جدول جو
جدول جو

معنی یلچی - جستجوی لغت در جدول جو

یلچی
(یِ / یُ)
مأخوذ از ترکی ایلچی. (ناظم الاطباء). راهبر و پیک و گذربان. (آنندراج). و رجوع به ایلچی شود، گدای راه نشین، چه یل در ترکی نام راه، و چی به معنی دارنده است. (از آنندراج). رجوع به راه نشین و گدا شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پلچی
تصویر پلچی
خرمهره، نوعی مهرۀ درشت و بی ارزش، به رنگ سفید یا آبی که بر گردن اسب و خر می بندند، نوعی بوق کوچک از جنس صدف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایلچی
تصویر ایلچی
سفیر، فرستادۀ مخصوص، دورۀ ایلخانان و صفویه و قاجاریه، ماموری که برای انجام دادن امور دیوانی سفر می کرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یللی
تصویر یللی
وقت خود را بیهوده هدر دادن، ولگردی، خوش گذرانی، یللی تللی، بانگ و فریادی که در حالت خوشی و مستی برآورند
یللی زدن: یللی
یللی کردن: یللی
فرهنگ فارسی عمید
(یَلْ)
یلوه. (ناظم الاطباء). مرغی است که یلوه نیز گویند. (از شعوری ج 2 ورق 449). رجوع به یلوه در هر دو معنی شود
لغت نامه دهخدا
(یِ لَ لو)
دهی است از دهستان آتابای بخش پهلوی دژ شهرستان گنبدقابوس، واقع در 12000گزی خاور پهلوی دژ، کنار راه فرعی پهلوی دژ به داز، با 2000 تن سکنه. آب آن از رود خانه گرگان. این ده از قراء کوچک به نامهای زیر تشکیل شده است: میرزاعلی، سلق، سقر، اونق، گامیشلی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(یَ لَ)
چوپان و گله بان. (ناظم الاطباء). گله بان. (آنندراج). محتمل است دگرگون شدۀ یلخچی (یلخی = ایلخی + چی) باشد. ایلخچی. فسیله بان
لغت نامه دهخدا
(یِ)
ایلخی. سیله. فسیله. گلۀ اسب و استر. رمۀ اسب. (از یادداشت مؤلف).
- یلخی بار آمدن، بی مربی بزرگ شده بودن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ایلخی و مترادفات دیگر شود
لغت نامه دهخدا
(یَ لَ بی ی)
جوشن گر. (دهار). رجوع به یلب شود
لغت نامه دهخدا
اسم هندی قاقله است. (تحفۀ حکیم مؤمن). هیل (هل)
لغت نامه دهخدا
(یُلْ)
مرکّب از: یول، راه + چی، پسوند نسبت به فاعلیت، راهنما و هادی راه. (ناظم الاطباء، راهبر. (آنندراج) ، گدا. گدای راه نشین. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، بنابر مشهور ایلچی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ لی / یَلْ لی)
یللی. بانگ و فریادی که در حالت مستی و یا هنگام رسیدن خبر خوش می نمایند. (ناظم الاطباء). رجوع به یللی شود، به زیر آمدن چیزی از چیزی و اندیشه از دل. (از احوال و اشعار رودکی ذیل ص 1090) :
ز اسب یلی آمد آن گه نرم نرم
تا برند اسبش همان گه گرم گرم.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(یَ)
چگونگی یل. پهلوانی و دلیری و دلاوری. شجاعت و جنگاوری:
کنون چنبری گشت پشت یلی
نباشم همی خنجر کابلی.
فردوسی.
ببندید یکسر میان یلی
ابا گرز و با خنجر کابلی.
فردوسی.
به نستوه فرمود تا برنشست
میان یلی تاختن را ببست.
فردوسی.
هنر هست و مردی و تیغ یلی
یکی یار چون مهتر کابلی.
فردوسی.
