جدول جو
جدول جو

معنی ینجا - جستجوی لغت در جدول جو

ینجا
نام شهری به آسیهالصغری. (ابن بطوطه). وادیی است در شعر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ینگا
تصویر ینگا
نو، جدید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکجا
تصویر یکجا
همگی، تمامی، همه باهم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنجا
تصویر گنجا
گنجایش، ظرفیت، حجم، جاداد، برای مثال روز آخر شد سبق فردا بود / راز ما را روز کی گنجا بود؟ (مولوی - ۵۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آنجا
تصویر آنجا
اشاره به جای دور، جایی، جایی که، برای مثال عقاب آنجا که در پرواز باشد / کجا از صعوه صیدانداز باشد (وحشی - ۴۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
(یِ / یَ)
مشاطه. (آنندراج). ینگۀ عروس. زنی که دست عروس به دست داماد دهد. زنی که همراه عروس از خانه پدر به خانه شوی رود. (یادداشت مؤلف) :
آن شب گردک نه ینگا دست او
خوش امانت داد اندر دست شو.
مولوی.
و رجوع به ینگه شود، زن برادر و زن عم. (آنندراج) ، کدبانو. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
از اسماء اشاره بجائی دور چون ثم ّ و هنا و هنالک در زبان عرب:
از آنجا به نزدیک مادر دوان
بیامد چو خورشید روشن روان،
فردوسی،
چو آنجارسید آن گرانمایه شاه
پذیره شدش پهلوان سپاه،
فردوسی،
هم آنجا بدش تاج و گنج و سپاه
هم آنجا نگین و هم آنجا کلاه،
فردوسی،
یکی تخت جامه بفرمود شاه
که آنجا بیارند پیش سپاه،
فردوسی،
بوعلی وی رابه تون فرستد چنانکه آنجا شهربند باشد، (تاریخ بیهقی)،
- آنجا که، آن مقام، آن حال، حیث:
بکن شیری آنجا که شیری سزد
که از شهریاران دلیری سزد،
فردوسی،
آنجا که عقاب کندپر گردد
مرغابی تیزپر نخواهد شد،
عمادی شهریاری
لغت نامه دهخدا
(لُ)
شل و لنگ و بی دست وپا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
از مصدر لنج به معنی بیرون کشیدن. (شعوری). (در جای دیگر دیده نشد)
لغت نامه دهخدا
تیره ای از طایفۀ جاویدی ممسنی فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 90)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یک بارگی. همگی. تماماً. (ناظم الاطباء) .کل. کلاً. بالتمام. دربست. جملهً. جمعاً. همه را با هم: سودا چنان خوش است که یکجا کند کسی. (یادداشت مؤلف) : ، با هم. همراه. (ناظم الاطباء). معاً. جمعاً. در صحبت یکدیگر. (یادداشت مؤلف) : خالد از فراه به بست شد و بوسحق زیدوی با او یکجا. (تاریخ سیستان ص 306). امیر ابوالفضل با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). مرد ظریف بود بدو انس گرفت و (در راه) با او یکجا همی راند. (تاریخ سیستان). برفت و به دیه خویش با میان دو رود فرودآمد و خوارج با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). احمد بن ابی الاصبع با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). بیرون آمد و خانه های ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجا. (تاریخ سیستان).
- به یکجا،همراه: مسلم آن شب برنشست سه هزار سوار بااو به یکجا. (تاریخ سیستان).
- ، جمعاً. کلاً. تماماً: و سی هزار مردم از آن به یکجا اسیر کرد. (تاریخ سیستان).
- یکجا بودن، همراه بودن: عمر بن شان العاری مردی مرد و معروف بود با عبدالعزیز یکجا بود حمله کرد. (تاریخ سیستان ص 106).
- یکجا کردن، گرد کردن چیزی. (یادداشت مؤلف). جمع کردن. فراهم کردن. یکی کردن.
، در یک محل و در یک مکان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یُ جَ)
سعد را به لاطینیه ینجه نامند. (از حاشیۀ تذکرۀ ابن بیطار و یادداشت مؤلف). رجوع به سعد شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
ینگی. نو. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام شهرکی است خرد و کم نعمت از شهرهای فلسطین. (حدود العالم چ سیدجلال الدین تهرانی ص 100).
لغت نامه دهخدا
(نِ)
شهری به ساحل بحرالزنج (دریای زنگبار) نزدیک مرکه و مقدشوه (موگادیشو). (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
باز کردن پوست را، ناشناس کردن تا چشم زخم رساندن کسی را. (منتهی الارب) ، نجو. رجوع به نجو شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
بیانکی می گوید فارسی است به معنی فشار برای گرفتن آب چیزی. (یادداشت مؤلف). آلات و ظروف نقره ای یا آهنین را با دست فشار دادن. (از شعوری ج 2 ورق 443). ظاهراً دگرگون شدۀ تنج باشد از مصدر تنجیدن. (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
این مکان، این موضع، این محل، ایدر، هنا، هیهنا:
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار،
دقیقی،
همان طوس و نوذر در آن بستهید
کجا پیش اسب من اینجا رسید،
فردوسی،
بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده
نه آب با من یک شربه نه خرامینا،
بهرامی،
پای او افراشتند اینجا چنانک
تو برزگون راژها افراشتی،
لبیبی،
چون و چرا بجوی که بر جاهل
گیتی چو حلقه تنگ از اینجا شد،
ناصرخسرو،
دانید که اینجا نیز گریزگاهی نیست، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 101)،
بگفتا نیارم شد اینجا مقیم
که در پیش دارم مهمی عظیم،
سعدی،
گره تا میتوانی باز کن ازکار محتاجان
چو بیکاران بناخن گردن خود را مخار اینجا،
صائب
لغت نامه دهخدا
(فِ)
حالتی است که آدمی را در وقت درآمدن تب واقع شود، و آن خمیازه، کش واکش و کمانکش بدن باشد، و به عربی قشعریره و تمطی خوانند. (برهان). بیاستو. آسا. دهن دره. خمیازه. ثوباء. دهان دره. فاژیدن. (یادداشت مؤلف) ، برف را نیز گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از از اینجا
تصویر از اینجا
ازینجا از این مکان، از این سبب برای این بدین علت: (از اینجا چنین کرد که پیروز آید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازینجا
تصویر ازینجا
ازینجا از این مکان، از این سبب برای این بدین علت: (از اینجا چنین کرد که پیروز آید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اینجا
تصویر اینجا
این مکان این موضع این محل، در این هنگام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ینجه
تصویر ینجه
یونجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکجا
تصویر یکجا
یکبارگی، تماماً، همگی، همه را با هم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجا
تصویر گنجا
گنجایش، قابلیت و استعداد گنجیده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
حالتی که آدمی را در وقت درآمدن تب واقع شود و آن خمیازه، کش واکش بدن میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آنجا
تصویر آنجا
مقابل اینجا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنجا
تصویر گنجا
((گُ))
گنجایش، ظرفیت، گنج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آنجا
تصویر آنجا
آن مکان، مکان مورد اشاره یا مورد نظر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اینجا
تصویر اینجا
این مکان، این محل، در این هنگام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گنجا
تصویر گنجا
حجیم
فرهنگ واژه فارسی سره
روی هم رفته، کلاً، مجموعاً، یک کاسه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ایدون، این مکان، این موضع
متضاد: آنجا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پنجاه
فرهنگ گویش مازندرانی
کچل، طاس
دیکشنری اردو به فارسی