گنده و ناهموار گردوی درشت تاب، نوعی وسیلۀ بازی شامل رشته ای محکم و نشیمنگاهی آویزان در وسط آن که کمی بالاتر از سطح زمین قرار دارد و در هوا به جلو و عقب حرکت می دهند، آورک، اورک، بازام، گواچو، بادپیچ، سابود، بازپیچ، پالوازه
گنده و ناهموار گردوی درشت تاب، نوعی وسیلۀ بازی شامل رشته ای محکم و نشیمنگاهی آویزان در وسط آن که کمی بالاتر از سطح زمین قرار دارد و در هوا به جلو و عقب حرکت می دهند، آوَرَک، اَورَک، بازام، گُواچو، بادپیچ، سابود، بازپیچ، پالوازِه
شهرکی است در ساحل نهر عاصی، در بین فامیه و شیزر. (از معجم البلدان). شهری است در خاک روم که ابن خلدون در بحث جغرافیایی خود، آن را در شمال بخش پنجم اقلیم پنجم یاد کرده. و نام این شهررا به عموریه بنت الروم بن الیفزبن سام بن نوح نسبت داده اند. شهر عموریه را معتصم خلیفۀ عباسی در سال 223ه.ق. با شهر انقره فتح کرد و آن از اعظم فتوحات اسلام بشمار می رود. و در این سفر ابوتمام همراه خلیفه بود و بمناسبت این فتح قصیدۀ مشهور خود را بمطلع: السیف أصدق انباءً من الکتب فی حده الحد بین الجد و اللعب سرایید. و گویند خلیفه ابوتمام را سی هزار درهم بخاطر این قصیده بخشید. و چون به این بیت رسید که می گوید: رمی بک اﷲ یرجیها فهدمها ولو رمی بک غیراﷲ لم تصب معتصم گفت: ’دنّرت دراهمک’، یعنی درهمهای خود را به دینار تبدیل کردی، و سی هزار دینار به وی بخشید. رجوع به تجارب السلف نخجوانی چ عباس اقبال صص 174- 175 و فهرست ترجمه مقدمۀ ابن خلدون شود: ز عموریه مادرش را بخواند (اسکندر) چو آمد سخنهای دارا براند. فردوسی. افریقیه صطبل ستوران بارگیر عموریه گریزگه باز بازدار. منوچهری. من گفته شعری مشتهر، در تهنیت وندر ظفر از ((سیف أصدق)) راست تر در فتح آن عموریه. منوچهری
شهرکی است در ساحل نهر عاصی، در بین فامیه و شیزَر. (از معجم البلدان). شهری است در خاک روم که ابن خلدون در بحث جغرافیایی خود، آن را در شمال بخش پنجم اقلیم پنجم یاد کرده. و نام این شهررا به عموریه بنت الروم بن الیفزبن سام بن نوح نسبت داده اند. شهر عموریه را معتصم خلیفۀ عباسی در سال 223هَ.ق. با شهر انقره فتح کرد و آن از اعظم فتوحات اسلام بشمار می رود. و در این سفر ابوتمام همراه خلیفه بود و بمناسبت این فتح قصیدۀ مشهور خود را بمطلع: السیف أصدق اِنباءً من الکتب فی حده الحد بین الجد و اللعب سرایید. و گویند خلیفه ابوتمام را سی هزار درهم بخاطر این قصیده بخشید. و چون به این بیت رسید که می گوید: رمی بک اﷲ یرجیها فهدمها ولو رمی بک غیراﷲ لم تصب معتصم گفت: ’دنّرت دراهمک’، یعنی درهمهای خود را به دینار تبدیل کردی، و سی هزار دینار به وی بخشید. رجوع به تجارب السلف نخجوانی چ عباس اقبال صص 174- 175 و فهرست ترجمه مقدمۀ ابن خلدون شود: ز عموریه مادرش را بخواند (اسکندر) چو آمد سخنهای دارا براند. فردوسی. افریقیه صطبل ستوران بارگیر عموریه گریزگه باز بازدار. منوچهری. من گفته شعری مشتهر، در تهنیت وندر ظفر از ((سیف أصدق)) راست تر در فتح آن عموریه. منوچهری
بادرنگ ریزه. ج، شعاریر. (ناظم الاطباء). قثاء صغیر. قثاء بری. (از تحفۀ حکیم مؤمن). واحد شعرور به معنی خیار ریز. (از اقرب الموارد). و رجوع به شعرور شود
بادرنگ ریزه. ج، شَعاریر. (ناظم الاطباء). قثاء صغیر. قثاء بری. (از تحفۀ حکیم مؤمن). واحد شعرور به معنی خیار ریز. (از اقرب الموارد). و رجوع به شعرور شود