ببستم میان یلی بنده وار
ابا جادوان ساختم کارزار.
فردوسی.
سلاح یلی باز کردی و بستی
به سام یل و زال از دوک چادر.
فرخی.
و رجوع به یل شود
لغت نامه دهخدا
ابراهیم، یکی از خطاطان بزرگ اسلام است، وی بسال 990 هجری قمری در قم زاده شد و به استانبول نزد سلطان مرادخان رفت، خط نسخ و نستعلیق نیکو مینوشت، (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2020)
لغت نامه دهخدا
از امراء مغول است. وی از جانب کیوک خان بفتح و امارت ولایات غربی و قلع و قمع ملاحده مأمور شده است. (تاریخ جهانگشا ج 1 ص 211 و 212)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
عمل و کارایلچی. سفارت. پیغام رسانی. (فرهنگ فارسی معین) : یرلیغ و کوتلها بربسته بر سر راهها بدزدی می رفتند و بحیلت و مکر ببهانۀ ایلچی گری کاروانیان و ایلچیان را می زدند. (تاریخ غازان چ کارل یان ص 272) ، ایلک که ظاهراً به معنی نخست و اول آمده است بعدها یک چند لقب اعقاب شمس الدوله نصر بن علی بوده است. ملوک ایلک خانیان یا ملوک خانیۀ ترکستان یا آل افراسیاب نام معروف به وده اند:
سست گشته پای خان اندر رکیب
خشک گشته دست ایلک بر عنان.
فرخی.
کیست آن کس که سر از طاعت تو بازکشد
که نه چون ایلک آید سته و چون چیپال.
فرخی.
رجوع به دایرهالمعارف فارسی و تاریخ کامل ابن اثیر ص 78، 79، 92، 99 و قاموس اعلام ترکی ج 2 و تاریخ عمومی و تاریخ مغول چ عباس اقبال ص 11 شود
لغت نامه دهخدا
(یُلْ)
نام محلی کنار راه قزوین و همدان، میان نجف آباد و آوج، در 251هزارگزی تهران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
ده کوچکی است از بخش حومه شهرستان نائین واقع در 6هزارگزی جنوب نائین و دوهزارگزی راه شوسۀ نائین به کوهپایه. هوای آن معتدل و دارای 49 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
سفارتخانه. محل سفیر. جایگاه اقامت سفیر. خانه ای که در شهرها مخصوص ایلچیان از طرف دولت تخصیص داده میشد (در دورۀ ایلخانان). (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
رجوع به الجه و الجی و غیاث اللغات شود، نگار خانه مانی نقاش باشد. گویند اصل این لغت به این معنی ارثنگ با ثای مثلثه بوده، ثاء را با زای فارسی بدل کرده اند ارژنگ شده. (برهان). کار خانه مانی. (اوبهی). بعضی گفته اند بتکده ای که در چین بوده:
یکی نامه مانند ارژنگ چین
نبشتند و کردند چند آفرین.
فردوسی.
نبشتند برسان ارژنگ چین
سوی شاه با صد هزار آفرین.
فردوسی.
گر التفات خداوندیش بیاراید
نگار خانه چینی و نقش ارژنگی است.
سعدی.
، بعضی گویند نام مانی ارژنگ بوده و مانی دعائی است که او را کرده اند و لقب او شده است (!). (برهان) (غیاث) :
که در چین دیدم از ارژنگ پرکار
که کردی دائره بی دور پرگار.
امیرخسرو.
، جمعی گویند نام نقاشی است غیر مانی و او نیز در هنروری مانند مانی بوده است. (برهان). نام مصوری بوده مانند مانی. (جهانگیری). نقاشی از چین که نظیر مانی بود. (غیاث) :
روان کرد کلک شبه رنگ را
ببرد آب مانی و ارژنگ را.
نظامی.
بقصر دولتم مانی و ارژنگ
طراز سحر می بستند بر سنگ.
