جدول جو
جدول جو

معنی یفین - جستجوی لغت در جدول جو

یفین
(یَ)
به معنی یفن است. (آنندراج). رجوع به یفن شود
لغت نامه دهخدا
یفین
پیر کلانسال
تصویری از یفین
تصویر یفین
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دفین
تصویر دفین
پنهان شده در زیر خاک، مدفون، زیر خاک رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یخین
تصویر یخین
از جنس یخ، کنایه از بی عاطفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یمین
تصویر یمین
راست، طرف راست، دست راست انسان، قسم، سوگند
یمین غموس: سوگند دروغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یقین
تصویر یقین
علم و اطلاع که پس از بررسی و استدلال و برطرف شدن شک و گمان حاصل شود، امری که واضح و ثابت شده باشد، بی شک و شبهه، بی گمان، در تصوف ایمان قلبی به عوالم غیب بدون هیچ شک و تردیدی
یقین داشتن: به راستی و درستی دانستن، مطمئن بودن
یقین دانستن: مطمئن بودن
یقین کردن: باور کردن و بی گمان پذیرفتن، مطمئن شدن
به یقین: یقیناً
فرهنگ فارسی عمید
(یُ مَیْ یِ)
مصغر یمین، یعنی سوی راست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
عفن. با عفونت: هوای جرجان وبی و عفین است و لشکرهای ما به عفونت این هوا مستأذی شوند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 114)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
جمع واژۀ قفا. (منتهی الارب). رجوع به قفا شود
لغت نامه دهخدا
(قُفْ فَ)
تثنیۀ قف ّ در حالت نصبی و جری
لغت نامه دهخدا
از قرای بخارا یا موضعی است به بخارا و کفینی منسوب بدان است. ابومحمد عبدالله بن محمد الحاکم بدین نسبت مشهور است. و ابومحمد عبدالرحمان بن احمد کرمینی و جز او از وی روایت کنند. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(کَفْ فَ)
تثنیۀ کف در حالت نصبی و جری. دو کف: همه تن زن عورت است سوای وجه و کفین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کف شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
یعنی امر که بمعنی کار است. (انجمن آرا) (آنندراج). چیز. کار. کاروبار. (ناظم الاطباء).
- کفین نیستی، یعنی امر عدمی. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج).
- کفین هستی، یعنی امر وجودی. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
هرچیز ثابت و واضح و دانسته شده و اطمینان قلب به اینکه چیزی که تعلق کرده است موافق واقع می باشد. (از ناظم الاطباء). بی گمان. (ترجمان القرآن ص 180) (دهار) (مهذب الاسماء). علمی که همراه شک نباشد. (از تعریفات جرجانی)، علم از روی تحقیق. محقق و به راستی و به درستی و آشکارا و اعتقاد و دریافت رأی: أنا علی یقین منه، من به طور تحقیق می دانم آن را. (ناظم الاطباء). عمد. (منتهی الارب). بصیرت. (ترجمان القرآن). تصدیق قطعی به نسبت مطابق با واقع که با تشکیک متزلزل نشود. بصیرت. علم.اطلاع. بی گمانی. بی گمان. یقن. یقن. (یادداشت مؤلف). بی شبهه. یقین چیزی است که زایل نشود به تشکیک مشکک و شک آن است که مساوی الطرفین باشد در وجود و عدم، و الا طرف راجح را ظن نامند و طرف مرجوح را وهم گویند. یقین سه مرتبه دارد: اول، علم الیقین. دوم، عین الیقین. سوم، حق الیقین. (غیاث) (آنندراج) :
تو شب آیی نهان بوی همه روز
همچنانی یقین که شب یازه.
فرالاوی.
گمانم گهر بود و سنگ آمدی
یقینم همه نام و ننگ آمدی.
فردوسی.
آن چیز کز این پیش گمان بود یقین گشت
دانی نتوان داد یقینی به گمانی.
فرخی.
خدایگان جهان بر جهانش کرد ملک
یقین خلق گمان شد گمان خلق یقین.
فرخی.
و عبده حتی اتاه الیقین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 299).
کردی از صدق و اعتقاد و یقین
خویشی خویش را به حق تسلیم.
ناصرخسرو.
که باشد کاین همه برهان ببیند
نگوید از یقین اﷲ اکبر.
ناصرخسرو.
