جدول جو
جدول جو

معنی یمرود - جستجوی لغت در جدول جو

یمرود
(یَ)
مردم نازک طبیعت را گویند. (برهان) (آنندراج). مردم ظریف و نازک طبیعت. (ناظم الاطباء) ، شاخ درختی که نوجسته و نازک باشد، نهال درخت. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
یمرود
(یَ)
نام جایی و مقامی است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرود
تصویر مرود
گلابی، میوۀ آبدار شیرین و مخروطی شکل به اندازۀ سیب، امرود، امبرود، انبرود، مل، کمّثری، لکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امرود
تصویر امرود
گلابی، میوۀ آبدار شیرین و مخروطی شکل به اندازۀ سیب، مرود، امبرود، انبرود، مل، کمّثری، لکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرود
تصویر مرود
میل سرمه دان، محور، میله ای است که باز بر آن می نشیند و زنجیری دارد که پای باز را بر آن می بندند
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
یکی از مراتب خداشناسی است که از مؤثر پی به اثر بردن و از علت معلول را شناختن باشد، و به اصطلاح صوفیه تازیه نام این مرتبه جمع است. باید دانست که نزد محققین درجات مردم در معرفت ایزد تعالی بر سه گونه است: یکی آنکه گروهی از مقلدین خالق را در مخلوق پوشیده و اصلاً نبینند و آن حضرت را از مخلوق پوشیده و جدا دانند و این مرتبه را که ادنی مراتب ایزدشناسی است ویژه درونان فارسی یعنی صاف دلان بلغت فارسی فرجندشای و نشیب سار و به عربی فرق گویند و صاحب فرق را ذوالعقل نیز خوانند، دیگر اینکه بعضی از موحدین در جمیع اعیان و هستی پذیرفتگان بوجود وحدت صرف نکردند و بسایر موجودات التفات ننمایند و این پایه را که اوسط درجۀ معرفه الله است هیربدان پارس سمرود و گردوند بکسر کاف فارسی و عربان جمع و صاحب جمع را ذوالعین خوانند. مرتبۀ سیم آن است که بعضی از محققین کامل ملاحظۀ هر دو مراتب را فرموده حق را در خلق و خلق را در حق بیند و بشهود یکی از دیگری محجوب نمایند، بلکه وجود واحد را از وجهی حق بیند و از وجهی خلق و ایشان را کثرت مانع مشاهدۀوحدت، و وحدت مزاحم معاینۀ کثرت نگردد و این رتبه را که اعلی مراتب است پارسیان ایرانیان سمرودسمرود وکروندکروند گویند و تازیان جمعالجمع خوانند و صاحبان مقام جمعالجمع را ذوالعقل و ذوالعین خوانند، پس سمرود به معنی جمعالجمع است. شیخ محمود شبستری در گلشن راز گفته است... وقتی در منقبت گفته ام:
رسته از پایگاه سمراد است
شسته بر پیشگاه سمرود است.
(آنندراج).
توضیح آنکه این لغت برساختۀ فرقۀ آذرکیوان است و از دساتیر آنندراج نقل شده است
لغت نامه دهخدا
(مِرْ وَ)
میل سرمه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سرمه چوب. (دهار) .سرمه کش. چوب سرمه دان. میل سرمه: کان (بقراط) کثیرالصوم قلیل الأکل و بیده أبداً اما مبضع و اًما مرود. (عیون الانباء ج 1 ص 28)، آهن حلقۀ لگام که گرد آن باشد، چرخ دلو از آهن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، وتد. (از اقرب الموارد). میخ، مفصل. ج، مراود، محور. (اقرب الموارد)، میله ای که باز بر آن نشیند و زنجیری دارد که پای بدان بندند. حلقه ای مانند زنجیر که بدان پای باز را بندند یا گردن یوز را: اما مرود باز باید آهنین باشد خاصه در کریز خانه و برنشیمۀ خود صواب آن است که از آهن بود و چون بر دست گیرند و مرود از سیم و زر بود شاید. (بازنامۀ نسوی ص 105). و یوز بود که عادت دارد که مرس به دندان ببرد (قطع کند). و یوزداران زنجیر به مرودش اندر کشند و او ناچار زنجیر خاید و بیم آن بود که دندانش بشکند و اگر نشکند سوده شود و زیان دارد. (بازنامه ص 171).
