جدول جو
جدول جو

معنی یمن - جستجوی لغت در جدول جو

یمن
خیر و برکت، خجستگی، نیک بختی
تصویری از یمن
تصویر یمن
فرهنگ فارسی عمید
یمن
(کُ ثَ)
مبارک کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، مبارک و نیک بخت گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مبارک گردیدن. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). خجسته شدن. (آنندراج) ، دست راست بردن کسی را. (منتهی الارب). به جانب دست راست بردن کسی را. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ورجوع به یمن شود، از سوی راست کسی آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج). از جانب راست کسی درآمدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
یمن
(کَ)
از سوی راست کسی آمدن. (آنندراج). و رجوع به یمن شود
لغت نامه دهخدا
یمن
(یَ مَ)
سوی راست. یمین. (منتهی الارب). سوی دست راست. (ازناظم الاطباء). دست راست. ج، یمینات. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
یمن
(یَ مَ نِ جَ / جُ)
ناحیتی است از عرب آبادان و خرم و با نعمت بسیار و کشت و برز و مراعی و در قدیم مستقر ملوک آنجا شهر سعده بوده و سپس صنعا مستقر ملوک گردیده است و شهرک جرش و ناحیت صمدان و شهر سام و شهر دمار و شهر منکث و شهر صهیب و سریر از این ناحیت است. (از حدود العالم). چون قوم عرب از مکه بنای تفرق گذارد، اینان به طرف راست تمایل کرده و سرزمین شان را به این مناسبت یمن خوانده اند چنانکه شام را به جهت تمایل شامیان به شمال چنین نامیده اند. و دریا گرداگرد یمن را فراگرفته از طرف مشرق تا سمت جنوب می رسد و بعد به سوی مغرب برمی گردد و در بین این دو قسمت و باقی جزیره العرب خط فاصلی از بحر تا بحرین ترسیم توان کرد که عرضش در بریه از مشرق به سمت مغرب امتداد یابد. درباره یمن و شهرهای آن داستانهای بسیار بر سر زبانهاست. (ازمعجم البلدان). یمن مملکتی بزرگ است و دارالملکش اکنون تعز است و در سابق صنعا بوده. شهرهای صنعا و عدن و حضرموت و عمان (بزرگترین شهر یمن) و ملک یمامه که دیوان جهت سلیمان قصری سخت عالی در آن ساخته بودند همه از توابع یمن است و بئر معطله و قصر مشید که در قرآن آمده در زمین البون مملکت یمن بوده و پادشاه رس آن را ساخته بوده است و اصحاب الرس که در قرآن ذکرشان آمده به همان شخص منسوب است. یمن یا عربستان خوشبخت، کشور کوچکی است که در جزیره العرب از زمانهای قدیم موقعیت خاص داشته است. جغرافی دانان یونان باستان به کلمه ’اوزون’ یعنی مسعود و اروپاییان به لفظ ’اوروز’ یعنی خوشبخت آن را ستوده اند. خطۀ یمن کاملاً در منطقۀ حاره قرار گرفته و اهالی آن از قدیم الایام در ایجاد سدها و سیل بندها کوشیده اند چنانکه آثار باقیۀ سدها و بندهای محیر قوم عاد یعنی یمنی ها و حمیری های قدیم محو نشده است. در جبال این کشور جنگلهای وسیع و در نقاط پست نخلستانها و باغهای میوه های گوناگون دیده می شود و مهمترین محصول آن قهوه است و یمن از نظر ثروت همانند هندوستان است. از دورترین زمانها قطعۀ یمن مسکن قوم عرب عاربه بوده و اینان در نواحی یمن و حضرموت اقامت داشتند. قوم عاد برحسب استعداد آب و خاکشان از تمام اقوام عربی پیشرفته تر بوده اند. سپس یمن به وسیلۀ پادشاهان ساسانی به تصرف ایران درآمد و تاظهور اسلام تابع حکومت ایران بود. در حدود قرن هفتم میلادی، اسلام در این سرزمین نفوذ یافت و در سال 1750 میلادی جزو قلمرو امپراتوری عثمانی درآمد و با سقوط امپراتوری عثمانی در سال 1934 میلادی با انعقاد قراردادی با انگلستان به استقلال رسید. پس از توطن ایرانیان در این ملک چه قبل و چه پس از اسلام، مردان بزرگ از سران ملک و علم و ادب پدید آمد. تمدن ایرانی در یمن بسیار نفوذ کرده و اسامی امکنه و رودها و جز آن به ایرانی گردیده، از آن