تا در دل مخلوق گمان است و یقین است
شکر تو مدد باد گمان را و یقین را.
امیرمعزی.
جایی که یقین باشد شک را چه محل باشد
ظلمت به کجا ماند با نور که بستیزد.
امیرمعزی.
هرکه را آینه یقین باشد
گرچه خودبین خدای بین باشد.
سنایی.
گردانیدن پای از عرصۀ یقین. (کلیله و دمنه). بدین استکشاف صورت یقین جمال ننمود. (کلیله و دمنه).
یقین من تو شناسی ز شک مختصان
که علم توست شناسای ربنا ارنا.
خاقانی.
دل گمان می برد کز دست تو نتوان برد جان
داغ هجرت بین یقینی از گمان انگیخته.
خاقانی.
ما را گمان فتد که بمانی هزار سال
معلوم صدهزار یقین در گمان ماست.
خاقانی.
لیک با تیغ یقین او سپر
بر سر آب گمان خواهم فشاند.
خاقانی.
نورپروردۀکشف است دلم
که یقین پرده گشای است مرا.
خاقانی.
از نیتی صافی و یقینی صادق بر قلب ایلک حمله کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 268).
گوش را بگرفت وگفت این باطل است
چشم حق است و یقینش حاصل است.
مولوی.
بدرّد یقین پرده های خیال.
سعدی (بوستان).
یقین دیدۀ مرد بیننده کرد
شد و تکیه بر آفریننده کرد.
سعدی (بوستان).
شروع فکر من اندر بیان خاصیت او
تکلف است چه حاجت به شرح نیست یقین را.
سعدی.
من بر از باغ امیدت نتوانم خوردن
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی.
سعدی.
نیتش بر تأسیس قواعد دین تمهید مبانی یقین و تقویت اساس شرع و رعایت قوانین اصل و فرع مقصور گشت (غازان خان) . (تاریخ غازانی ص 78).
- یقین داشتن، به درستی و راستی دانستن و دریافت کردن. (ناظم الاطباء). به یقین بودن. قطعی دانستن. بی گمان بودن. (از یادداشت مؤلف) :
به خلد اندر دو حجت بود تأیید و سعادت را
به نام آنکه در اسلام تحقیق و یقین دارد.
امیرمعزی.
دارم اخلاص و یقین کام پرستی نکنم
کآن دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند.
خاقانی.
- یقین درست، اعتماد صحیح و درست. (ناظم الاطباء).
- امثال:
به هر کجا که درآمد یقین گمان برخاست. (از امثال و حکم دهخدا).
یقین را به گمان نفروشند. (امثال و حکم دهخدا).
، گاه باشد که از ظن تعبیر به یقین کنند و از یقین تعبیر به ظن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث)، مرگ. قوله تعالی: واعبد ربک حتی یأتیک الیقین. (قرآن 99/15) (ناظم الاطباء). مرگ. (ترجمان القرآن جرجانی ص 108) (آنندراج) (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (از غیاث)،
{{صفت، قید}}بدون شک و بی گمان و به تحقیق. (ناظم الاطباء). بالیقین. (آنندراج). به یقین. یقیناً. قطعاً. به طور قطع و یقین:
چنانکه آمد از خاک بازرفت به خاک
یقین که بازرود هرکسی سوی جوهر.
ناصرخسرو.
عدو اگرچه یقین می شناخت هستی خویش
خیال تیغ شهش باز در گمان افکند.
ظهیر فاریابی.
عاقبت آن خانه خود ویران شود
گنج از زیرش یقین عریان شود.
مولوی.
راه سنت با جماعت به بود
اسب با اسبان یقین خوشتر رود.
مولوی.
گفت انسان پارۀ انسان بود
پاره ای از نان یقین که نان بود.
مولوی.
چون خضر دید آن لب شیرین دلفریب
گفتا یقین که چشمۀ حیوان دهان توست.
سعدی.
- بر یقین،به یقین. یقیناً. قطعاً. به طور حتم و یقین:
نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت
کاندر او بینی و دانی بودنیها بر یقین.
امیرمعزی.
و رجوع به ترکیب به یقین شود.
- بر یقین بودن، یقین داشتن. به طور حتم و قطع باورکردن. اعتقاد مسلم داشتن. (از یادداشت مؤلف) :
چو تیره گمانی تو و من یقینم
تو خود زین که من گفتمت بر یقینی.
