منجنیق و منجنیک و بلکن. (ناظم الاطباء). منجنیق. (صحاح الفرس). منجنیق را گویند و آن چیزی است که در قلعه ها سازند و بدان سنگ و خاک به جانب دشمن اندازند و به این معنی به جای حرف ’ی’، بای ابجد نیز آمده است. (از برهان) (از آنندراج). و رجوع به بلکن شود
منجنیق و منجنیک و بلکن. (ناظم الاطباء). منجنیق. (صحاح الفرس). منجنیق را گویند و آن چیزی است که در قلعه ها سازند و بدان سنگ و خاک به جانب دشمن اندازند و به این معنی به جای حرف ’ی’، بای ابجد نیز آمده است. (از برهان) (از آنندراج). و رجوع به بلکن شود
مخفف کارآگاه، باخبر. مطلع. صاحب خبر. خبردار. کارآگاه. کارآگهان جمع کارآگه است که دانایان و اصحاب فراست و اهل تجربه و منجمان باشند چه منجم را نیز کارآگه می گویند: ملک فرمود خواندن موبدان را همان کارآگهان و بخردان را. نظامی. حذر کار مردان کارآگه است یزک سدّ رویین لشکرگه است. سعدی (بوستان). ، منهی. مخبر. مفتش. جاسوس. خبرآور. ج، کارآگهان: ز کارآگهان آگهی یافتم بدین آگهی تیز بشتافتم. فردوسی. ز هر سو فرستاد کارآگهان بدان تا نماند سخن در نهان. فردوسی. چو موبد سوی خانه شد در زمان ز کارآگهان رفت مردی دمان شنیده یکایک به هرمز بگفت دل شاه با رأی بد گشت جفت. فردوسی. همان زیرکان را که کارآگهند بیاور اگر صد و گر پنجهند. نظامی. ، سفیر. پیک. و رجوع به کارآگاه شود
مخفف کارآگاه، باخبر. مطلع. صاحب خبر. خبردار. کارآگاه. کارآگهان جمع کارآگه است که دانایان و اصحاب فراست و اهل تجربه و منجمان باشند چه منجم را نیز کارآگه می گویند: ملک فرمود خواندن موبدان را همان کارآگهان و بخردان را. نظامی. حذر کارِ مردان کارآگه است یزک سدّ رویین لشکرگه است. سعدی (بوستان). ، منهی. مخبر. مفتش. جاسوس. خبرآور. ج، کارآگهان: ز کارآگهان آگهی یافتم بدین آگهی تیز بشتافتم. فردوسی. ز هر سو فرستاد کارآگهان بدان تا نماند سخن در نهان. فردوسی. چو موبد سوی خانه شد در زمان ز کارآگهان رفت مردی دمان شنیده یکایک به هرمز بگفت دل شاه با رأی بد گشت جفت. فردوسی. همان زیرکان را که کارآگهند بیاور اگر صد و گر پنجهند. نظامی. ، سفیر. پیک. و رجوع به کارآگاه شود
حرفی است که برای تدارک چیزی آرند. لکن. اما. لیکن. بیک. ولی. صاحب منتهی الارب آرد: حرف تنصب الاسم و ترفع الخبر و معناها الاستدراک و هو ان تثبت لما بعدها حکماً مخالفاً لحکم ما قبلها و لذلک لابد ان یتقدمها کلام متناقض لما بعدها نحو: ما هذا ساکن لکنه متحرک، او ضد له نحو: ما هو ابیض لکنه اسود، و قبل ترد تاره للاستدراک و تاره للتوکید. قاله جماعه و فسروا الاستدراک برفع ما توهم دونه نحو ما زید شجاعاً لکنه کریم لان الشجاعه و الکرم لایکادان یفترقان نحو لو جأنی اکرمته لکنه لم یجی ٔ، اکدت ما افادته لو من الامتناع و قیل للتوکید دائماً مثل ان و یصحب التوکید معنی الاستدراک و هو قول ابن عصفور و هی بسیطه و قال الفرّاء مرکبه من لکن و ان فطرحت الهمزه للتخفیف و قیل من لا و ان و الکاف الزائده و قیل اصله و ان ّ و الکاف و اللام زائدتان و قد تحذف نونه للضروره و هو قبیح کقوله و لاک اسقنی ان کان ماؤک ذافضل و قوله تعالی: لکنا هو اﷲ ربی. (قرآن 38/18). یقال: اصله لکن انا فحذفت الالف فالتقت النونان فجاء التشدید لذلک و قد