جمله است کلماتی چون: کشور، کند، کث، کت، درب، عضدان، باور، دزوان، ذنابه، زهاب، ریشان، مهراس، سفال، بوس، بوشان، بوصان، بیشه، قراف، مقازه، سیه، صوران، صیخمد، قلاب، کمران، جمدان، بقران، طفران، عبدان، ارباب، دهران، سخان، یزداد، ریدان، خزبات، دژه، باور، قیقان، شجان، داسر، جهران، جیشان، خیوان، ریساب، خناجن، بنبان، شهاره (چهاره) ، شهیران، زعابه، مقرانه، کیخاران، غریان، غسان، غمدان، غیدان، شاد، ماوان، هوزن، واکنه، نسفان، نوابه، نواده، مینا، ماجن، مخلاف خون، مخلاف نام، مخلاف سنجان، مور، ریمان، ضنکان، جابان، سیر، شدوان، درب، دلان. (از یادداشت مؤلف). یمن 1950 کیلومتر مربع وسعت و چهار میلیون و نیم تن جمعیت دارد. حکومت یمن سابقاً در دست امیری بود که او را امام یمن می خواندند و او شخصاً کشور را اداره می کرد، ولی از سال 1962 میلادی / 1341 هجری شمسی به جمهوری تبدیل شد. شهرها و بنادر مهم آن ’مخا’ و ’حدیده’و شهر مهم آن صنعاست که ام القری نامند و محصول عمده آن قهوۀ مکا و احشام و چوبهای جنگلی و جو و گندم است و منسوب به آن یمان و یمانی و یمنی:
کس بود کو ز کوه یمن برگذشته بود
امروز روی بازنهاد از که یمن.
فرخی.
اگر حاسد توست سالار ترک
و گر دشمن توست میر یمن
به یک رقعه برزن ختن بر چگل
به یک نامه برزن یمن بر عدن.
فرخی.
زآن سوجهان بگشاده ای تا دامن کوه یمن
زین سو زمین بگرفته ای تا ساحل دریای چین.
فرخی.
تا طرب و مطرب است مشرق و تا مغرب است
تا یمن و یثرب است آمل و استارباد.
منوچهری.
هر باد که از سوی بخارا به من آید
زو بوی گل و مشک و نسیم سمن آید...
هر شب بگرایم به یمن تا تو برآیی
زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید.
؟ (از اسرارالتوحید).
تا بس نه دیر والی شام و شه یمن
باجش به مصر و ساو به صنعا برافکند.
خاقانی.
شعریان از اوج رفعت در حضیض خاک شد
چرخ بایستی که بر شام و یمن بگریستی.
خاقانی.
چون نه شعری ̍ نه سهیل است و نه مهر
یمن و شام و خراسان چه کنم ؟
خاقانی.
من کی ام خواه از یمن خواه از عرب
کاین چنین بلقیس و زرقا دیده ام.
خاقانی.
آنچه گویی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کآن به خراسان یابم.
خاقانی.
ز ملک من اقطاع من می دهد
ادیم سهیل از یمن می دهد.
نظامی.
ندانم که گفت این حکایت به من
که بوده ست فرماندهی در یمن.
سعدی (بوستان).
دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد
یارب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان.
حافظ.
- باد یمن، بادی که از سوی یمن بوزد. اشاره است به حدیث شریف نبوی ’اًنی أشم رائحه الرحمان من جانب الیمن’ که حضرت در آن اشاره به اویس قرنی دارد:
تا ابد مسحور باد این خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمان می وزد باد یمن.
حافظ.
- برد یمن، قماشی است یمنی راه راه معروف. (یادداشت مؤلف) :
به کافوریی گفت برد یمن
که شرمی ندارید از خویشتن.
نظام قاری.
به تشریف منبر به بردیمن
به آن خرقه کآمد به ویس قرن.
نظام قاری.
اهتمام عدل او از هم بدرّد صوف را
تا که ننشیند مربع در بر برد یمن.
نظام قاری.
خرقه را ساقی زیارت کن بجو برد یمن
نیست هم کم زردکی و ریشه بسحاق را.
نظام قاری.
صوف مرا ز حلۀ ادریس ده صفا
وز مخفیم سلام به برد یمن رسان.
نظام قاری.
- سهیل یمن، سهیل ستاره ای است روشن در جانب جنوب، اهل یمن اول بینند آن را. (مهذب الاسماء). ستارۀ سهیل که از جانب یمن تابد:
نزد خردمندان نباشد غریب
بوی از گل و نور از سهیل یمن.
فرخی.
از تب تاری و تبه کرده ام
خاطر روشن چو سهیل یمن.
فرخی.
اگر در یمن خشم تو بگذرد
نتابد سهیل یمن از یمن.
فرخی.
مجلست چرخ باد و تو خورشید
ساغرت ماه و می سهیل یمن.
مسعودسعد.
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست فرقدشعری ̍ ز چپ سهیل یمن.
مسعودسعد.
