جدول جو
جدول جو

معنی یرم - جستجوی لغت در جدول جو

یرم
(یِ)
نوعی کشتی قدیم معمول در مدیترانۀ شرقی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
یرم
(یَ)
قسمی از ساز مانند بربط که دارای شکم بزرگی است و تارهای آن برنجین و آن را با کمان می نوازند. (ناظم الاطباء). بربط. (یادداشت مؤلف) ، کسی که این ساز را می نوازد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یرمیا
تصویر یرمیا
(پسرانه)
ارمیا، بزرگ داشته شده نام یکی از پیامبران بنی اسرائیل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سیرم
تصویر سیرم
دوال از پوست شکار که از آن بند شمشیر و خنجر درست کنند، تسمه، برای مثال برای مصلحت کار دوستان تو هردم / زمانه برکشد از پشت دشمنان تو سیرم (ابن یمین - ۱۳۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یرمق
تصویر یرمق
درم و دینار، زر و سیم، برای مثال تا حکیم زمانه احمق شد / دل او عشق باز یرمق شد (سنائی۱ - ۶۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیرم
تصویر نیرم
دلیر، پهلوان، نریمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیرم
تصویر بیرم
دیلم، میلۀ آهنی ضخیم برای سوراخ کردن یا حرکت دادن چیزهای سنگین، بارم
نوعی پارچۀ نخی نازک، برای مثال به تیر با سپر کرگ و مغفر پولاد / همان کند که به سوزن کنند با بیرم (فرخی - ۲۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیرم
تصویر تیرم
بانوی بزرگ حرم پادشاه، خاتون، برای مثال اندر این عهد از بزرگی کشور خوارزم را / ستر عالی مهد اعظم تیرم ترکان تویی (؟- مجمع الفرس - تیرم)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یرمغان
تصویر یرمغان
ارمغان، سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد، رهاورد، تحفه، سفته، نورهان، نوراهان، نوارهان، راهواره، بازآورد، عراضه، بلک، لهنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یرمع
تصویر یرمع
فرفره، نوعی اسباب بازی کاغذی سبک و پره دار که بر اثر جریان باد دور خود می چرخد، پرپره، مازالاق، بادفر، بادفره، فرفروک
سنگ ریزۀ سفید درخشان
فرهنگ فارسی عمید
(رُ)
تسمه و دوالی باشد سفید که چشمۀ آن را کنده باشند بجهت آنکه نرم شود و از آن بند شمشیر کنند و بند کارد و خنجر و شکاربند پرندگان شکاری نیز سازند. (برهان) (آنندراج). دوال سفید که چشمۀ آن راکنده باشند تا نرم شود. (فرهنگ رشیدی) :
سیرم پشتش از ادیم سیاه
مانده زین کوهه رامیان دو راه.
نظامی.
سیرم از پشت جدی نپسندم
نسزد زآن دوال شه بندم.
امیرخسرو (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
از بلاد ختن است. (نزهت القلوب ج 3 ص 258)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
نریمان. پدر سام. (جهانگیری) (رشیدی) (برهان قاطع). جد رستم. (برهان قاطع). رجوع به نریمان شود:
ز ما باد برسام نیرم درود
خداوند شمشیر و کوپال و خود.
فردوسی.
تو پور گو پیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی.
فردوسی.
توگفتی گو پیلتن رستم است
و یا سام شیر است و یا نیرم است.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُ)
بانوی اعظم و خاتون بزرگ را گویند. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء). بانوی بزرگ حرم شاه را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج).... تیر به معنی برگزیده و ’میم’ بر نعت زنان زاید کنند چون بیگم و خانم پس معنی تیرم، زن برگزیده است. (فرهنگ رشیدی). در ترکی به معنی بانوی بزرگ و ارجمند است. (حاشیۀ برهان چ معین) :
اندر این عهد از بزرگی کشور خوارزمشاه
ستر عالی مهد عالم تیرم ترکان توئی.
استاد (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
در اصطلاح پزشکی هلیون است. (اختیارات بدیعی). رجوع به هلیون و یرامع و یرامیع شود
لغت نامه دهخدا
(یَ رَ)
ارمی. ایرمی. علم و نشان که در بیابان برای راه برپا کنند یا خاص است به نشانۀ عاد. (منتهی الارب در ذیل ارم) ، احدی. کسی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
عشبهالنار است. (الفاظ الادویه ص 69) (تحفۀ حکیم مؤمن). یاسمین بری. در تحفه و الفاظ الادویه به صورت بالا آمده ولی مؤلف در چند یادداشت آن را باباء به صورت ’یربه’ و مأخوذ از اسپانیایی نوشته و همه ترکیبات آن را نیز به همین ضبط آورده است. بنظرمی رسد که ’یرمه’ مصحف همان ’یربه’ باشد. (یادداشت لغت نامه). و رجوع به یربه و عشبه و یاسمین بری شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ رَ)
سوخته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ رَ)
نوعی از پارچۀ ریسمانی باشد شبیه به مثقالی عراق. لیکن از او باریکتر و نازکتر است. (برهان). نوعی از پارچۀ ریسمانی باشد که شبیه بود بمثقال (بمثقالی) و از او باریکتر و لطیف تر شود. (از رشیدی) (از جهانگیری) (از انجمن آرا) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء). نوعی از پارچۀ باریک. (غیاث). پارچۀ نازک نخی، در شواهد ذیل ظاهراً بمعنی پارچۀ ابریشمی و دیباست:
چو خورشید در قیر زد شعر زرد
گهربفت شد بیرم لاجورد.
