جدول جو
جدول جو

معنی یمشن - جستجوی لغت در جدول جو

یمشن
(یَ شَ)
بار درخت مقل. (ناظم الاطباء). رجوع به مقل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از میشن
تصویر میشن
پوست میش دباغت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یمکن
تصویر یمکن
امکان دارد، ممکن است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یمین
تصویر یمین
راست، طرف راست، دست راست انسان، قسم، سوگند
یمین غموس: سوگند دروغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یوشن
تصویر یوشن
درمنه، گیاهی بیابانی و خودرو دارای ساقۀ راست و سخت، برگ های ریز و بریده و پوشیده از کرک های سفید و گل های خوشه ای سرخ یا زرد رنگ که بلندیش تا نیم متر می رسد و آب و شیرۀ تلخ آن در طب به کار می رود، درمنۀ ترکی، شیح، علف جاروب، ورک، یوشن، خنجک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یمن
تصویر یمن
خیر و برکت، خجستگی، نیک بختی
فرهنگ فارسی عمید
(کَ ثَ)
مبارک و نیکبخت گردیدن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، مبارک گردانیدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، به جانب راست بردن کسی را. (از اقرب الموارد). و رجوع به یمن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ ثَ)
مبارک کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، مبارک و نیک بخت گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مبارک گردیدن. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). خجسته شدن. (آنندراج) ، دست راست بردن کسی را. (منتهی الارب). به جانب دست راست بردن کسی را. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ورجوع به یمن شود، از سوی راست کسی آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج). از جانب راست کسی درآمدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(یَ مَ)
سوی راست. یمین. (منتهی الارب). سوی دست راست. (ازناظم الاطباء). دست راست. ج، یمینات. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(یَ مَ نِ جَ / جُ)
ناحیتی است از عرب آبادان و خرم و با نعمت بسیار و کشت و برز و مراعی و در قدیم مستقر ملوک آنجا شهر سعده بوده و سپس صنعا مستقر ملوک گردیده است و شهرک جرش و ناحیت صمدان و شهر سام و شهر دمار و شهر منکث و شهر صهیب و سریر از این ناحیت است. (از حدود العالم). چون قوم عرب از مکه بنای تفرق گذارد، اینان به طرف راست تمایل کرده و سرزمین شان را به این مناسبت یمن خوانده اند چنانکه شام را به جهت تمایل شامیان به شمال چنین نامیده اند. و دریا گرداگرد یمن را فراگرفته از طرف مشرق تا سمت جنوب می رسد و بعد به سوی مغرب برمی گردد و در بین این دو قسمت و باقی جزیره العرب خط فاصلی از بحر تا بحرین ترسیم توان کرد که عرضش در بریه از مشرق به سمت مغرب امتداد یابد. درباره یمن و شهرهای آن داستانهای بسیار بر سر زبانهاست. (ازمعجم البلدان). یمن مملکتی بزرگ است و دارالملکش اکنون تعز است و در سابق صنعا بوده. شهرهای صنعا و عدن و حضرموت و عمان (بزرگترین شهر یمن) و ملک یمامه که دیوان جهت سلیمان قصری سخت عالی در آن ساخته بودند همه از توابع یمن است و بئر معطله و قصر مشید که در قرآن آمده در زمین البون مملکت یمن بوده و پادشاه رس آن را ساخته بوده است و اصحاب الرس که در قرآن ذکرشان آمده به همان شخص منسوب است. یمن یا عربستان خوشبخت، کشور کوچکی است که در جزیره العرب از زمانهای قدیم موقعیت خاص داشته است. جغرافی دانان یونان باستان به کلمه ’اوزون’ یعنی مسعود و اروپاییان به لفظ ’اوروز’ یعنی خوشبخت آن را ستوده اند. خطۀ یمن کاملاً در منطقۀ حاره قرار گرفته و اهالی آن از قدیم الایام در ایجاد سدها و سیل بندها کوشیده اند چنانکه آثار باقیۀ سدها و بندهای محیر قوم عاد یعنی یمنی ها و حمیری های قدیم محو نشده است. در جبال این کشور جنگلهای وسیع و در نقاط