مشاطه. (آنندراج). ینگۀ عروس. زنی که دست عروس به دست داماد دهد. زنی که همراه عروس از خانه پدر به خانه شوی رود. (یادداشت مؤلف) : آن شب گردک نه ینگا دست او خوش امانت داد اندر دست شو. مولوی. و رجوع به ینگه شود، زن برادر و زن عم. (آنندراج) ، کدبانو. (آنندراج)
مشاطه. (آنندراج). ینگۀ عروس. زنی که دست عروس به دست داماد دهد. زنی که همراه عروس از خانه پدر به خانه شوی رود. (یادداشت مؤلف) : آن شب گردک نه ینگا دست او خوش امانت داد اندر دست شو. مولوی. و رجوع به ینگه شود، زن برادر و زن عم. (آنندراج) ، کدبانو. (آنندراج)
از اسماء اشاره بجائی دور چون ثم ّ و هنا و هنالک در زبان عرب: از آنجا به نزدیک مادر دوان بیامد چو خورشید روشن روان، فردوسی، چو آنجارسید آن گرانمایه شاه پذیره شدش پهلوان سپاه، فردوسی، هم آنجا بدش تاج و گنج و سپاه هم آنجا نگین و هم آنجا کلاه، فردوسی، یکی تخت جامه بفرمود شاه که آنجا بیارند پیش سپاه، فردوسی، بوعلی وی رابه تون فرستد چنانکه آنجا شهربند باشد، (تاریخ بیهقی)، - آنجا که، آن مقام، آن حال، حیث: بکن شیری آنجا که شیری سزد که از شهریاران دلیری سزد، فردوسی، آنجا که عقاب کندپر گردد مرغابی تیزپر نخواهد شد، عمادی شهریاری
از اسماء اشاره بجائی دور چون ثَم َّ و هنا و هنالک در زبان عرب: از آنجا به نزدیک مادر دوان بیامد چو خورشید روشن روان، فردوسی، چو آنجارسید آن گرانمایه شاه پذیره شدش پهلوان سپاه، فردوسی، هم آنجا بدش تاج و گنج و سپاه هم آنجا نگین و هم آنجا کلاه، فردوسی، یکی تخت جامه بفرمود شاه که آنجا بیارند پیش سپاه، فردوسی، بوعلی وی رابه تون فرستد چنانکه آنجا شهربند باشد، (تاریخ بیهقی)، - آنجا که، آن مقام، آن حال، حیث: بکن شیری آنجا که شیری سزد که از شهریاران دلیری سزد، فردوسی، آنجا که عقاب کندپر گردد مرغابی تیزپر نخواهد شد، عمادی شهریاری
یک بارگی. همگی. تماماً. (ناظم الاطباء) .کل. کلاً. بالتمام. دربست. جملهً. جمعاً. همه را با هم: سودا چنان خوش است که یکجا کند کسی. (یادداشت مؤلف) : ، با هم. همراه. (ناظم الاطباء). معاً. جمعاً. در صحبت یکدیگر. (یادداشت مؤلف) : خالد از فراه به بست شد و بوسحق زیدوی با او یکجا. (تاریخ سیستان ص 306). امیر ابوالفضل با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). مرد ظریف بود بدو انس گرفت و (در راه) با او یکجا همی راند. (تاریخ سیستان). برفت و به دیه خویش با میان دو رود فرودآمد و خوارج با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). احمد بن ابی الاصبع با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). بیرون آمد و خانه های ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجا. (تاریخ سیستان). - به یکجا،همراه: مسلم آن شب برنشست سه هزار سوار بااو به یکجا. (تاریخ سیستان). - ، جمعاً. کلاً. تماماً: و سی هزار مردم از آن به یکجا اسیر کرد. (تاریخ سیستان). - یکجا بودن، همراه بودن: عمر بن شان العاری مردی مرد و معروف بود با عبدالعزیز یکجا بود حمله کرد. (تاریخ سیستان ص 106). - یکجا کردن، گرد کردن چیزی. (یادداشت مؤلف). جمع کردن. فراهم کردن. یکی کردن. ، در یک محل و در یک مکان. (آنندراج)
