جدول جو
جدول جو

معنی یرمق - جستجوی لغت در جدول جو

یرمق
درم و دینار، زر و سیم، برای مثال تا حکیم زمانه احمق شد / دل او عشق باز یرمق شد (سنائی۱ - ۶۷۸)
تصویری از یرمق
تصویر یرمق
فرهنگ فارسی عمید
یرمق
(یَ مَ)
پول و درم ودینار. (ناظم الاطباء) به معنی درم و دینار باشد. (آنندراج) (برهان). در حدیث خالد بن صفوان به معنی درهم آمده است: یطعم الدرمق و یکسو الیرمق. در این روایت یرمق را فارسی دانسته و آن را به معنی قبا تفسیر کرده اند ولی کلمه ای که در این معنی معروف است یلمق به لام است و آن معرب یلمه باشد لکن یرمق کلمه ای است ترکی به معنی درهم و با نون هم روایت شده است. ولی این روایت یعنی یرمق با یا به صواب اقرب است چه نرمق به معنی نرم است معرب نرمه. (از تاج العروس) :
هم خواسته به خنجر هم یافته به جود
از خصم خود تو یرمق واز من تو یرمغان.
رشیدی (از حاشیۀ برهان).
چشم و روی حاسدانش باد همچون سیم و زر
تا که سیم و زر به ترکی یرمق و التون بود.
معزی
لغت نامه دهخدا
یرمق
برابر با درم و دینار اگر پارسی باشد یرمه
تصویری از یرمق
تصویر یرمق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یرمع
تصویر یرمع
فرفره، نوعی اسباب بازی کاغذی سبک و پره دار که بر اثر جریان باد دور خود می چرخد، پرپره، مازالاق، بادفر، بادفره، فرفروک
سنگ ریزۀ سفید درخشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یراق
تصویر یراق
ابزار جنگی از قبیل شمشیر، سپر، تیر، کمان، تفنگ و امثال آن ها
مجموع زین، نمدزین، تنگ، دهانه و آنچه اسب را با آن می آرایند، آشرمه، زین و برگ، زین افزار، یراغ، ساز
نوار بافته شده از مفتول های نازک فلزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرمق
تصویر سرمق
سلمه، گیاهی بیابانی و خودرو دارای ساقۀ کوتاه و برگ های بیضی شکل مانند اسفناج که در پختن بورانی و آش به کار می رود، سرمک، سرمج، اسفناج رومی، قطف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رمق
تصویر رمق
نیرویی که باقی جان را نگه می دارد، کنایه از تاب، توان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یلمق
تصویر یلمق
یلمه، جامۀ بلند، قبا
فرهنگ فارسی عمید
(دَ مَ)
آرد نیک سفید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به درمک شود
لغت نامه دهخدا
(یَ مَ)
معرب یلمه که به معنی قباست. (از منتهی الارب) (آنندراج). مأخوذ از یلمۀ فارسی و به معنی آن. ج، یلامق. (ناظم الاطباء). معرب یلمۀ فارسی. قبا. (از المعرب جوالیقی ص 355) (یادداشت مؤلف). یلمه. (دهار). و رجوع به یلمه شود، زره دارای چند تکه. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
سلاح. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). اسلحۀ سپاه مثل شمشیر و سپر و تیر و کمان و غیره. (غیاث) (آنندراج) :
در مجلس عام در صف قورچیان یراق... ایستاده می شد. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 26). جای او (دواتدار) که می ایستد آن است که در صف قورچیان یراق، درپهلوی قورچی صدق ایستاده می شد. (تذکرهالملوک ص 27) ... و طوامیر و تصدیقات و نسخه جات ملازمت یوزباشیان و یساولان قور و قورچیان یراق و قورچیان جدیدی نزد وزراءمذکوره ضبط، و ارقام ملازمت و اضافه تیول و مواجب آن جماعت را قلمی و عنوان می نوشته اند. (تذکرهالملوک ص 37).