یحدث اسمهما کقوله فلو کنت ضبیاً عرفت قرابتی و لکن ّ زنجی عظیم المشافر، ای ولکنک و لکن ساکنهالنون ضربان مخففه من الثقیله و هی حرف ابتداء لاتعمل لانها تقع علی الاسماء و الافعال خلافاً للاخفش و یونس فان ولیها کلام فهی حرف ابتداء لمجرد افاده الاستدراک و لیست عاطفه بالواو استعملت نحو ولکن کانوا هم الظالمین او بدونها کقول زهیر: ان ّ ابن ورقاء لاتخشی بوارده لکن وقائعه فی الحرب منتظر. و قیل بالواو عاطفه و ان ولیها مفرد فهی عاطفه بشرطین احدهما ان یتقدمها نفی او نهی نحو ماقام زید لکن عمرو و لایقم زید لکن عمرو و الثانی ان لایقترن بالواو و قال قوم لایکون مع المفرد الاّ بالواو
حرفی است که برای تدارک چیزی آرند. لکن. اما. لیکن. بیک. ولی. صاحب منتهی الارب آرد: حرف تنصب الاسم و ترفع الخبر و معناها الاستدراک و هو ان تثبت لما بعدها حکماً مخالفاً لحکم ما قبلها و لذلک لابد ان یتقدمها کلام متناقض لما بعدها نحو: ما هذا ساکن لکنه متحرک، او ضد له نحو: ما هو ابیض لکنه اسود، و قبل ترد تاره للاستدراک و تاره للتوکید. قاله جماعه و فسروا الاستدراک برفع ما توهم دونه نحو ما زید شجاعاً لکنه کریم لان الشجاعه و الکرم لایکادان یفترقان نحو لو جأنی اکرمته لکنه لم یجی ٔ، اکدت ما افادته لو من الامتناع و قیل للتوکید دائماً مثل ان و یصحب التوکید معنی الاستدراک و هو قول ابن عصفور و هی بسیطه و قال الفرّاء مرکبه من لکن و ان فطرحت الهمزه للتخفیف و قیل من لا و ان و الکاف الزائده و قیل اصله و ان ّ و الکاف و اللام زائدتان و قد تحذف نونه للضروره و هو قبیح کقوله و لاک اسقنی ان کان ماؤک ذافضل و قوله تعالی: لکنا هو اﷲ ربی. (قرآن 38/18). یقال: اصله لکن انا فحذفت الالف فالتقت النونان فجاء التشدید لذلک و قد یحدث اسمهما کقوله فلو کنت ضبیاً عرفت قرابتی و لکن ّ زنجی عظیم المشافر، ای ولکنک و لکن ساکنهالنون ضربان مخففه من الثقیله و هی حرف ابتداء لاتعمل لانها تقع علی الاسماء و الافعال خلافاً للاخفش و یونس فان ولیها کلام فهی حرف ابتداء لمجرد افاده الاستدراک و لیست عاطفه بالواو استعملت نحو ولکن کانوا هم الظالمین او بدونها کقول زهیر: ان ّ ابن ورقاء لاتخشی بوارده لکن وقائعه فی الحرب منتظر. و قیل بالواو عاطفه و ان ولیها مفرد فهی عاطفه بشرطین احدهما ان یتقدمها نفی او نهی نحو ماقام زید لکن عمرو و لایقم زید لکن عمرو و الثانی ان لایقترن بالواو و قال قوم لایکون مع المفرد الاّ بالواو
در عربی فعل است به معنی ’تواند بود’ و ’ممکن است’، ولی در فارسی در معنی قیدی به کار می رود، به معنی شاید، احتمالاً، ممکن است، یحتمل، ظاهراً، مگر، باشد که، تواند بودن. (از یادداشت مؤلف). صیغۀ مضارع معروف به معنی امکان دارد و فارسیان در محاورات خود نون را ساکن خوانند. (از آنندراج) : مختار در وقت بانگ کرد که دواجه و لباچه بیاورید که سرما می یابم و یمکن که تبم آمد وسر بنهاد و خود را بپوشانید. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). لحن ایشان را برفور قبول مکنید، چه یمکن که آن جوق پیش از این صاحب عمل بوده باشند... و یمکن که جوقی بیایند کسانی که از قدیم باز دشمن او باشند. (تاریخ غازانی ص 180). یمکن که خلایق دعوی شما را چند روزی که بر حقیقت آن واقف نباشند مسلم دارند لیکن خدای تعالی بر ضمایر شما مطلع است و با وی تزویر و تلبیس درنگیرد. (تاریخ غازانی ص 197). یمکن که حکمی کنند که مستلزم ذهاب حقوق مستحقان باشد. (تاریخ غازانی ص 224). یمکن که بعد از آن میان ورثۀ آن شخص مقاسمه رفته... و گواهان را نیز یمکن که مغلطه داده و غافل گردانیده. (تاریخ غازانی ص 224). یمکن که مشتری آن املاک یاورثۀ او آن قبالات را ندیده باشند. (تاریخ غازانی ص 237). قاسم گفت یمکن که این قدر مال که از ایشان کم فرمودی ایشان به پای بایستند. (ترجمه تاریخ قم ص 189). خبر فوت خاقان منصور سلطان حسین میرزا به تواتر آنجا رسید و در ضمیر الهام پذیر گشت که یمکن میان اولاد آن خسرو مغفرت نشان صورت خلاف روی نماید. (حبیب السیر ج 3 ص 309). اگر ملک ایشان را طلب دارد یمکن که از عهدۀ جواب این سؤال بیرون آیند. (حبیب السیر ج 1 ص 94)
در عربی فعل است به معنی ’تواند بود’ و ’ممکن است’، ولی در فارسی در معنی قیدی به کار می رود، به معنی شاید، احتمالاً، ممکن است، یحتمل، ظاهراً، مگر، باشد که، تواند بودن. (از یادداشت مؤلف). صیغۀ مضارع معروف به معنی امکان دارد و فارسیان در محاورات خود نون را ساکن خوانند. (از آنندراج) : مختار در وقت بانگ کرد که دواجه و لباچه بیاورید که سرما می یابم و یمکن که تبم آمد وسر بنهاد و خود را بپوشانید. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). لحن ایشان را برفور قبول مکنید، چه یمکن که آن جوق پیش از این صاحب عمل بوده باشند... و یمکن که جوقی بیایند کسانی که از قدیم باز دشمن او باشند. (تاریخ غازانی ص 180). یمکن که خلایق دعوی شما را چند روزی که بر حقیقت آن واقف نباشند مسلم دارند لیکن خدای تعالی بر ضمایر شما مطلع است و با وی تزویر و تلبیس درنگیرد. (تاریخ غازانی ص 197). یمکن که حکمی کنند که مستلزم ذهاب حقوق مستحقان باشد. (تاریخ غازانی ص 224). یمکن که بعد از آن میان ورثۀ آن شخص مقاسمه رفته... و گواهان را نیز یمکن که مغلطه داده و غافل گردانیده. (تاریخ غازانی ص 224). یمکن که مشتری آن املاک یاورثۀ او آن قبالات را ندیده باشند. (تاریخ غازانی ص 237). قاسم گفت یمکن که این قدر مال که از ایشان کم فرمودی ایشان به پای بایستند. (ترجمه تاریخ قم ص 189). خبر فوت خاقان منصور سلطان حسین میرزا به تواتر آنجا رسید و در ضمیر الهام پذیر گشت که یمکن میان اولاد آن خسرو مغفرت نشان صورت خلاف روی نماید. (حبیب السیر ج 3 ص 309). اگر ملک ایشان را طلب دارد یمکن که از عهدۀ جواب این سؤال بیرون آیند. (حبیب السیر ج 1 ص 94)
این کلمه ظاهراً لکن ّ عرب است (ممالۀ لکن ّ) و یا صورتی از بیک فارسی قدیم. در تداول ما بیشتر لیکن و گاهی نیز لکن به کار رود. ولیکن، ولی، لیک نیز گویند. معهذا. پن. با اینهمه. امّا. و رجوع به لیک و ولیکن شود. شواهد ذیل شامل ’لیکن’ و ’ولیکن’ میباشد: با فراخی است ولیکن بستم تنگ زید آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود. ابوالعباس. ولیکن من از بهر بدکامه را که برخواند این پهلوی نامه را. فردوسی. ولیکن تو شاهی و فرمان تراست تراام من و بند و زندان تراست. فردوسی. از ایران فرّخ به خلخ شدند ولیکن به خلخ نه فرّخ شدند. فردوسی. ولیکن ز کردار افراسیاب شب تیره رفتن نیارم