صنفی از فرقۀ غالیۀ منسوب به محمد بن یعفور. (مفاتیح). از فرق شیعۀ امامیه، معاصرین ابومحمد هشام بن حکم. (از خاندان نوبختی ص 267). و رجوع به مقالات اشعری ص 49 شود
صنفی از فرقۀ غالیۀ منسوب به محمد بن یعفور. (مفاتیح). از فِرَق شیعۀ امامیه، معاصرین ابومحمد هشام بن حکم. (از خاندان نوبختی ص 267). و رجوع به مقالات اشعری ص 49 شود
عاریت دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آن که چیزی گاه این را گیرد و گاه آن. (تاج المصادر بیهقی). همدیگر به نوبت گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، راست بکردن ترازوها و پیمانه ها با یکدیگر. (المصادر زوزنی). اندازه کردن پیمانه را و همچنین است معایره. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). اندازه کردن پیمانه و آن را معایره نیز گویند. (اقرب الموارد). واکندن ترازوها و پیمانه ها. واکن کردن ترازوها و پیمانه ها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، هر چه دیگری کند با او همان کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
عاریت دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آن که چیزی گاه این را گیرد و گاه آن. (تاج المصادر بیهقی). همدیگر به نوبت گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، راست بکردن ترازوها و پیمانه ها با یکدیگر. (المصادر زوزنی). اندازه کردن پیمانه را و همچنین است معایره. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). اندازه کردن پیمانه و آن را معایره نیز گویند. (اقرب الموارد). واکندن ترازوها و پیمانه ها. واکن کردن ترازوها و پیمانه ها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، هر چه دیگری کند با او همان کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
از طایفۀ نصار منشعب است از قبیلۀ بنی کعب در خوزستان. در جغرافیای سیاسی کیهان آمده است: ’طایفۀ نصار منقسم به عشایر مختلف می شود، از آن جمله است یعوره و مفالی که در جزیرهالخضر و گسبه و کنار خلیج بوشهر زندگانی می کنند’. (ص 91)
از طایفۀ نصار منشعب است از قبیلۀ بنی کعب در خوزستان. در جغرافیای سیاسی کیهان آمده است: ’طایفۀ نصار منقسم به عشایر مختلف می شود، از آن جمله است یعوره و مفالی که در جزیرهالخضر و گسبه و کنار خلیج بوشهر زندگانی می کنند’. (ص 91)
نام شهر مصیصه است و این شهر را از برای آن چنین خواندند که به دست دشمن خراب شد و منصور آن را دوباره آباد ساخت و بارویی بر گرداگرد آن کشید و مسجدی بنا کرد. (از معجم البلدان). نام دیگر شهر مصیصه است. این شهر پس از آن که بر اثر جنگ و زلزله خراب شد به سال 140 هجری قمری به دستور ابوجعفر منصور دوباره آباد گردید و به معموره مشهور شد. (از قاموس الاعلام ترکی)
نام شهر مصیصه است و این شهر را از برای آن چنین خواندند که به دست دشمن خراب شد و منصور آن را دوباره آباد ساخت و بارویی بر گرداگرد آن کشید و مسجدی بنا کرد. (از معجم البلدان). نام دیگر شهر مصیصه است. این شهر پس از آن که بر اثر جنگ و زلزله خراب شد به سال 140 هجری قمری به دستور ابوجعفر منصور دوباره آباد گردید و به معموره مشهور شد. (از قاموس الاعلام ترکی)