یراق غلافش از آن رو طلاست
که الماس را خانه زر سزاست.
؟ (از آنندراج).
- حاضریراق، سلاح پوشیده و مسلح و آماده و آراسته. (ناظم الاطباء).
- یراق چین کردن، تمام خلعسلاح کردن. خلع اسلحه کردن از یک تن سپاهی یا گروه سپاهیان. تمام سلاح کسی را ستدن. همه اسلحۀ کسی یا کسانی را گرفتن. (یادداشت مؤلف).
- یراق شدن، مجهز شدن. مسلح شدن. آماده شدن. بسیج شدن: آوازۀ وصول لشکر شهزاده غازان متواتر است اگر اجازت یابیم اسبان را برنشینیم تایراق شوند. بر کوب دستوری یافتند و با پانصد سوار اسبان بنجاق آسوده برنشستند و از اول شب بگریختند و به شهزاده پیوستند. (تاریخ غازانی ص 89).
، برگ اسب از زین و رکاب و دهنه و غیره. ساخت مرکب. ستام. اوستام. سوغانی کردن اسب. یهر. ساز اسب. (یادداشت مؤلف) : رخت، یراق اسب. (لغت محلی شوشتر) (از ناظم الاطباء). حس،مدت یراق شدن اسب چهل شب. (منتهی الارب) :
مرصع یراقش به شمشیر و در
میان خالی اما کفل کیسه پر.
، گاهی به معنی مطلق سامان و اسباب و مصالح هر چیز آید. (غیاث) (آنندراج) .سامان و مصالح هر چیز. (از لغت فرس اسدی). ساز و سامان و پوشاک و آلت و ابزار و زیور. (ناظم الاطباء) : از آنچه تحویل اصناف نمایند که یراق سرانجام کنند و از آنچه به مواجب هرکس دهند که از جمله ده نیم و چهار حصه رسد صاحبجمع است. (تذکره الملوک ص 56)، زینت های بافتۀ زرین یا سیمین که بر کنار جامه دوزند. رشته هایی به پهنای یک الی سه انگشت از تارهای زر یا سیم یا دیگر فلز بافته که بر کنار جامه دوختندی زینت را. (یادداشت مؤلف). طراز. یراغ. و رجوع به یراغ شود
لغت نامه دهخدا
(یَ مَ)
انتظار و نگرانی. (ناظم الاطباء). به معنی انتظار است. (از شعوری ج 2 ورق 443). انتظار و چشم به راه داشتن. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(یَ رَ سَ)
رفیق و مصاحب بیقدر و حقیر و سالوس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ مَ)
بازیچه ای است مر کودکان را که به فارسی بادفر گویند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، یک نوع سنگ سپیدی است که در شکستن ریزه ریزه گردد و چون کسی اندوهگین و شکسته دل باشد می گویند: ترکته یفت الیرمع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سنگ سفید. (برهان). سنگ سفید. ج، یرامع. (مهذب الاسماء). سنگ سپیدی است که در آفتاب می درخشد. و یلمع همچنین. (فقه اللغه ثعالبی). و ثعالبی ذیل بیاض اقسام مختلف آرد: الیرمع، الحجر الابیض. (ص 41)
لغت نامه دهخدا
(یَ رِ لِ)
یرملق سلیمی. یارملق. از ترکی یارم به معنی نصف گرفته شده و معنی ترکیبی آن دارندۀ نصف (یا دارندۀ نصف بهای قرش) است و آن سکۀ نقره ای مصری بود که در دوران ترکها رایج بود. (از نقود العربیه ص 188)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مرد سست بینایی. (از منتهی الارب). مرد ضعیف البصر و سست بینایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عشبهالنار است. (الفاظ الادویه ص 69) (تحفۀ حکیم مؤمن). یاسمین بری. در تحفه و الفاظ الادویه به صورت بالا آمده ولی مؤلف در چند یادداشت آن را باباء به صورت ’یربه’ و مأخوذ از اسپانیایی نوشته و همه ترکیبات آن را نیز به همین ضبط آورده است. بنظرمی رسد که ’یرمه’ مصحف همان ’یربه’ باشد. (یادداشت لغت نامه). و رجوع به یربه و عشبه و یاسمین بری شود
لغت نامه دهخدا
(یَ رَ)