به خواب. فردوسی. سوی پارس لشکر برون راند زو کهن بود لیکن جهان کرد نو. فردوسی. ولیکن نگه کن به روشن روان که بهرام چوبینه شد پهلوان. فردوسی. اگرچه سپید است مویش به رنگ ولیکن به مردی بدرّد نهنگ. فردوسی. ترا بودن ایدر مرا درخور است ولیکن ترا آن ازین بهتر است. فردوسی. ز پندت نبد هیچ مانند چیز ولیکن مرا خود پرآمد قفیز. فردوسی. ولیکن چو بهرام راند سپاه نماید به مرد خردمند راه. فردوسی. ولیکن من اندر خور رای تو به توران بجستم همی جای تو. فردوسی. ولیکن شنیدم یکی داستان که باشد بدان رای همداستان. فردوسی. پراکنده نامش به گیتی بدی است ولیکن جز آن است، مردایزدی است. فردوسی. ولیکن بترسم که از مهر من بتابدت روزی ز راه اهرمن. فردوسی. ولیکن چنین است چرخ از نهاد زمانه نه بیداد داند نه داد. فردوسی. هراسان شه از اژدهای دژم ولیکن نیاورد خود را به دم. فردوسی. همی دید کش فرّ و برز کیی است ولیکن ندانست از بن که کیست. فردوسی. به بازی شمردم همه روزگار ولیکن کنون شد مرا کارزار. فردوسی. ولیکن چو تو آمدی در جهان دلم شاد کردی همی در نهان. فردوسی. ولیکن چو فردا بیاید برم بگیرمش و نزدیک شاه آورم. فردوسی. ولیکن ترا من یکی بنده ام به فرمان و رایت سرافکنده ام. فردوسی. ولیکن ز فرمان شاه جهان نپیچم روان آشکار و نهان. فردوسی. که من چند از این جستم آرام شاه ولیکن همی از تو دیدم گناه. فردوسی. ولیکن مرا شاه ایران قباد بسی اندر این پند و اندرز داد. فردوسی. ولیکن نبیند کس آهوی خویش ترا روشن آید همی خوی خویش. فردوسی. ولیکن چه سود است مردی و زور که شد بخت سازنده را چشم کور. فردوسی. ولیکن بسی رنج باید کشید بدان تا بدین کام شاید رسید. فردوسی. ولیکن مرا او فرستاده است بگویم پیامی که او داده است. فردوسی. چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژم چو شیرصافی و پستانش بوده از پاشنگ. عسجدی. اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر. عسجدی. گفت مستوجب هر عقوبت هستم، لیکن... خواجه مرا بحل کند. (تاریخ بیهقی). لیکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را (آلتونتاش را) فرو باید گرفت. (تاریخ بیهقی). ایشان را نباید زد، لیکن ایشان را به حرس فرستاده آمده است. (تاریخ بیهقی). مرد دانا گفت نفس تو مثال سوسن است بی بها امروز لیکن با بها فردا شود. ناصرخسرو. به خواب اندرون است میخواره لیکن سرانجام آگه کند روزگارش. ناصرخسرو. لیکن چو کرد قصد جفا پیشش خاقان خطرندارد و نه قیصر. ناصرخسرو. کردی تدبیر تو و لیک همه بد گفتی لیکن سرود یافه و بیکار. ناصرخسرو. گرچه اندک بیگمان حکمت بود صنع حکیم لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست. ناصرخسرو. هم پادشاهی هم رهی بحری بلی لیکن تهی. ناصرخسرو. تو را روی خوب است لیکن بسی است به دیوار گرمابه ها بر، نگار. ناصرخسرو. به خرمابنی ماند از دورلیکن به نسیه ست خرماش و نقد است خارش. ناصرخسرو. گفتاشیخا هر آنچه گویی هستم لیکن تو چنانکه می نمائی هستی ؟ خیام. لیکن از وجه قیاس آن نیکوتر که زیان دیگران را دیده باشد. (کلیله و دمنه). لیکن در آن نگر که اگر توفیق باشد... آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه). و چون خمرۀ شهدکه چشیدن آن کامرا خوش کند، لیکن عاقبت به هلاکت کشد. (کلیله و دمنه). طیطوی نر گفت شنیدم ولیکن مترس و جای نگه دار. (کلیله و دمنه). شنیدم آنچه بیان کردی، لیکن به عقل خود رجوع کن. (کلیله و دمنه). لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت واقف گشتی. (کلیله و دمنه). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیشی که اگر وقوف یابند، ترا در خشم ملک افکند. (کلیله و دمنه). لیکن همگان را بندۀ دینار و درم می بینم. (کلیله و دمنه). لیکن می نماید که مراد ایشان تقریر سمر و تحریر حکایت بوده است. (کلیله و دمنه). کوزه می بینی و لیکن آن شراب روی ننماید به چشم ناصواب. مولوی. شیر گفت آری ولیکن هم ببین جهدهای انبیا و مرسلین. مولوی. گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش لیکن وصول نیست به گرد سمند او. سعدی. فراقت سخت می آیدولیکن صبر می باید که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم. سعدی. همی دانم که فریادم به گوشش میرسد لیکن چه غم آسوده خاطر را ز حال ناشکیبایی. سعدی. شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند لیکن از شوق حکایت به زبان می آید. سعدی. در گریز نبسته ست لیکن از نظرش کجا روند اسیران که بند بر پایند؟ سعدی. خدمتت را هرکه فرمایی کمر بندد به طوع لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتکار خویش. سعدی. سرو آزاد به بالای تو میماند راست لیکنش با تو میسر نشود رفتاری. سعدی. پندارم آهوان تتارند مشکریز لیکن به زیر سایۀ طوبی چریده اند. سعدی. بحر سخنم در همه آفاق برفته ست لیکن چه کند با ید بیضا که تو داری. سعدی. شاید پس کار خویشتن بنشستن لیکن نتوان زبان مردم بستن. سعدی. ز فرّ سایه گریزند بیدلان لیکن که در مصاف ز افراسیاب نگریزند. مسیح کاشی
این کلمه ظاهراً لکن ّ عرب است (ممالۀ لکن ّ) و یا صورتی از بیک فارسی قدیم. در تداول ما بیشتر لیکن و گاهی نیز لکن به کار رود. ولیکن، ولی، لیک نیز گویند. معهذا. پُن. با اینهمه. امّا. و رجوع به لیک و ولیکن شود. شواهد ذیل شامل ’لیکن’ و ’ولیکن’ میباشد: با فراخی است ولیکن بستم تنگ زید آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود. ابوالعباس. ولیکن من از بهر بدکامه را که برخواند این پهلوی نامه را. فردوسی. ولیکن تو شاهی و فرمان تراست تراام من و بند و زندان تراست. فردوسی. از ایران فرّخ به خلخ شدند ولیکن به خلخ نه فرّخ شدند. فردوسی. ولیکن ز کردار افراسیاب شب تیره رفتن نیارم به خواب. فردوسی. سوی پارس لشکر برون راند زو کهن بود لیکن جهان کرد نو. فردوسی. ولیکن نگه کن به روشن روان که بهرام چوبینه شد پهلوان. فردوسی. اگرچه سپید است مویش به رنگ ولیکن به مردی بدرّد نهنگ. فردوسی. ترا بودن ایدر مرا درخور است ولیکن ترا آن ازین بهتر است. فردوسی. ز پندت نبد هیچ مانند چیز ولیکن مرا خود پرآمد قفیز. فردوسی. ولیکن چو بهرام راند سپاه نماید به مرد خردمند راه. فردوسی. ولیکن من اندر خور رای تو به توران بجستم همی جای تو. فردوسی. ولیکن شنیدم یکی داستان که باشد بدان رای همداستان. فردوسی. پراکنده نامش به گیتی بدی است ولیکن جز آن است، مردایزدی است. فردوسی. ولیکن بترسم که از مهر من بتابدْت ْ روزی ز راه اهرمن. فردوسی. ولیکن