تأنیث معمور. آباد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معموره. آبادان: در مقصورۀ معموره انبوهی دیدم پرسیدم که این اجتماع از بهر چیست. (مقامات حمیدی چ شمیم ص 11). - معمورۀ ارض، آبادانی جهان. (حدود العالم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن ربع زمین که بر مهب شمال است. (مفاتیح العلوم خوارزمی، یادداشت ایضاً). آن قسمت از زمین که مسکون و آبادان است. ، پر و آکنده از زر و سیم و نقود و جواهر: و اموال معاملات بستد و به خزانۀ معموره مستظهر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 313) ، جای آباد. محل آبادان. ناحیۀ آباد: گرچه صد معمورۀ خوش یافتم هم مخالف هم مشوش یافتم. عطار (منطق الطیر چ مشکور ص 64). بر خرابی صبر کن کز انقلاب روزگار دشتها معموره و معموره ها صحرا شود. صائب
تأنیث معمور. آباد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معموره. آبادان: در مقصورۀ معموره انبوهی دیدم پرسیدم که این اجتماع از بهر چیست. (مقامات حمیدی چ شمیم ص 11). - معمورۀ ارض، آبادانی جهان. (حدود العالم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن ربع زمین که بر مهب شمال است. (مفاتیح العلوم خوارزمی، یادداشت ایضاً). آن قسمت از زمین که مسکون و آبادان است. ، پر و آکنده از زر و سیم و نقود و جواهر: و اموال معاملات بستد و به خزانۀ معموره مستظهر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 313) ، جای آباد. محل آبادان. ناحیۀ آباد: گرچه صد معمورۀ خوش یافتم هم مخالف هم مشوش یافتم. عطار (منطق الطیر چ مشکور ص 64). بر خرابی صبر کن کز انقلاب روزگار دشتها معموره و معموره ها صحرا شود. صائب
معموره در فارسی مونث معمور: آباده مونث معمور: (در مقصوره معموره انبوهی دیدم پرسیدم که این اجتماع از بهر چیست) (مقامات حمیدی. چا. شمیم، جای آبادان ناحیه آباد: گرچه صد معموره خوش یافتم هم مخالف هم مشوش یافتم (منطق الطیر. چا. دکتر مشکور. . 64)
معموره در فارسی مونث معمور: آباده مونث معمور: (در مقصوره معموره انبوهی دیدم پرسیدم که این اجتماع از بهر چیست) (مقامات حمیدی. چا. شمیم، جای آبادان ناحیه آباد: گرچه صد معموره خوش یافتم هم مخالف هم مشوش یافتم (منطق الطیر. چا. دکتر مشکور. . 64)
معموله در فارسی مونث معمول در آغاز واژه (معمول به) به کارمی رفته (قزوینی یاد داشت ها) بنگرید به معمول مونث معمول، جمع معمولات. توضیح: شاید اصل این کلمه در مورد کتب فقهیه فتوائیه اولا استعمال میشد و ابتدا} معمول به {میگفته اند یعنی کتب فتاوی که مابین عموم معمول به است و سپس بحذف جار و مجرور این تعبیر را بر مطلق کتب متداوله استعمال کرده اند (قزوینی. یادداشتها 306- 305: 3)
معموله در فارسی مونث معمول در آغاز واژه (معمول به) به کارمی رفته (قزوینی یاد داشت ها) بنگرید به معمول مونث معمول، جمع معمولات. توضیح: شاید اصل این کلمه در مورد کتب فقهیه فتوائیه اولا استعمال میشد و ابتدا} معمول به {میگفته اند یعنی کتب فتاوی که مابین عموم معمول به است و سپس بحذف جار و مجرور این تعبیر را بر مطلق کتب متداوله استعمال کرده اند (قزوینی. یادداشتها 306- 305: 3)
مطموره در فارسی سرداب سردابه کندور، سیاهچال محلی در زیر زمین که در آن مواد غذایی را پنهان کنند سرداب، نهانخانه: آن بلبل کاتوره برجسته ز مطموره چون دسته طنبوره گیرد شجراز چنگل. (منوچهری)، زندان، جمع مطامیر
مطموره در فارسی سرداب سردابه کندور، سیاهچال محلی در زیر زمین که در آن مواد غذایی را پنهان کنند سرداب، نهانخانه: آن بلبل کاتوره برجسته ز مطموره چون دسته طنبوره گیرد شجراز چنگل. (منوچهری)، زندان، جمع مطامیر