آهن مصقول و آهن پرداخت کرده و شیشه و بلور پشت بزیبق کرده که صور اشیاء خارجی در آن افتد. مرآت. آیینه. آبگین. آبگینه. و از آن مسطح و محدب و مقعر باشد: فرستاد از آن آهن تیره رنگ یکی آینه کرده روشن ز زنگ. فردوسی. سکندر نهاد آینه زیر نم همی بود تا شدسیاه و دژم. فردوسی. بود آینه دوست را مرد دوست نماید بدو هرچه زشت و نکوست. اسدی. تنت آینه ساز و هر دو جهان ببین اندر او آشکار و نهان. اسدی. گهر چهره شد آینه شد نبید که آید در او خوب و زشتی پدید. اسدی. آینه ام من اگر تو زشتی زشتم ور تو نکوئی نکوست سیرت و سانم. ناصرخسرو. جهان آینه ست و در او هرچه بینی خیالیست ناپایدار و مزور. ناصرخسرو. چرخ کبود مانده بر او ابر جای جای چون برزدوده آینه بر، جای جای زنگ. ناصرخسرو. در آینۀ خرد روی مردم هم خرد چنان آینه نماید. مسعودسعد. ما آینه ایم هرکه در ما نگرد هر نیک و بدی که گوید از خود گوید. خیام. هرکه را آینۀ یقین باشد گرچه خودبین، خدای بین باشد. سنائی. چو بر او عیبش آینه ننهفت بر زمینش زد آن زمان و بگفت... سنائی. فریاد و فغان زین فلک آینه گون کز خاک بچرخ برکشد مشتی دون ما منتظران روزگاریم هنوز تاخود فلک از پرده چه آرد بیرون. عمادی شهریاری. آب صفت هرچه پلیدی بشوی آینه سان هرچه ندیدی مگوی. نظامی. چونکه مؤمن آینۀ مؤمن بود روی او زآلودگی ایمن بود. مولوی. گر طمع در آینه برخاستی در نفاق آن آینه چون ماستی. مولوی. دارم ز جفای فلک آینه گون پرآه دلی که سنگ از او گردد خون. ابن یمین. هرچه در آینه جوان بیند پیر در خشت خام آن بیند. ؟ - آینۀ بینی، آینۀ چشم، آینۀ حلق، آینۀ حنجره، آینۀ دهان، آینۀ رحم، آینۀ گوش، آینه هاست برای دید درون این اندامها، و در طب بکار است. - امثال: در دست سوار آینه چکار ؟ و رجوع به آیینه شود پاره های آهن که جنگجویان بر پشت و سینه و ران راست کردندی دفاع را، و ظاهراً مجموع آن را چهارآینه یا چارآیینه خواندندی: سازد فلک ز عزم تو دایم سلاح خویش دارد شجاع روز وغا در بر آینه. خاقانی ظاهر پوست گاو از پستانها تا دبر، وضع موی این قسمت از پوست در ماده گاوکه بعقیدۀ بعض علماء فن کیفیت و چگونگی شیر را در اختلافات آن توان شناخت.