و رجوع به مدخل سهیل شود.
- عذرای یمن، دوشیزۀ یمن:
تیغ تو عذرای یمن در حلۀ چینیش تن
چون خردۀ درّ عدن بر تخت مینا ریخته.
خاقانی.
- عقیق یمن، عقیق که از یمن آرندو در قدیم عقیق یمن معروف به ود. عقیق یمانی:
پیچان درختی نام او نارون
چون سرو زرین پر عقیق یمن.
فرخی.
انگشتری است پشت من گویی
اشکم جز از عقیق یمن نیست.
مسعودسعد.
سالها باید که تا یک سنگریزه ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن.
سنایی.
دروغ است آنکه گویند اینکه در سنگ
فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت.
خاقانی.
- یمن تاب، که بر یمن بتابد. که از سوی یمن تابد:
سهیل یمن تاب را با ادیم
همان شد که بوی مرا با نسیم.
نظامی.
- امثال:
گر در یمنی چو با منی پیش منی
ور پیش منی چو بی منی در یمنی.
و رجوع یه یمن شمالی و یمن جنوبی شود
لغت نامه دهخدا
یمن
(یُ مَ)
جمع واژۀ یمنه. (ناظم الاطباء). رجوع به یمنه شود
لغت نامه دهخدا
یمن
(کَ ثَ)
مبارک و نیکبخت گردیدن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، مبارک گردانیدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، به جانب راست بردن کسی را. (از اقرب الموارد). و رجوع به یمن شود
لغت نامه دهخدا
یمن
نیکبختی، خجستگی، مبارکی، شگون، خیر و برکت
تصویری از یمن
تصویر یمن
فرهنگ لغت هوشیار
یمن
((یُ مْ))
خیر و برکت، خجستگی
تصویری از یمن
تصویر یمن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هیمن
تصویر هیمن
(پسرانه)
آرام، موقر، شکیبا (نگارش کردی: همن)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ریمن
تصویر ریمن
مکار، حیله گر، برای مثال که حسد هست دشمن ریمن / کیست کاو نیست دشمن دشمن (عنصری - ۳۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایمن
تصویر ایمن
راست، طرف راست، سمت دست راست، مقابل ایسر
خوشبخت، سعادتمند، نیک بخت، بختیار، خجسته، نیکوبخت، سفیدبخت، مستسعد، صاحب دولت، نکوبخت، طالع مند، فرّخ فال، نیک اختر، بلنداقبال، صاحب اقبال، بلندبخت، خجسته طالع، خجسته فال، سعید، مقبل، خوش طالع، اقبالمند، فرخنده بخت، فرخنده طالع، شادبخت، جوان بخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیمن
تصویر تیمن
تبرک جستن، مبارک بودن، میمنت داشتن، امری یا چیزی را به فال نیک گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایمن
تصویر ایمن
در امان، بی خوف، آسوده خاطر، برای مثال مشو ایمن که تنگدل گردی / چون ز دستت دلی به تنگ آید (سعدی - ۱۲۳)، امین، مورد اعتماد
فرهنگ فارسی عمید
(یُ نَ / نِ)
خجسته که نام گلی است. (یادداشت مؤلف) (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(یَ نَ)
سوی راست. خلاف یسره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گویند: اخذ یمنه، أی ناحیه الیمین. و قعد یمنه، به سوی راست نشست. (ناظم الاطباء). سوی راست. (دهار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یمنه
تصویر یمنه
سوی راست دست راست
فرهنگ لغت هوشیار
محیل حیله گر مکار، کینه ور. چرک آلود چرکین پلید، زخمی که از آن چرک آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیمن
تصویر تیمن
مبارک بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایمن
تصویر ایمن
محفوظ، درامان، آسوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریمن
تصویر ریمن
((مِ))
چرک آلود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایمن
تصویر ایمن
((مِ))
محفوظ، مصون، سالم، در سلامت، رستگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریمن
تصویر ریمن
((مَ))
حیله گر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیمن
تصویر تیمن
((تَ یَ مُّ))
همایون داشتن، خجسته داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایمن
تصویر ایمن
((اَ مَ))
جانب راست، میمون، خجسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایمن
تصویر ایمن
Safe, Secure
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ایمن
تصویر ایمن
sûr, sécurisé
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از ایمن
تصویر ایمن
безопасный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ایمن
تصویر ایمن
sicher
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ایمن
تصویر ایمن
безпечний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ایمن
تصویر ایمن
bezpieczny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ایمن
تصویر ایمن
安全的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از ایمن
تصویر ایمن
seguro
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از ایمن
تصویر ایمن
sicuro
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از ایمن
تصویر ایمن
seguro
دیکشنری فارسی به اسپانیایی