ارمی. ایرمی. علم و نشان که در بیابان برای راه برپا کنند یا خاص است به نشانۀ عاد. (منتهی الارب در ذیل ارم) ، احدی. کسی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
معرب نرمه. نرم و نازک. (آنندراج). مأخوذ از نرمۀ فارسی به معنی نرم و نازک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَمْ مَ / مُ مَق ق)
رجل مرمق العیش، مرد تنگ زندگانی یا اندک وحقیر و فرود آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
شهری است در فارس در بلوک اصطخر. (از معجم البلدان). شهری است به اصطخر. (منتهی الارب). شهرکی کوچک است و ناحیتی است همه احوال آن همچنان اقلید است. اما زردآلو است آنجا که در همه جهان مانند آن نباشد به شیرینی و نیکویی و زردآلو کشته از آنجا به همه جایی برند و آبادان است. (فارسنامۀابن البلخی ص 124). رجوع به نزهه القلوب ص 122 شود
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’قریه ای از بلوک میان ولایت مشهد است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 222)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
معرب سرمه، نام تره که آن را به هندی بتهوا گویند. (غیاث) (آنندراج). شرنگ و آن گیاهی است پهن برگ، خوردن دو درهم تخم سائیدۀ آن سه هفته تریاق است مر استسقا را و اکثار آن مورث هلاکت. (منتهی الارب). معرب از سرمج فارسی و آن قطف است. (تحفۀ حکیم مؤمن). تعریب سرمک است. (شرفنامۀ منیری). اسپاناخ. (الفاظ الادویه). سرنگ. (مهذب الاسماء) :
به دفع زهر به دانا نموده ای تریاق
به نفع طبع به بیمار داده ای سرمق.
انوری
لغت نامه دهخدا
(اِ جِ)
خوردن شیر را اندک اندک. و نیز ترمق آشامیدن آب و جز آن و یقال: ترمق الماء اذا حساه حسوه بعد حسوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از المنجد) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرمق
تصویر سرمق
پارسی تازی گشته سرمک از گیاهان دارویی سلمه سرمک سلمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمق
تصویر درمق
آرد سپید
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته یلمه معین یلمه را ترکی دانسته برهان و غیاث یلمه را پارسی دانسته اند یلمه گونه ای جامه است لایه دار قبا جامه پوشیدنی: وچون آفتاب جهانتاب درنقطه حمل که بیت الشرف اوست بنفخات نسیم بهاری وقطرات مدامع ابرآزاری زمین را سندس اخضر و کوهسار را یلمق احمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یراق
تصویر یراق
سلاح، اسلحه سپاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یرمع
تصویر یرمع
باد فر فرفره: از بازیچه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمق
تصویر رمق
تاب و توان، بقیه جان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یلمق
تصویر یلمق
((یَ مَ))
معرب یلمه فارسی به معنی قبا، جمع یلامق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرمق
تصویر سرمق
((سَ مَ یا مِ))
گیاهی است از تیره اسفناجیان یکساله و علفی که گل هایش منظم و کاملند و جزو سبزی های صحرایی در آش و غذاهای مختلف مصرف می شود. دانه اش قی آور است، سرمه، قطف، سرمج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یراق
تصویر یراق
((یَ))
ساز و برگ اسب، سلاح
فرهنگ فارسی معین
چفت، قفل، اسباب، اسلحه، سازوبرگ، فراویز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسلحه، نواری از مفتول زرد و سفید که بر لباس دوزند
فرهنگ گویش مازندرانی