چنین است چرخ از نهاد زمانه نه بیداد داند نه داد. فردوسی. هراسان شه از اژدهای دژم ولیکن نیاورد خود را به دم. فردوسی. همی دید کش فرّ و بُرز کیی است ولیکن ندانست از بن که کیست. فردوسی. به بازی شمردم همه روزگار ولیکن کنون شد مرا کارزار. فردوسی. ولیکن چو تو آمدی در جهان دلم شاد کردی همی در نهان. فردوسی. ولیکن چو فردا بیاید برم بگیرَمْش و نزدیک شاه آورم. فردوسی. ولیکن ترا من یکی بنده ام به فرمان و رایت سرافکنده ام. فردوسی. ولیکن ز فرمان شاه جهان نپیچم روان آشکار و نهان. فردوسی. که من چند از این جستم آرام شاه ولیکن همی از تو دیدم گناه. فردوسی. ولیکن مرا شاه ایران قباد بسی اندر این پند و اندرز داد. فردوسی. ولیکن نبیند کس آهوی خویش ترا روشن آید همی خوی خویش. فردوسی. ولیکن چه سود است مردی و زور که شد بخت سازنده را چشم کور. فردوسی. ولیکن بسی رنج باید کشید بدان تا بدین کام شاید رسید. فردوسی. ولیکن مرا او فرستاده است بگویم پیامی که او داده است. فردوسی. چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژم چو شیرصافی و پستانش بوده از پاشنگ. عسجدی. اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر. عسجدی. گفت مستوجب هر عقوبت هستم، لیکن... خواجه مرا بحل کند. (تاریخ بیهقی). لیکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را (آلتونتاش را) فرو باید گرفت. (تاریخ بیهقی). ایشان را نباید زد، لیکن ایشان را به حرس فرستاده آمده است. (تاریخ بیهقی). مرد دانا گفت نفس تو مثال سوسن است بی بها امروز لیکن با بها فردا شود. ناصرخسرو. به خواب اندرون است میخواره لیکن سرانجام آگه کند روزگارش. ناصرخسرو. لیکن چو کرد قصد جفا پیشش خاقان خطرندارد و نه قیصر. ناصرخسرو. کردی تدبیر تو و لیک همه بد گفتی لیکن سرود یافه و بیکار. ناصرخسرو. گرچه اندک بیگمان حکمت بود صنع حکیم لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست. ناصرخسرو. هم پادشاهی هم رهی بحری بلی لیکن تهی. ناصرخسرو. تو را روی خوب است لیکن بسی است به دیوار گرمابه ها بر، نگار. ناصرخسرو. به خرمابنی ماند از دورلیکن به نسیه ست خرماش و نقد است خارش. ناصرخسرو. گفتاشیخا هر آنچه گویی هستم لیکن تو چنانکه می نمائی هستی ؟ خیام. لیکن از وجه قیاس آن نیکوتر که زیان دیگران را دیده باشد. (کلیله و دمنه). لیکن در آن نگر که اگر توفیق باشد... آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه). و چون خمرۀ شهدکه چشیدن آن کامرا خوش کند، لیکن عاقبت به هلاکت کشد. (کلیله و دمنه). طیطوی نر گفت شنیدم ولیکن مترس و جای نگه دار. (کلیله و دمنه). شنیدم آنچه بیان کردی، لیکن به عقل خود رجوع کن. (کلیله و دمنه). لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت واقف گشتی. (کلیله و دمنه). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیشی که اگر وقوف یابند، ترا در خشم ملک افکند. (کلیله و دمنه). لیکن همگان را بندۀ دینار و درم می بینم. (کلیله و دمنه). لیکن می نماید که مراد ایشان تقریر سمر و تحریر حکایت بوده است. (کلیله و دمنه). کوزه می بینی و لیکن آن شراب روی ننماید به چشم ناصواب. مولوی. شیر گفت آری ولیکن هم ببین جهدهای انبیا و مرسلین. مولوی. گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش لیکن وصول نیست به گرد سمند او. سعدی. فراقت سخت می آیدولیکن صبر می باید که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم. سعدی. همی دانم که فریادم به گوشش میرسد لیکن چه غم آسوده خاطر را ز حال ناشکیبایی. سعدی. شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند لیکن از شوق حکایت به زبان می آید. سعدی. در گریز نبسته ست لیکن از نظرش کجا روند اسیران که بند بر پایند؟ سعدی. خدمتت را هرکه فرمایی کمر بندد به طوع لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتکار خویش. سعدی. سرو آزاد به بالای تو میماند راست لیکنش با تو میسر نشود رفتاری. سعدی. پندارم آهوان تتارند مشکریز لیکن به زیر سایۀ طوبی چریده اند. سعدی. بحر سخنم در همه آفاق برفته ست لیکن چه کند با ید بیضا که تو داری. سعدی. شاید پس کار خویشتن بنشستن لیکن نتوان زبان مردم بستن. سعدی. ز فرّ سایه گریزند بیدلان لیکن که در مصاف ز افراسیاب نگریزند. مسیح کاشی
کندزبان. (دهار) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). مؤنث آن لکناء. (مهذب الاسماء). ج، لکن. (المنجد). کندزبان درمانده بسخن. (منتهی الارب) (آنندراج). شکسته زبان. (مهذب الاسماء). تمنده. (صحاح الفرس). آنکه زبانش در سخن گرفته شود. (غیاث اللغات). صاحب عی در زبان. آنکه زبانش در تکلم بگیرد. گرفته زبان. کژمژزبان. آنکه لکنت زبان دارد: دو چشم دولت بی تیغ تو بود اعمی زبان دولت بی مدح تو بود الکن. مسعودسعد. از عطارد فصیح تر بودم چو زحل کرده ای مرا الکن. مسعودسعد. ازین نورند غافل چند اعمی برین نطقند منکر چند الکن. خاقانی. هر که را باشد طمع الکن شود با طمع کی چشم دل روشن شود؟ مولوی
کندزبان. (دهار) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). مؤنث آن لَکناء. (مهذب الاسماء). ج، لُکن. (المنجد). کندزبان درمانده بسخن. (منتهی الارب) (آنندراج). شکسته زبان. (مهذب الاسماء). تمنده. (صحاح الفرس). آنکه زبانش در سخن گرفته شود. (غیاث اللغات). صاحب عی در زبان. آنکه زبانش در تکلم بگیرد. گرفته زبان. کژمژزبان. آنکه لکنت زبان دارد: دو چشم دولت بی تیغ تو بود اعمی زبان دولت بی مدح تو بود الکن. مسعودسعد. از عطارد فصیح تر بودم چو زحل کرده ای مرا الکن. مسعودسعد. ازین نورند غافل چند اعمی برین نطقند منکر چند الکن. خاقانی. هر که را باشد طمع الکن شود با طمع کی چشم دل روشن شود؟ مولوی
در لغت نامۀ اسدی چ طهران در کلمه بلکن با باء موحدۀ عربی آمده است: بلکن منجنیق باشد یعنی پیلوارافکن. و بیت ذیل را از ابوالمثل بخاری شاهد آورده است: سرو است و کوه سیمین جز یک میانش سوزن خسته است جان عاشق وز غمزگانش بلکن. واز اینکه اسدی آن را مخفف پیلوارافکن میگوید پس بلکن با پی مثلثه است نه باء موحده. رجوع به بلکن و پلکه شود
در لغت نامۀ اسدی چ طهران در کلمه بلکن با باء موحدۀ عربی آمده است: بلکن منجنیق باشد یعنی پیلوارافکن. و بیت ذیل را از ابوالمثل بخاری شاهد آورده است: سرو است و کوه سیمین جز یک میانش سوزن خسته است جان عاشق وز غمزگانش بلکن. واز اینکه اسدی آن را مخفف پیلوارافکن میگوید پس بلکن با پی مثلثه است نه باء موحده. رجوع به بلکن و پلکه شود