جدول جو
جدول جو

معنی یقطان - جستجوی لغت در جدول جو

یقطان(یُ)
پدر عرب یمن. (از منتهی الارب). در لغت به معنی کوچک شونده است و آن از نسل سام و رئیس بنی یقطان بود که قبایل عربند. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به یقطن بن عامر شود. برخی از مورخان عرب، قحطان را معرب یقطان مذکور در تورات می دانند. (تاریخ اسلام ص 22)
لغت نامه دهخدا
یقطان(یَ)
سنگی متحرک است. خفقان دل و ارتعاش و استرخا را مفید است. (نزهه القلوب). به لغت رومی نوعی از سنگ و آن هر جا باشد خودبه خود حرکت کند و چون دست کسی بر آن رسد ساکن گردد. گویند علت یرقان و استرخای اعضا را برطرف کند و هرکه با خود دارد هیچ چیز را فراموش نکند. (برهان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یقظان
تصویر یقظان
بیدار، هوشیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قیطان
تصویر قیطان
رشتۀ باریکی که از ابریشم می بافند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یقطین
تصویر یقطین
هر گیاه میوه دار که ساقه های آن روی زمین بخوابد، مثل بوتۀ کدو، خربزه، هندوانه و خیار، کدو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قطان
تصویر قطان
قاطن ها، ساکنان و مقیم های مکانی، جمع واژۀ قاطن
فرهنگ فارسی عمید
(وِ)
وقاط. اقاط. جمع واژۀ وقیط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به وقیط شود
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ قِ)
به معنی عریقطه است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عریقطه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ قُ نَ)
مؤنث حیقطان. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به حیقطان شود
لغت نامه دهخدا
(قَطْ طا)
یحیی بن سعید بن فروخ بصری، مکنی به ابوزکریا یا ابوسعید. محدث عصر خود و از اصحاب حضرت صادق علیه السلام است، و از گفتۀ شیخ طوسی می توان ثقه بودن وی را استظهار کرد. وی به سال 198 هجری قمری درگذشت
احمد بن محمد بن احمد. از علمای عامه است. (ریحانه الادب)
لغت نامه دهخدا
(قَطْ طا)
پنبه فروش
لغت نامه دهخدا
(قُطْ طا)
جمع واژۀ قاطن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قاطن شود: ما بی حب الحیطان و لکن شغف بالقطان. (بدیع الزمان همدانی)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
دهی از دهستان سراجو از بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع در 33500 گزی جنوب خاوری مراغه و 11000 گزی جنوب شوسۀ مراغه به سراسکند. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل است. سکنۀ آن 101 تن میباشد. آب آن از رود خانه لیلان و چشمه و محصول آن غلات، نخودو شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
چوب فدرنگ. (منتهی الارب). چوب فدرنگ و شکنجه هوده. (آنندراج). شجار الهودج. (اقرب الموارد). ج، قطن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
از وجوه دعات اهل بیت بوده و مروان قصد گرفتن او کرد و او بگریخت و چون دولت هاشمیه مستقر گشت یقطین ظاهر شد و همواره در خدمت ابوالعباس و ابوجعفر منصور می زیست و معهذا معتقد به آل علی علیهم السلام بود و مانند فرزندان خویش به امامت آنان ایمان داشت و اموال خدمت جعفر بن محمد بن علی می فرستاد. و این خبر، نمامان به منصور و مهدی خلیفه بردند. خداوند او را از شر آنان نگاه داشت و او به مدینه به سال 185 هجری قمری درگذشت. (از ترجمه الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
گیاه بی ساق مثل درخت کدو و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث). هر درختی که برروی زمین گسترده شود و دارای تنه ای که بر روی آن برپا باشد نبود مانند درخت کدو و جز آن که بیشتر بر کدو اطلاق شود. قوله تعالی: و أنبتنا علیه شجره من یقطین. (قرآن 146/37). (ناظم الاطباء) (از تفسیر ابوالفتوح رازی ص 451). به لغت رومی درخت کدو را گویند خصوصاً و هر گیاهی که ساق آن افراشته نباشد عموماً همچون خربزه و هندوانه و خیار و حنظل و امثال آن. (برهان) (از اختیارات بدیعی). درخت کدو و مانند آن. (دهار). اسم کل نبات است که بر ساق نایستد. (تحفۀ حکیم مؤمن). ورکار. نجم. و رجوع به ورکار و نجم شود، کدو. (یادداشت مؤلف). درخت کدو. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی ص 108) :
چو بیدبن که تناور شود به پنجه سال
به پنج روز به بالاش بررود یقطین.
سعدی.
- یقطین هندی، تامول. تانبول. تنبول. تنبل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
بیدار. (منتهی الارب) (دهار) (غیاث) (آنندراج) ، هوشیار. ج، یقاظی ̍. (منتهی الارب) (آنندراج). باهوش. هشیار. یقظ. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یقظ شود.
- ابویقظان، خروس. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- ، خر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
مرد خشمناک
لغت نامه دهخدا
(حِ قِطْ طا)
مرد کوتاه. حقطانه. (منتهی الارب). قصیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ قُ)
تذرو نر. (منتهی الارب) (آنندراج). درّاج نر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
جمع واژۀ ذقط
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ نی یَ)
نام فرقه ای از فرق میان عیسی و محمد علیهم االسلام. (از الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ اقط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اسب که پشت او پست و پس اوبلند باشد، شب دراز، مردسرافراز و بزرگ قدر و با عزت و ارجمندی پایدار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، شتری که گردن و سر او بسوی پشت مایل باشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ قطن، بمعنی پنبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِ)
نوعی ریسمان که از ابریشم بافند و برای برشته کردن دانه های تسبیح و امثال آن بکار میرود. رشته از چند ریسمان بهم بافته که بر حاشیۀ جاجیم دوزند و دگمه و مادگی از آن کنند و بند سبحه از آن سازند. آنندراج در کلمه قیطون گوید: آنچه از نخ ابریشم بافند. (آنندراج).
- قیطان باف، بافندۀ قیطان.
- قیطان بافی، شغل و عمل قیطان باف.
- ، مغازۀ قیطان باف
لغت نامه دهخدا
چوب کجاوه پنبه فروش کسی که پنبه فروشد پنبه فروش، جمع قاطن ساکنان متوطنان: و قطان واهالی آن دیار که از میان جان عبید و موالی این دولت خانه اند
فرهنگ لغت هوشیار
بوته خزنده، بوته کدو بوته کدو، هربوته که بر زمین پهن شود چون خربزه و خیار و جز آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یقظان
تصویر یقظان
بیدار، هوشیار: مرد -1 بیدار، مقابل نائم، هوشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عریقطان
تصویر عریقطان
یونانی تازی گشته سرگین گردان
فرهنگ لغت هوشیار
سگ دندان رشته رشته نازک که از ابریشم بافند و آن را زه دامن و گریبان جامه و رشته تسبیح کنند: ز قیطان درو ریشه عشقش دواند برنگی که در چشم تارش نماند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطان
تصویر قطان
((قُ طّ))
جمع قاطن، ساکنان، متوطنان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قطان
تصویر قطان
((قَ طّ))
کسی که پنبه فروشد، پنبه فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یقظان
تصویر یقظان
((یَ))
بیدار، هوشیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قیطان
تصویر قیطان
((ق))
رشته باریک که از ابریشم می بافند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یقطین
تصویر یقطین
((یَ))
هر بوته که بر زمین پهن شود چون خربزه، کدو، خیار و جز آن
فرهنگ فارسی معین