جدول جو
جدول جو

معنی یلوج - جستجوی لغت در جدول جو

یلوج
(یَ لَ وُ)
پیغمبر. (از آنندراج). و رجوع به یلواج شود
لغت نامه دهخدا
یلوج
ترکی پیامبر، راهنما
تصویری از یلوج
تصویر یلوج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الوج
تصویر الوج
گیاهی خشن و درشت، با گل های کبود و تخم های سیاه که در سنگلاخ ها می روید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولوج
تصویر ولوج
داخل شدن، درآمدن در جایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ثلوج
تصویر ثلوج
ثلج ها، برفها، جمع واژۀ ثلج
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
تیر لغزنده از کمان، سریع و شتاب، قدح زلوج، کاسۀ زود لغزان از دست، عقبه زلوج، راه کوه دور و دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
جمع واژۀ ثلج
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
ثلج. برف باریدن، آرمیدن تن. (تاج المصادربیهقی) ، آرام گرفتن دل و یقین کردن
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ناقه ای که شیرش از بازداشتن بچه کم شده باشد، ناقۀ تیزرو. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، ابرپراکنده، ابر بسیارآب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَصْ صُ)
پریدن چشم کسی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). جستن اندام ها. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به خلجان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نوعی از مخلصه است و آن رستنیی باشد بسیار درشت و خشن. گل آن کبود و تخمش سیاه است. در سنگستان و کوهستان میروید. (برهان قاطع) (آنندراج). مؤلف جامعالادویه گوید: الوج در شکل شبیه به بیش است و در بلاد عجم کازرک نامند و مؤلف اختیارات آنرا نوعی از مخلصه شمرده است. (از تحفۀ حکیم مؤمن ص 32). زعرور. نمتک. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). و رجوع به زعرور شود
لغت نامه دهخدا
(فَلْ لو)
نویسنده. (منتهی الارب). کاتب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فلج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به فلج شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
روشن شدن صبح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سپیده بدمیدن صبح. (المصادر زوزنی). بدمیدن سپیده. (تاج المصادر بیهقی). روشن شدن. ظهور. روشن شدن بامداد
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کلو را گویند که قرص نان روغنی بزرگ باشد. (برهان). کلیچۀ بزرگ. (آنندراج). قرص کلو که نان روغنی بزرگ باشد. (ناظم الاطباء). کلیچه. کلیجه. کلوچه. (فرهنگ فارسی معین) :
نه آن طفلم که از شیرین زبانی
به خرمایی کلوجم را ستانی.
نطامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 310).
، نان ریزه شده را هم می گویند. (برهان). خرده نان. (ناظم الاطباء) ، خاییدن و چاویدن چیزی که در هنگام چاویدن از آن صدا برآید مانند قند و نبات و نان خشک. (آنندراج). و کلوجیدن مصدر آن است. (آنندراج). کلوچ. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلوچ و کلوجیدن و کلوچیدن شود، بدل و عوض. (آنندراج) (انجمن آرا). و رجوع به کلوچ شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ علج. رجوع به علج شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
پیغام. (منتهی الارب). پیغام و رسالت. (ناظم الاطباء) ، پیغامبر. (منتهی الارب). رسول. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). الوک. (اقرب الموارد) : هذا علوج صدق و ألوک صدق، به یک معنی (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، یعنی این رسول امین و صادقی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
صفت است مصدر دلوج را. آنکه بار را باسنگینی بلند کند. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَخْ خُ)
تهی کردن شیردوشه را از شیر در کاسه. (از منتهی الارب). منتقل کردن شیر را به کاسه پس از دوشیدن شتران. (از اقرب الموارد) ، تهی کردن دلو را از آب. (از منتهی الارب). دلو از سر چاه فراگرفتن تا آب در حوض ریزی. (تاج المصادر بیهقی). دلو را گرفتن و آنرا از سر چاه به لب حوض بردن تا در آن خالی کند. (از اقرب الموارد) ، بار را با سنگینی بلند کردن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دلج. رجوع به دلج شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ابر بابرق. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
نانی که در آتش یا خاکستر تنور افتاده و سوخته باشد. (شعوری ج 2 ورق 293) :
هرکه را خشم کرد شد مفلوج
شده محتاج کهنه ها و گلوج.
لطیفی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
آلج، آژدف، اژدف، زعرور
لغت نامه دهخدا
شیرینی بغایت نرم و سپید و آنرا قند نیز گویند، (شرفنامۀ منیری)، صحیح کلمه ابلوج و آبلوج است، رجوع به ابلوج شود
لغت نامه دهخدا
(یَلْ وِ)
دهی است از دهستان خانندبیل بخش مرکزی شهرستان خلخال، واقع در 10هزارگزی باختری هروآباد، با 197 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
ترکی پیامبر، راهنما پیغمبر راهنما. توضیح درفارسی بضرورت به سکون لام آمده: هریک عجمی ولی لغزگوی یلواج شناس تنگری جوی. (تحفه العراقین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ولوج
تصویر ولوج
درآمدن به درون آمدن در آمدن داخل شدن، دخول
فرهنگ لغت هوشیار
نانی که خمیر آن از دیوار تنور ریخته باشد و در میان آتش ریخته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلوج
تصویر فلوج
جمع فلج، نیمه ها نویسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علوج
تصویر علوج
پیغام و رسالت، پیغامبر، رسول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلوج
تصویر خلوج
کم شیر، ابر پراکنده، ابر بارانی پریدن چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلوج
تصویر زلوج
راه دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلوج
تصویر آلوج
اژدف زعرور آلج آلوی کوهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یلوه
تصویر یلوه
((یَ وِ))
مرغ کوچکی که می گویند در اثر باران به وجود می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ولوج
تصویر ولوج
((وُ))
درآمدن، داخل شدن، دخول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلوج
تصویر کلوج
((کُ))
قرص نان روغنی بزرگ، نان ریزه شده
فرهنگ فارسی معین