امیرخسرو.
، در صحاح آمده ارژنگ نام کسی بود که مانی وزیر وی بوده (!). (شعوری). و رجوع به ارتنگ وارثنگ شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ایلچی. (فرهنگ ناظم الاطباء). بمعنی فرستاده و رسول. ایلچی و الشی و الاچی نیز گویند جمع آن الچیّه است. (دزی ج 1 ص 33). در آذربایجان ایلچی نویسند و الچی تلفظ کنند. رجوع به ایلچی شود.
لغت نامه دهخدا
(پُ)
خرمهره را گویند... (برهان قاطع). پلژی. (مهذب الاسماء). خرز
لغت نامه دهخدا
پیام گزار، رسول، فرسته، فرستاده، سفیر، مندوب، پیامبر و رسول و قاصد و به فارسی پیک و پیامبر باشد چه ایل بمعنی پیام است و چی افادۀ معنی فاعلی کند یعنی پیامدارو پیغام گذار، (آنندراج) (از فرهنگ وصاف)، فرستادۀ مخصوص، مأموری که برای انجام دادن امور دیوانی سفر میکرد (در دورۀ ایلخانان، صفویه و قاجاریه)، ج، ایلچیان، (فرهنگ فارسی معین) : ایلچی که بدان جانب متوجه بودی همین معنی تازه میکردی، (تاریخ جهانگشای جوینی)، ابواب تعظیم و احترام بر روی ایلچیان آستان سپهراحتشام نمیگشاید، (حبیب السیر ج 3 ص 352)،
سرم فدای تو ای ایلچی خجسته سیر
مگو زبان فرنگی بگو زبان دگر،
(از امثال و حکم)،
- امثال:
ایلچی را زوالی نیست، ترکیب این مثل هندی است، از ایلچی مراد فرستاده و سفیر و از زوال زیان و خطر خواهند، نظیر المأمور معذور، (امثال و حکم)،
- ایلچی بزرگ، سفیرکبیر، (فرهنگ فارسی معین)،
- ایلچی مخصوص، سفیر مخصوص، (فرهنگ فارسی معین)،
- ایلچی یارالتو، ظاهراً سفیر محرمانه و پیک محرمانه: اول فرمود که ما را یامی مفرد باید نهاد که ایلچیان یارالتو جهت معظمات ملک و مهمات ثغور بدان روند، (تاریخ غازان ص 283)، هرگز دو اسب فربه که ایلچی یارالتو برنشیند موجود نبود، (تاریخ غازان ص 174)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ایلچی خانه
تصویر ایلچی خانه
خانه ای که در شهرها مخصوص ایلچیان از طرف دولت تخصیص داده میشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایلچی گری
تصویر ایلچی گری
سفارت پیغام رسانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلچی
تصویر آلچی
ترکی ستاننده گیرننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایلچی
تصویر ایلچی
پیام گزار، رسول، فرستاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یللی
تصویر یللی
شخص بی قید و بی بند و بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلچی
تصویر پلچی
خرمهره پلژی خرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلچی
تصویر پلچی
((پُ))
پلژی، خرمهره، خرز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یللی
تصویر یللی
((یَ لَ))
وقت تلف کردن، عمر را به بطالت گذراندن، بیکارگی و تنبلی و تن آسانی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایلچی
تصویر ایلچی
فرستاده مخصوص، سفیر، مأموری که برای انجام دادن امور دیوانی سفر می کرد (ایلخانان، صفویه و قاجاریه)، جمع ایلچیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آلچی
تصویر آلچی
ستاننده، گیرنده
فرهنگ واژه فارسی سره
پیغام آور، پیک، رسول، سفیر، فرستاده، قاصد، قنسول، کنسول
فرهنگ واژه مترادف متضاد
وحشی، اسب سرکش و رام نشده، رمه ی اسبان وحشی
فرهنگ گویش مازندرانی