ناصرخسرو.
بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم
وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا.
خاقانی.
- به یقین، بر یقین. یقیناً. به طور قطع و یقین. بی گمان. قطعاً. (از یادداشت مؤلف) :
گر مثل چشم مرا روشنی از دیدن توست
نکشم ناز تو باید که بدانی به یقین.
فرخی.
من بیدار شدم و قوی دل گشتم و همیشه از این خواب همی اندیشیدم و اینک بدین درجه رسیدم و به یقین دانم که ملک در خاندان و فرزندان من بماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201).
در ملک تو همچو آفتابی به یقین
او هفت فلک دارد و تو هفت زمین.
امیرمعزی.
آه مظلوم در سحر به یقین
بتر از تیر وناوک و زوبین.
سنایی.
- به یقین بودن (یقین بودن) ، بی گمان و بی شک بودن و محقق بودن. (ناظم الاطباء) :
چون یقینی که همه از تو جدا خواهد ماند
زو هم امروز بپرهیز و همی دار جداش.
ناصرخسرو.
- علی الیقین، به طور یقین. یقیناً و حتماً:
یقین اهل جهان است گر به مجلس شاه
قبول دولت عالی علی الیقین دارد.
امیرمعزی.
- یقین دانستن، به یقین دانستن. به طور حتم دانستن. علم به طور قطع و یقین. حتمی دانستن. (از یادداشت مؤلف) :
دل ز شادی باز خندد چون سخن گویی از او
او خداوند دل است و دل همی داند یقین.
فرخی.
یقین دانم همی کاین بندگان را
خداوندی است یار و بنده پرور.
ناصرخسرو.
هر آن که علم یقین از کلام او بشنید
یقین بدان که ببیند به عین عین یقین.
امیرمعزی.
من یقین دانم که ضد آن بود
کآن حکیمان از گمان دانسته اند.
خاقانی.
این یقین دان گر لطیف و روشنی
نیست بوس کون خر با چاشنی.
مولوی.
می روم بی دل و بی یار و یقین می دانم
که من بی دل و بی یار نه مرد سفرم.
سعدی.
- یقین شدن امری، حتمی شدن آن. مسلم و قطعی گشتن آن. ثابت شدن آن:
فرخ پی و مبارک و از خاندان خویش
فرخ پییش خلق جهان را شده یقین.
فرخی.
چون شد تو را یقین که بد و نیک ز ایزد است
بر کس گمان دوستی و دشمنی مبر.
خاقانی.
امروز یقین شد که تو محبوب خدایی
کز عالم غیب این همه دل با تو روان کرد.
سعدی.
فسق ما بی بیان یقین نشود
و او به اقرار خویش غماز است.
سعدی.
- یقین کردن، اعتماد کردن و باور کردن و به راستی و درستی دانستن. (ناظم الاطباء). باور کردن. استوار داشتن چیزی را. جزم. بی گمان چیزی راپذیرفتن. (یادداشت مؤلف). اعتقاد. (منتهی الارب).
- یقین گشتن، حتمی شدن. مسلم گردیدن. کسی یا کسانی را باور شدن. یقین شدن:
یقین گشتم به آیات و به معقول
که باشد مبعث و میزان و محشر.
ناصرخسرو.
پس یقین گشت آنکه بیماری تو را
می ببخشد هوش و بیداری تورا.
مولوی.
- یقین مصور، یقینی که شکل گرفته و مجسم شده باشد:
گفتم به ترک این طرف و قبله ساختم
عزمی که از یقین مصور نکوتر است.
خاقانی.
- یقین مطلق دایم، اگر تصدیق اول در برهان متعلق نباشد بر تعیین وقت مانند حکم بر آنکه شمس در بعضی اوقات معین منکسف باشد، چه این حکم همیشه صادق بود، آن را یقین مطلق دایم خوانند. مقابل یقین موقت و متغیر. (از اساس الاقتباس ص 361). و رجوع به ترکیب یقین موقت و متغیر شود.
- یقین موقت و متغیر، در برهان، تصدیق اول که دایم وغیردایم می تواند بود اگر متعلق باشد به وقتی معین، مانند حکم به آنکه امروز شمس منکسف است، چه این حکم در غیر این وقت صادق نبود، آن را یقین موقت و متغیر خوانند. (از اساس الاقتباس ص 361).