پست نخلستانها و باغهای میوه های گوناگون دیده می شود و مهمترین محصول آن قهوه است و یمن از نظر ثروت همانند هندوستان است. از دورترین زمانها قطعۀ یمن مسکن قوم عرب عاربه بوده و اینان در نواحی یمن و حضرموت اقامت داشتند. قوم عاد برحسب استعداد آب و خاکشان از تمام اقوام عربی پیشرفته تر بوده اند. سپس یمن به وسیلۀ پادشاهان ساسانی به تصرف ایران درآمد و تاظهور اسلام تابع حکومت ایران بود. در حدود قرن هفتم میلادی، اسلام در این سرزمین نفوذ یافت و در سال 1750 میلادی جزو قلمرو امپراتوری عثمانی درآمد و با سقوط امپراتوری عثمانی در سال 1934 میلادی با انعقاد قراردادی با انگلستان به استقلال رسید. پس از توطن ایرانیان در این ملک چه قبل و چه پس از اسلام، مردان بزرگ از سران ملک و علم و ادب پدید آمد. تمدن ایرانی در یمن بسیار نفوذ کرده و اسامی امکنه و رودها و جز آن به ایرانی گردیده، از آن جمله است کلماتی چون: کشور، کند، کث، کت، درب، عضدان، باور، دزوان، ذنابه، زهاب، ریشان، مهراس، سفال، بوس، بوشان، بوصان، بیشه، قراف، مقازه، سیه، صوران، صیخمد، قلاب، کمران، جمدان، بقران، طفران، عبدان، ارباب، دهران، سخان، یزداد، ریدان، خزبات، دژه، باور، قیقان، شجان، داسر، جهران، جیشان، خیوان، ریساب، خناجن، بنبان، شهاره (چهاره) ، شهیران، زعابه، مقرانه، کیخاران، غریان، غسان، غمدان، غیدان، شاد، ماوان، هوزن، واکنه، نسفان، نوابه، نواده، مینا، ماجن، مخلاف خون، مخلاف نام، مخلاف سنجان، مور، ریمان، ضنکان، جابان، سیر، شدوان، درب، دلان. (از یادداشت مؤلف). یمن 1950 کیلومتر مربع وسعت و چهار میلیون و نیم تن جمعیت دارد. حکومت یمن سابقاً در دست امیری بود که او را امام یمن می خواندند و او شخصاً کشور را اداره می کرد، ولی از سال 1962 میلادی / 1341 هجری شمسی به جمهوری تبدیل شد. شهرها و بنادر مهم آن ’مخا’ و ’حدیده’و شهر مهم آن صنعاست که ام القری نامند و محصول عمده آن قهوۀ مکا و احشام و چوبهای جنگلی و جو و گندم است و منسوب به آن یمان و یمانی و یمنی:
کس بود کو ز کوه یمن برگذشته بود
امروز روی بازنهاد از که یمن.
فرخی.
اگر حاسد توست سالار ترک
و گر دشمن توست میر یمن
به یک رقعه برزن ختن بر چگل
به یک نامه برزن یمن بر عدن.
فرخی.
زآن سوجهان بگشاده ای تا دامن کوه یمن
زین سو زمین بگرفته ای تا ساحل دریای چین.
فرخی.
تا طرب و مطرب است مشرق و تا مغرب است
تا یمن و یثرب است آمل و استارباد.
منوچهری.
هر باد که از سوی بخارا به من آید
زو بوی گل و مشک و نسیم سمن آید...
هر شب بگرایم به یمن تا تو برآیی
زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید.
؟ (از اسرارالتوحید).
تا بس نه دیر والی شام و شه یمن
باجش به مصر و ساو به صنعا برافکند.
خاقانی.
شعریان از اوج رفعت در حضیض خاک شد
چرخ بایستی که بر شام و یمن بگریستی.
خاقانی.
چون نه شعری ̍ نه سهیل است و نه مهر
یمن و شام و خراسان چه کنم ؟
خاقانی.
من کی ام خواه از یمن خواه از عرب
کاین چنین بلقیس و زرقا دیده ام.
خاقانی.
آنچه گویی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کآن به خراسان یابم.
خاقانی.
ز ملک من اقطاع من می دهد
ادیم سهیل از یمن می دهد.
نظامی.
ندانم که گفت این حکایت به من
که بوده ست فرماندهی در یمن.
سعدی (بوستان).
دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد
یارب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان.
حافظ.
- باد یمن، بادی که از سوی یمن بوزد. اشاره است به حدیث شریف نبوی ’اًنی أشم رائحه الرحمان من جانب الیمن’ که حضرت در آن اشاره به اویس قرنی دارد:
تا ابد مسحور باد این خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمان می وزد باد یمن.
حافظ.
- برد یمن، قماشی است یمنی راه راه معروف. (یادداشت مؤلف) :
به کافوریی گفت برد یمن
که شرمی ندارید از خویشتن.
نظام قاری.
به تشریف منبر به بردیمن
به آن خرقه کآمد به ویس قرن.
نظام قاری.