یک بارگی. همگی. تماماً. (ناظم الاطباء) .کل. کلاً. بالتمام. دربست. جملهً. جمعاً. همه را با هم: سودا چنان خوش است که یکجا کند کسی. (یادداشت مؤلف) : ، با هم. همراه. (ناظم الاطباء). معاً. جمعاً. در صحبت یکدیگر. (یادداشت مؤلف) : خالد از فراه به بُست شد و بوسحق زیدوی با او یکجا. (تاریخ سیستان ص 306). امیر ابوالفضل با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). مرد ظریف بود بدو انس گرفت و (در راه) با او یکجا همی راند. (تاریخ سیستان). برفت و به دیه خویش با میان دو رود فرودآمد و خوارج با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). احمد بن ابی الاصبع با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). بیرون آمد و خانه های ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجا. (تاریخ سیستان). - به یکجا،همراه: مسلم آن شب برنشست سه هزار سوار بااو به یکجا. (تاریخ سیستان). - ، جمعاً. کلاً. تماماً: و سی هزار مردم از آن به یکجا اسیر کرد. (تاریخ سیستان). - یکجا بودن، همراه بودن: عمر بن شان العاری مردی مرد و معروف بود با عبدالعزیز یکجا بود حمله کرد. (تاریخ سیستان ص 106). - یکجا کردن، گرد کردن چیزی. (یادداشت مؤلف). جمع کردن. فراهم کردن. یکی کردن. ، در یک محل و در یک مکان. (آنندراج)
بیانکی می گوید فارسی است به معنی فشار برای گرفتن آب چیزی. (یادداشت مؤلف). آلات و ظروف نقره ای یا آهنین را با دست فشار دادن. (از شعوری ج 2 ورق 443). ظاهراً دگرگون شدۀ تنج باشد از مصدر تنجیدن. (یادداشت لغت نامه)
بیانکی می گوید فارسی است به معنی فشار برای گرفتن آب چیزی. (یادداشت مؤلف). آلات و ظروف نقره ای یا آهنین را با دست فشار دادن. (از شعوری ج 2 ورق 443). ظاهراً دگرگون شدۀ تنج باشد از مصدر تنجیدن. (یادداشت لغت نامه)
این مکان، این موضع، این محل، ایدر، هنا، هیهنا: من اینجا دیر ماندم خوار گشتم عزیز از ماندن دائم شود خوار، دقیقی، همان طوس و نوذر در آن بستهید کجا پیش اسب من اینجا رسید، فردوسی، بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده نه آب با من یک شربه نه خرامینا، بهرامی، پای او افراشتند اینجا چنانک تو برزگون راژها افراشتی، لبیبی، چون و چرا بجوی که بر جاهل گیتی چو حلقه تنگ از اینجا شد، ناصرخسرو، دانید که اینجا نیز گریزگاهی نیست، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 101)، بگفتا نیارم شد اینجا مقیم که در پیش دارم مهمی عظیم، سعدی، گره تا میتوانی باز کن ازکار محتاجان چو بیکاران بناخن گردن خود را مخار اینجا، صائب
این مکان، این موضع، این محل، ایدر، هنا، هیهنا: من اینجا دیر ماندم خوار گشتم عزیز از ماندن دائم شود خوار، دقیقی، همان طوس و نوذر در آن بستهید کجا پیش اسب من اینجا رسید، فردوسی، بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده نه آب با من یک شربه نه خرامینا، بهرامی، پای او افراشتند اینجا چنانک تو برزگون راژها افراشتی، لبیبی، چون و چرا بجوی که بر جاهل گیتی چو حلقه تنگ از اینجا شد، ناصرخسرو، دانید که اینجا نیز گریزگاهی نیست، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 101)، بگفتا نیارم شد اینجا مقیم که در پیش دارم مهمی عظیم، سعدی، گره تا میتوانی باز کن ازکار محتاجان چو بیکاران بناخن گردن خود را مخار اینجا، صائب
حالتی است که آدمی را در وقت درآمدن تب واقع شود، و آن خمیازه، کش واکش و کمانکش بدن باشد، و به عربی قشعریره و تمطی خوانند. (برهان). بیاستو. آسا. دهن دره. خمیازه. ثوباء. دهان دره. فاژیدن. (یادداشت مؤلف) ، برف را نیز گویند. (برهان)
حالتی است که آدمی را در وقت درآمدن تب واقع شود، و آن خمیازه، کش واکش و کمانکش بدن باشد، و به عربی قشعریره و تمطی خوانند. (برهان). بیاستو. آسا. دهن دره. خمیازه. ثوباء. دهان دره. فاژیدن. (یادداشت مؤلف) ، برف را نیز گویند. (برهان)