- یقین نمودن، علم. (منتهی الارب). آگاه شدن.آگاهی قطعی داشتن. (از یادداشت مؤلف).
،
{{صفت}} صاحب یقین. یقین کننده. دارندۀ یقین. (آنندراج) :
من یقینم که در این پنجه سال ایچ کسی
درخور نامۀ او نامه به کس نفرستاد.
فرخی.
،
{{اسم مصدر، اسم}} ایمان. ایقان. اعتقاد به خدا. اعتقاد مذهبی:
یقینم که گر هر دوان رابورزم
یقینم شود چون یقین محمد.
ناصرخسرو.
راه یقین جوی ز هر حاصلی
نیست مبارک تر از این منزلی.
نظامی.
هرکه یقینش به ارادت کشد
خاتم کارش به سعادت کشد.
نظامی.
دوزخت را عذر باشد این یقین
کاندر این شورش مرا معذور بین.
مولوی.
- اهل یقین، اهل ایمان. ارباب اعتقاد. مؤمنان:
طریقت همین است کاهل یقین
نکوکار بودند و تقصیربین.
سعدی (بوستان).
، (اصطلاح عرفان) نزد سالکان در معنی یقین اختلاف است و تعاریفی بر آن شده است از این قرار: 1- تحقیق تصدیق به غیب است به واسطۀ ازالۀ هر گمانی. 2- مکاشفه است. 3- چیزی است که قلوب ببینند نه عیون. 4- مشاهده است. 5- ظهور نور حقیقت است. 6- مشاهدۀ غیوب است به کشف قلوب وملاحظۀ اسرار است به مخاطبۀ افکار. (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سجادی).
- حق الیقین، آن است که کیفیت و ماهیت چیزی را کماینبغی به جمیع حواس دریافته باشد. این قسم اعلی ترین اقسام یقین است. (غیاث) (آنندراج).
- روز یقین، روزی که رسیدن آن قطعی و یقین است. کنایه است ازروز قیامت. روز رستاخیز:
دوای خسته و جبر شکسته کس نکند
مگر کسی که یقینش بود به روز یقین.
سعدی.
یقین بشنو از من که روز یقین
نبینند بد مردم نیک بین.
سعدی (بوستان).
- علم الیقین (علم یقین) ، دانشی که در آن شک نباشد. (ناظم الاطباء). دانستن امری یا چیزی باشد به اقوال ثقات یا به طریق تواتر که اصلاً شک و شبهه در آن نباشد. (غیاث) (آنندراج). من ذلک علم الیقین و حق الیقین و عین الیقین و الفرق بینهم: بدان که به حکم اصول این عبارت بود از علم و علم بی یقین بر صحت آن معلوم خود نباشد و چون علم به حاصل آمدغیبت اندر آن چون عین باشد از آنچه مؤمنان فردا مرحق تعالی را ببینند هم بدین صفت ببینند که امروز می دانند، اگر برخلاف این بینند یا رؤیت مصحح نباشد فرداو یا علم درست نیاید امروز و این هر دو طرف خلاف توحید باشد از آنچه امروز علم خلق بدو درست باشد. پس علم یقین چون عین یقین بود و آنانکه به استغراق علم گفته اند اندر رؤیت آن محال است که رؤیت مر حصول علم را آلتی است چون سماع و مانند این چون استغراق علم اندر سماع محال بود اندر رؤیت نیز محال بود. پس مراداین طایفه بدین علم الیقین علم معاملات دنیاست به احکام اوامر و از عین الیقین علم به حال نزع و وقت بیرون رفتن از دنیا و از حق الیقین علم به کشف رؤیت اندر بهشت و کیفیت اهل آن به معاینه، پس علم الیقین درجۀ علماست به حکم استقامتشان بر احکام امور و عین الیقین مقام عارفان به حکم استعدادشان مر مرگ را و حق الیقین فناگاه دوستان به حکم اعراضشان از کل موجودات. پس علم الیقین به مجاهدت و عین الیقین به مؤانست و حق الیقین به مشاهدت بود و این یکی عام است و دیگر خاص و سدیگر خاص الخاص واﷲ اعلم بالصواب. (از کشف المحجوب هجویری ص 497) :
هر آن که علم یقین از کلام او بشنید
یقین بدان که ببیند به عین عین یقین.
امیرمعزی.