شیر نخواهد به پیش او درزنجیر
باز نخواهد به دست او در مرود.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(شَ وَ)
ستنبه شدن دیو. (المصادر زوزنی). ستنبه و سرکش گردیدن و یا از همه هم پیشگان سبقت بردن، خوی گرفتن بر چیزی و همیشگی ورزیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عادت کردن. (دهار). مروده. و رجوع به مروده شود
لغت نامه دهخدا
(شَوْهْ)
نرم رفتن و نرم راندن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ارواد. روید. رویداء. رویدیه
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش معلم کلایه شهرستان قزوین، با 307 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(نُ / نَ)
لقب عام ملوک سریانی است. (یادداشت مؤلف از آثارالباقیه) (مفاتیح). قبطیان را پادشاهان فرعونان بوده اند و نبطیان را نمرودیان و رومیان را قیاصره. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
دراز. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُ / نَ)
ابن کنعان بن کوش. پادشاه اساطیری بابل است که دعوی خدائی کرد. ابراهیم در عهد او به پیغامبری مبعوث گشت و خلق رابه پرستش خدای یگانه دعوت نمود، و بتهای بابلیان رادرهم شکست. به فرمان نمرود آتشی برافروختند و ابراهیم را در آتش افکندند، اما به خواست خدا آن آتش بر ابراهیم خلیل الله گلستان گشت. گویند نمرود به هوای پرواز به آسمان و به قصد جنگیدن با خدائی که مسکنش را در آسمانها می پنداشت بفرمودتا صندوقی بساختند و بر چهار گوشۀ فوقانی آن چهار نیزه تعبیه کردند و بر سر هر نیزه ای پاره ای گوشت آویختند، سپس چهار کرکس گرسنۀ تیزپرواز بر چهار گوشۀ تحتانی صندوق بستند، نمرود در صندوق نشست و کرکسان به هوای خوردن گوشتها به سوی بالا پرواز کردند و صندوق و نمرود را به آسمان بردند. نمرود چون به هوا برشد تیری در چلۀ کمان نهاد و به اوج آسمان رها کرد که خدای آسمانی را بکشد و خود خدای بی رقیب آسمان و زمین شود. حق تعالی فرشتگان را فرمود که تیر نمرود را به خون آلودند و به زمین افکندند و نمرود پنداشت که خدای آسمان را کشته است و دیگر در خدائی رقیبی ندارد. به تقدیر حق در اوج غرور و قدرت پشه ای مأمور جنگیدن بانمرود شد و در بینی او جای گزید و مغز سرش را بخوردو هلاکش کرد:
اگر کسی بگرفتی به زور و جهد شرف
به عرش بر بنشستی به سرکشی نمرود.
ناصرخسرو.
شود از تف ّ آن نفس چو نمود
موج دریا چو آتش نمرود.
سنائی.
فروفکندی از یک خدنگ کرکس پر
چهار کرکس نمرود را گه پرواز.
سوزنی.
گوئی که دوباره تیر خونین
نمرود به آسمان بینداخت.
خاقانی.
دست نمرود بین که ناوک کفر
در سپهر مدور اندازد.
خاقانی.
پیش تیغش کآتش نمرود را ماند ز چرخ
کرکسان پر بر سر خاک هوان افشانده اند.
خاقانی.
هر آن پشه که برخیزد ز راهش
سر نمرود زیبد بارگاهش.
نظامی.
چو برداری از رهگذر دودرا
خورد پشه ای مغز نمرود را.
نظامی.
نه ای خود پیل ور خود پیل گیری
چو نمرودی به سارخکی بمیری.
عطار.
به باغ تازه کن آیین دین زرتشتی
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود.
حافظ.
بدان خدای که بر خوان پادشاهی او
به نیم پشه رسد کاسۀ سر نمرود.
؟ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ رَ)
دهی از دهستان راستوپی است که در بخش سوادکوه شهرستان شاهی واقع است و 650 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان زیرکوه بخش قاین، شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 815 تن. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
آب قمرود، آبی است که از کوه خانیسار (خوانسار) و لالستان به ولایت جربادقان (گلپایگان) برمیخیزد و بر جربادقان و قم میریزد و هرزه آبش به مفازه منتهی میشود. طولش سی فرسنگ باشد. (نزهه القلوب ج 3 ص 220)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
در پهلوی ارموت و انبروت. (از حاشیۀ برهان قاطعچ معین). در آستارا آرموت. در منجیل، هومرو. در شفارود، اومبرو گویند. (ازجنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 238). گلابی. (فرهنگ فارسی معین). قسمی از گلابی. (ناظم الاطباء). کمثری. (منتهی الارب) (دهار). پروند. (برهان قاطع). میوه ای است در ملک خراسان بغایت شیرینی ونازکی و خوشبوی بشکل نبات می شود و آنرا به پستان نوبرآمده تشبیه کنند. (از مؤید الفضلاء) :
برفتم به رز تا بیارم کنشتو
چه سیب و چه غوره چه امرود و آلو.