اهتمام عدل او از هم بدرّد صوف را
تا که ننشیند مربع در بر برد یمن.
نظام قاری.
خرقه را ساقی زیارت کن بجو برد یمن
نیست هم کم زردکی و ریشه بسحاق را.
نظام قاری.
صوف مرا ز حلۀ ادریس ده صفا
وز مخفیم سلام به برد یمن رسان.
نظام قاری.
- سهیل یمن، سهیل ستاره ای است روشن در جانب جنوب، اهل یمن اول بینند آن را. (مهذب الاسماء). ستارۀ سهیل که از جانب یمن تابد:
نزد خردمندان نباشد غریب
بوی از گل و نور از سهیل یمن.
فرخی.
از تب تاری و تبه کرده ام
خاطر روشن چو سهیل یمن.
فرخی.
اگر در یمن خشم تو بگذرد
نتابد سهیل یمن از یمن.
فرخی.
مجلست چرخ باد و تو خورشید
ساغرت ماه و می سهیل یمن.
مسعودسعد.
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست فرقدشعری ̍ ز چپ سهیل یمن.
مسعودسعد.
و رجوع به مدخل سهیل شود.
- عذرای یمن، دوشیزۀ یمن:
تیغ تو عذرای یمن در حلۀ چینیش تن
چون خردۀ درّ عدن بر تخت مینا ریخته.
خاقانی.
- عقیق یمن، عقیق که از یمن آرندو در قدیم عقیق یمن معروف به ود. عقیق یمانی:
پیچان درختی نام او نارون
چون سرو زرین پر عقیق یمن.
فرخی.
انگشتری است پشت من گویی
اشکم جز از عقیق یمن نیست.
مسعودسعد.
سالها باید که تا یک سنگریزه ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن.
سنایی.
دروغ است آنکه گویند اینکه در سنگ
فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت.
خاقانی.
- یمن تاب، که بر یمن بتابد. که از سوی یمن تابد:
سهیل یمن تاب را با ادیم
همان شد که بوی مرا با نسیم.
نظامی.
- امثال:
گر در یمنی چو با منی پیش منی
ور پیش منی چو بی منی در یمنی.
و رجوع یه یمن شمالی و یمن جنوبی شود
لغت نامه دهخدا
(یُ مَ)
جمع واژۀ یمنه. (ناظم الاطباء). رجوع به یمنه شود
لغت نامه دهخدا
(ضَءْدْ)
تازیانه زدن، یا نوعی از تازیانه زدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خراشیدن. (منتهی الارب). خراشیدن روی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آرمیدن با کنیزک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نکاح کردن با زن. (از ذیل اقرب الموارد) ، دست بر چیزی درشت مالیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مالیدن دست بر چیزی درشت. (ناظم الاطباء) ، شمشیر زدن بطوری که پوست رباید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به شمشیر زدن فلان را بطوریکه پوست برآید. (ناظم الاطباء) ، دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مشن ما فی الضرع، دوشیدن آنچه در پستان بود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، امتشن منه ما مشن لک، به صیغۀامر، یعنی بگیر از او هرچه بیابی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ شَ)
پیر. منجم فرانسوی (1744-1804م.). او در سالهای 1792 تا 1798 میلادی با ’دلامبر’ قوس نیمروزی دونکرک به بارسلون را برای معین کردن مقادیر متریک که مجلس فرانسه درسال 1791 پذیرفته بود اندازه گیری کرد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
تابش و ضیا و تابانی. (ناظم الاطباء) ، بیماریی است مهلک اسب را که به زودی کشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
ابن رباب. ازبزرگان متکلمان خوارج. اول در فرقۀ ثعلبیه بود سپس به فرقۀ بهییه پیوست. و از اوست: کتاب المخلوق. کتاب التوحید. کتاب احکام المؤمنین. کتاب رد بر معتزله در قدر. کتاب مقالات. کتاب اثبات امامت ابی بکر. کتاب رد بر مرحبه. کتاب الرد علی حمادبن ابی حنیفه. (از فهرست ابن الندیم). و رجوع به خاندان نوبختی ص 137 شود
لغت نامه دهخدا
(یِ مِ)
زالزالک بری. (یادداشت مؤلف). نوعی زالزالک که میوۀ آن سرخ رنگ است. یمیشان. رجوع به زالزالک شود
لغت نامه دهخدا
(یُ کِ)
