الحینه (و یفتح) ، او میخوردیک بار در روز و شب. (منتهی الارب). یک بار در روز ووشب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، حین: ما القاء الاالحینه بعد الحینه، اَی الحین بعدالحین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به حین شود
فینو کلاه کرکی یاپشمی سرخ کلاهی که با رنگ های دیگر به ویژه سیاه نیز دیده می شود گاهک زمان کوتاه دم کلاهی پشمی سرخ (غالبا) سفید یا رنگ دیگر که مصریان و بعض هندویان (و سابقا ترکان عثمانی) بر سر گذارند
فینو کلاه کرکی یاپشمی سرخ کلاهی که با رنگ های دیگر به ویژه سیاه نیز دیده می شود گاهک زمان کوتاه دم کلاهی پشمی سرخ (غالبا) سفید یا رنگ دیگر که مصریان و بعض هندویان (و سابقا ترکان عثمانی) بر سر گذارند