- عین الیقین (عین یقین) ، آن است که چیزی را به چشم خود دیده بر ماهیت آن یقین حاصل کرده باشند. (از غیاث) (از آنندراج) :
هر آن که علم یقین از کلام او بشنید
یقین بدان که ببیند به عین عین یقین.
امیرمعزی
لغت نامه دهخدا
(صِفْ فی)
و اعراب آن اعراب جموع و مالاینصرف است. ابی وائل شقیق بن سلمه را گفتند اشهدت صفین ؟ گفت: نعم و بئست الصفون. و آن موضعی است قرب رقه بر شاطی ءالفرات از جانب غربی بین رقه و بالس و بدانجا حرب صفین بود در غرۀ صفر به سال 37 بین علی رضی الله عنه و معاویه و در شمار اصحاب هر یک اختلاف است گفته اند معاویه با یکصد و بیست هزار بود و علی با نودهزار و گفته اند علی با یکصد و بیست هزار بود و معاویه با نودهزار و این درست تر است. و در این نبرد از دو لشکر هفتادهزار تن کشته شد بیست و پنجهزار تن از لشکر علی و چهل و پنج هزار کس از لشکر معاویه و از لشکر علی بیست و پنج صحابۀ بدری به قتل رسید و مدت توقف آنان به صفین صد و ده روز بود و نود جنگ بدان جا رخ داد و شعراء وصف صفین بسیار گفته اند... (معجم البلدان) :
زانم بعقل صافی کاندر دین
بر سیرت مبارز صفینم.
ناصرخسرو.
روز صفین و بخندق بسوی ثغر جحیم
عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر.
ناصرخسرو.
آن کز بت تو آمد بر عترت پیمبر
از تیغ حیدر آمد بر اهل بدر و صفین.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(صَفْ فَ)
تثنیۀ صف، در حالت نصبی و جری. رجوع به صف شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تفینه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
منسوب به گیاه یز. (ناظم الاطباء) : هجوم، باد سخت که خانه ها ویران کند و یزین را برکند. (منتهی الارب). و رجوع به یز و یزبن شود
لغت نامه دهخدا
قسمی ماهی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
یخی. منسوب به یخ. مانند یخ. از جنس یخ. از یخ. (یادداشت مؤلف) :
مانند یکی جام یخین است شباهنگ
بزدوده به قطره ی سحری چرخ کیانیش
گر نیست یخین چون که چو خورشید برآید
هرچند که جویند نیابند نشانیش.
ناصرخسرو.
و رجوع به یخ و یخی شود
لغت نامه دهخدا
(دَفْ فَ)
تثنیۀ دف، که نظام قاری آنرا توسعاً در معنی دفه، که آلت جولاهان است، بکار برده:
ز چرخ قز آوازۀ سوره خاست
ز دفین فغان بهر ماسوره خاست.
و رجوع به دفه شود
لغت نامه دهخدا
(خُفْ فَ)
تثنیۀ خف ّ. جفت موزه. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خف ّ در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شتربچۀ از مادر جداشده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتربچه. (آنندراج) ، جمع واژۀ اقسومه. (ناظم الاطباء). رجوع به اقسومه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام وادی ای است و گویند نام قریتی است در میان ’ینبع’ و مدینه که در دره ای واقع و سری به ینبع و سر دیگری به خشر دارد و سپس بدریا منتهی می گردد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یمین
تصویر یمین
سوی راست، ایمن و امان
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز ثابت و واضح و دانسته شده و اطمینان قلب باینکه چیزی که تعلق دارد موافق واقع میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفین
تصویر کفین
تثنیه کف دوخو دوهبک تثنیه کف دو کف دست
فرهنگ لغت هوشیار
جمع سفینه، کشتی ها کشتی یونانی تازی گشته کاوه فانه چوب شکاف شکافنده چوب شکاف (تیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفین
تصویر دفین
نهبیده پنهانشده زیرخاک کرده مدفون، پنهان کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یمین
تصویر یمین
((یَ))
سمت راست، سوگند، قسم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یقین
تصویر یقین
((یَ))
بدون شک، بی گمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سفین
تصویر سفین
((سَ فِ))
شکافنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دفین
تصویر دفین
((دَ))
پنهان شده در زیر خاک، مدفون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یقین
تصویر یقین
باور، بی گمانی
فرهنگ واژه فارسی سره
اطمینان، باور
دیکشنری اردو به فارسی