فردوسی.
به تیربا سپر کرگ و مغفر پولاد
همان کند که بسوزن کنند با بیرم.
فرخی.
گهی سرخ چون بادۀ ارغوانی
گهی زرد چون بیرم زعفرانی.
فرخی.
بیرم سبز برفکنده بلند
شاخ او کرد بسدین مشجب.
فرخی.
یکی چون زمردین بیرم، دوم چون بسدین مجمر
سیم چون مرمرین افسر، چهارم عنبرین بدری.
منوچهری.
طوطی به حدیث و قصه اندر شد
با مردم روستائی و شهری
پیراهنکی برید و شلوارکی
از بیرم سرخ و از گل حمری.
منوچهری.
یکی برگ او بیرم و شاخ بسد
یکی برگ او کژدم و شاخ نشتر.
ناصرخسرو.
خوی نیک بیرم خوی بد چو کژدم
تو کژدم بینداز و بردار شکر.
ناصرخسرو.
برین اقوال چون بیرم نگر وافعال خود سرشان
بسان نامه های زشت زیر خوب عنوانها.
ناصرخسرو.
بر بیرم کبود چنین هر شب
چندین هزار چون شکفد عبهر.
ناصرخسرو.
خیمه ها ساختم ز بیرم چین
فرش کردم ز دیبه ششتر.
مسعودسعد.
قباب صوف با دستار بیرم
همه کس دوست میدارند منهم.
نظام قاری (دیوان البسه ص 97).
بجای شمسی و بیرم مرا رسدریشه
زهی زمانۀ بدمهر و دور ناهموار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 80).
ز یمن کلفتن و بیرم طلادوزی
علم شدیم و سرآمد بشیوۀ اشعار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 81).
- بیرم سلطانی، نوعی بیرم:
به بیرم که سلطانی او راست نام
بدادند دستارها را تمام.
نظام قاری (دیوان البسه ص 175).
بدستار طلادوزی و بیرمهای سلطانی
که ماه شمس ایقادی چو کتان میبرد تابم.
نظام قاری (دیوان البسه ص 98).
چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی و سالوی ساغری و دو چنبری و بیرم سلطانی و دو تارۀ کربرکه ای. (دیوان البسۀ نظام قاری ص 152)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
گاو. (منتهی الارب) (آنندراج). یکی از حیرمه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بیرام. نام مؤسس فرقۀ دراویش بیرمیه است. وی در سال 833 هجری قمری / 1429 یا 1430 میلادی درگذشت و قبر او مجاور کتیبه های معروف آنکارا واقع است. (از دایره المعارف اسلامی). رجوع به بیرام شود
نام او مصطفی بک فرزند بیرم تونسی خامس. قاضی دادگاه مختلط در قاهره. او راست تاریخ الازهر. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
برگ خرمای ریگ آلوده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش گاوبندی که در شهرستان لار واقع است این دهستان از 31 پارچه آبادی تشکیل شده و قراء مهم آن عبارتند از: بالاده، آبکنه، ده کهنه، ملائی نعمه، شیخ عامر، جوزقدان. جمعیت دهستان در حدود 7000 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). دهستان شهرستان لار فارس دارای 21 آبادی که 7000 تن سکنه دارد. مرکزش ده بیرم با 1644 تن سکنه است. (از دایره المعارف فارسی). از مضافات لار فارس و از آنجاست عابد بیرمی شاه زین العباد. (از ریاض العارفین ص 110)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بیرام. بایرام. عید و جشن. (غیاث اللغات). نام دو عید از بزرگترین اعیاد مسلمانان، عید فطر و عید اضحی و اول را کوچک بیرامی (عید کوچک) یا شکر بیرامی (عید حلوا) و دوم را بیوک بیرام (عید بزرگ) یا بریان بیرامی میخوانند. (از دایره المعارف اسلامی). رجوع به بیرام شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از یرمق
تصویر یرمق
برابر با درم و دینار اگر پارسی باشد یرمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یرمع
تصویر یرمع
باد فر فرفره: از بازیچه ها
فرهنگ لغت هوشیار
اول شخص مفرد مضارع از گرفتن، در مورد فرض و انگارش استعمال شود: گیرم که مارچوبه کند تن بشکل مار کوزهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست ک (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
چرمی نازک و سفید که از آن بند شمشیر کارد خنجر و مانند آن سازند تسمه دوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیرم
تصویر تیرم
بانوی بزرگ خاتون ارجمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرم
تصویر بیرم
پارچه نخی نازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیرم
تصویر سیرم
((رُ))
تسمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیرم
تصویر تیرم
((تِ رَ))
بانوی بزرگ حرم پادشاه، خاتون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یرمغان
تصویر یرمغان
((یَ مَ))
ارمغان، تحفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیرم
تصویر بیرم
((بِ یا بَ یا رَ))
پارچه نخی نازک
فرهنگ فارسی معین
کنار گذاشته شده، بی اعتنا، گاوی که از قبول گوساله اش سرباز زند
فرهنگ گویش مازندرانی