علی قرط.
شاه میوه: آبی و امرود... طبع را خشک کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
کدو برکشیده طربرودرا
گلوگیر گشته به امرود را.
نظامی.
شکل امرود تو گویی که بشیرینی و لطف
کوزه ای چند نباتست معلق بر بار.
سعدی.
طبق امرودی در دست او بود... خواجه از وجه حل آن امرود پرسیدند. (انیس الطالبین). امرودها را در جایی خالی مساز. (انیس الطالبین). از میان امرودها یکی امرود را به آن یوسف دادند. (انیس الطالبین). چه درخت مثمره و میوه دار درخت امرود و زردآلوست. (تاریخ قم).
شد نار ترش شحنه و نارنج میرآب
تالانه لشکری شد و امرود میر گشت.
بسحاق اطعمه.
سیب و امرود بهم مشت زده
فندق از خرمی انگشت زده.
جامی.
و رجوع به گلابی شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
دراز از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ مِ)
قصبۀ مرکزی دهستان قمرود بخش مرکزی شهرستان قم، واقع در 18هزارگزی شمال خاور قم. موقع آن جلگه و هوای آن معتدل است. سکنۀ آن 1500 تن است. آب آن از قنات و فاضل آب رود قم و محصول آن غلات، پنبه، انار و شغل اهالی زراعت، مکاری گری و فعله گری درتهران و قم و کرباس و جوال بافی است، ماشین از قم میتوان برد. مزارع ظفرآباد و چندین مزرعۀ کوچک که مخروبه شده اند جزء این ده است. قمرود در قدیم بیش از حال اهمیت داشته و راه عمومی تهران بوده است. در حدوددو سوم ساکنین آن صوفی هستند و شارب خود را نمیزنندو عادت بخصوصی دارند که از اظهار آن خودداری و در حفظ اسرار خود ساعی هستند. این ده در حدود 30 باب دکاکین مختلفه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مخفف امرود است که کمثری باشد. (از برهان). امرود. (جهانگیری). گلابی. شاه میوه. پروند:
یقین که بوی گل فقر از گلستانیست
مرود هیچ کسی دید بی درخت مرود.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از یموود
تصویر یموود
نرم و نازک، جنبان، لرزان
فرهنگ لغت هوشیار
آسه چرخ آسه چرخ چاه، چوب سرمه سرمه کش، باز بند چلیپا گونه ای که مرغان شکاری بر آن نشینند، میخ، ساغه تخمدان، خامه امرود گلابی: بر سر شاخی مرودی چند دید باز صبری کرد و خود را وا کشید. (مثنوی) میل سرمه، آهن حلقه لگام که گرد آن باشد، چرخ آهنین دول، میله ای که باز بر آن نشیند و زنجیری دارد که پای بازرا بدان بندند: شیر نخواهد به پیش او در زنجیر باز نخواهد به پیش او در مرود. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
عنوان پادشاهان کلده، جمع نمارده، مخصوصابه پادشاه معاصر ابراهیم 4 اطلاق شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمرود
تصویر عمرود
دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امرود
تصویر امرود
گلابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرود
تصویر مرود
((مُ))
امرود، گلابی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرود
تصویر مرود
((مِ رْ وَ))
میل سرمه، آهن حلقه لگام
فرهنگ فارسی معین
گلابی، مرو، مرود
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوردن امرود به وقت خود، چون سبز و شیرین بود، دلیل آن که مال حلال یابد. اگر به گونه زرد بود بیماری است. اگر بیند امرود می خورد و زرد بود، دلیل که بیمار شود که نه به هنگام او بود. اگر امرود به گونه سبز باشد، یا سرخ چون به طعم شیرین باشد مال است. اگر ترش و ناخوش بود اندوه است. محمد بن سیرین
خوردن امرود در خواب بر پنج وجه است. اول: مال حلال، دوم: توانگری، سوم: زن، چهارم: یافتن مراد، پنجم: منفعت. اگر بیند پادشاه امرود می خورد، دلیل که از مردی بزرگوار، به همانقدر که خورده، نفع یابد.
امرود سبز و شیرین به وقت خود دید یافتن مراد است. اگر بیند امرود را همی خورد، دلیل برمنفعت است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
یکی از نام های قدیمی دریای خزر در منابع پهلوی، از توابع
فرهنگ گویش مازندرانی