در عربی فعل است به معنی ’تواند بود’ و ’ممکن است’، ولی در فارسی در معنی قیدی به کار می رود، به معنی شاید، احتمالاً، ممکن است، یحتمل، ظاهراً، مگر، باشد که، تواند بودن. (از یادداشت مؤلف). صیغۀ مضارع معروف به معنی امکان دارد و فارسیان در محاورات خود نون را ساکن خوانند. (از آنندراج) : مختار در وقت بانگ کرد که دواجه و لباچه بیاورید که سرما می یابم و یمکن که تبم آمد وسر بنهاد و خود را بپوشانید. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). لحن ایشان را برفور قبول مکنید، چه یمکن که آن جوق پیش از این صاحب عمل بوده باشند... و یمکن که جوقی بیایند کسانی که از قدیم باز دشمن او باشند. (تاریخ غازانی ص 180). یمکن که خلایق دعوی شما را چند روزی که بر حقیقت آن واقف نباشند مسلم دارند لیکن خدای تعالی بر ضمایر شما مطلع است و با وی تزویر و تلبیس درنگیرد. (تاریخ غازانی ص 197). یمکن که حکمی کنند که مستلزم ذهاب حقوق مستحقان باشد. (تاریخ غازانی ص 224). یمکن که بعد از آن میان ورثۀ آن شخص مقاسمه رفته... و گواهان را نیز یمکن که مغلطه داده و غافل گردانیده. (تاریخ غازانی ص 224). یمکن که مشتری آن املاک یاورثۀ او آن قبالات را ندیده باشند. (تاریخ غازانی ص 237). قاسم گفت یمکن که این قدر مال که از ایشان کم فرمودی ایشان به پای بایستند. (ترجمه تاریخ قم ص 189). خبر فوت خاقان منصور سلطان حسین میرزا به تواتر آنجا رسید و در ضمیر الهام پذیر گشت که یمکن میان اولاد آن خسرو مغفرت نشان صورت خلاف روی نماید. (حبیب السیر ج 3 ص 309). اگر ملک ایشان را طلب دارد یمکن که از عهدۀ جواب این سؤال بیرون آیند. (حبیب السیر ج 1 ص 94)
لغت نامه دهخدا
(یَ زِ)
دعا. عبادت. ورد. (یادداشت مؤلف) : ما ششگانه دیگر یزشن ها و نیرنگها که در دین از بهر این کار گفته است بجای آوریم. (مقدمۀ ارداویرافنامه، ترجمه قدیم).
- یزشن کردن، دعا کردن. ورد خواندن: و ویراف را بر آن تخت نشاندند و روی بند بر وی فروگذاشتند و آن چهل هزار مرد بر یزشن کردن ایستادند. (از ترجمه ارداویرافنامه، به نقل یادنامۀ پورداود ص 211). و رجوع به یشتن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
قسمی پوست پیراسته از سنخی پست. قسمی چرم تنک و بی دوام وبد. قسمی چرم پست، مقابل تیماج. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یُ مَیْ یِ)
مصغر یمین، یعنی سوی راست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
از سوی راست کسی آمدن. (آنندراج). و رجوع به یمن شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یُو شَ)
آبشن. آفشن. اوشن. آویشن. زعتر. سعتر. صعتر. اوریغانس. (یادداشت مؤلف) ، تعبیری در تداول خانگی خاصه زنان، در مقام طنز ناآراستگی گیسو و زلف: یوشن هایت را عقب بزن، یعنی گیسوی افشانده بر رخ و درهم خود را از رخسار به یک سو ببر، نوعی خار، و یوشن تپه، تلی به شمال شرقی تهران از این کلمه است که عامه آن را یوشان تپه گویند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یمن
تصویر یمن
نیکبختی، خجستگی، مبارکی، شگون، خیر و برکت
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی بنگرید به یامان نوعی باداست که اگر بیایدیا کسی بدان مبتلا گردد مایه مرگ او میشود منسوب به یمن یمنی. متعلق به یمن سخته دریمن: یکی زرنام ملک بر نبشته دگر آهن آب داده یمانی. (دقیقی)، از مردم یمن اهل یمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یمکن
تصویر یمکن
ممکن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یمین
تصویر یمین
سوی راست، ایمن و امان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میشن
تصویر میشن
پوست میش دباغت کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یمن
تصویر یمن
((یُ مْ))
خیر و برکت، خجستگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یمین
تصویر یمین
((یَ))
سمت راست، سوگند، قسم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میشن
تصویر میشن
((شَ))
پوست میش دباغی شده
فرهنگ فارسی معین
بیماری زخم و ورم مفاصل در حیوانات، به صورت کنایی: به عنوان
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع ناتل کنار نور
فرهنگ گویش مازندرانی
مأموریت
دیکشنری اردو به فارسی