پشته و زمین بلند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جای بلند. (دهار). زمین بلند. (مهذب الاسماء) (غیاث). فراز. (نصاب الصبیان). تل. ربوه. آنچه بلند باشد از زمین. (یادداشت مؤلف) : اجناس وحوش و طیوردر حضیض و یفاع او قرار گرفته. (سندبادنامه ص 120). در بدو ایفاع به یفاع معالی رسیده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 397). اعلام علم و ادب به یفاع قدر علمای آن دیار مرتفع و منشور. (المعجم فی معاییر اشعار العجم)
پشته و زمین بلند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جای بلند. (دهار). زمین بلند. (مهذب الاسماء) (غیاث). فراز. (نصاب الصبیان). تل. ربوه. آنچه بلند باشد از زمین. (یادداشت مؤلف) : اجناس وحوش و طیوردر حضیض و یفاع او قرار گرفته. (سندبادنامه ص 120). در بدو ایفاع به یفاع معالی رسیده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 397). اعلام علم و ادب به یفاع قدر علمای آن دیار مرتفع و منشور. (المعجم فی معاییر اشعار العجم)
وداع به کسر واو خواندن نوعی از تفریس (تصرف فارسیان) باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) : واپسین دیدارش از من رفت جانم بر اثر گر برفتی در وداعش من ز جان خشنودمی. خاقانی. آن تازه گل ما را هنگام وداع آمد زآن پیش که بگذارد گلزار نگهدارش. خاقانی. در وداع شب همانا خون گریست روی خون آلوداز آن بنمود صبح. خاقانی. سرها وداع تن کرده و جانها به قاب قالب طالب مفارقت شده. (ترجمه تاریخ یمینی). - الوداع، خدا نگهدار. (ناظم الاطباء). خداحافظ: الوداع ای زمان طاعت و خیر محفل خیر و مجلس قرآن. سعدی. - وداع کردن، بدرود کردن. خداحافظی نمودن. (ناظم الاطباء) : رفیق طرب را وداعی کن ارنه ز داعی غم مرحبایی نیابی. خاقانی. سیب گویی وداع یاران کرد روی از آن نیمه سرخ و نیمی زرد. سعدی. گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم. صائب. - وداع گاه، جای بدرود کردن و خداحافظی نمودن: گرد وداع گاه تو ای دوست روز و شب یعقوب وار مانده خروشان و سوگوار. عمعق بخاری. - وداع گفتن و الوداع گفتن، خداحافظی کردن. خیرباد گفتن به هنگام مسافرت. پدرود گفتن. (ناظم الاطباء) : مرا به گور سپاری مگو وداع وداع که گور پردۀ جمعیت جنان باشد. مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ص 209). رجوع به وداع شود. ، متارکه. مسالمت. (اقرب الموارد)
وداع به کسر واو خواندن نوعی از تفریس (تصرف فارسیان) باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) : واپسین دیدارش از من رفت جانم بر اثر گر برفتی در وداعش من ز جان خشنودمی. خاقانی. آن تازه گل ما را هنگام وداع آمد زآن پیش که بگذارد گلزار نگهدارش. خاقانی. در وداع شب همانا خون گریست روی خون آلوداز آن بنمود صبح. خاقانی. سرها وداع تن کرده و جانها به قاب قالب طالب مفارقت شده. (ترجمه تاریخ یمینی). - الوداع، خدا نگهدار. (ناظم الاطباء). خداحافظ: الوداع ای زمان طاعت و خیر محفل خیر و مجلس قرآن. سعدی. - وداع کردن، بدرود کردن. خداحافظی نمودن. (ناظم الاطباء) : رفیق طرب را وداعی کن ارنه ز داعی غم مرحبایی نیابی. خاقانی. سیب گویی وداع یاران کرد روی از آن نیمه سرخ و نیمی زرد. سعدی. گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم. صائب. - وداع گاه، جای بدرود کردن و خداحافظی نمودن: گرد وداع گاه تو ای دوست روز و شب یعقوب وار مانده خروشان و سوگوار. عمعق بخاری. - وداع گفتن و الوداع گفتن، خداحافظی کردن. خیرباد گفتن به هنگام مسافرت. پدرود گفتن. (ناظم الاطباء) : مرا به گور سپاری مگو وداع وداع که گور پردۀ جمعیت جنان باشد. مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ص 209). رجوع به وَداع شود. ، متارکه. مسالمت. (اقرب الموارد)
تثنیۀ ید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). به معنی دست. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه عبارت از اسماء متقابلۀ الهی است که به اسماء جلالی و جمالی تفسیر شده است مانند فاعله و قابله مثل قهار و لطیف. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، برخی گفته اند یدان عبارت است از حضرت وجوب و امکان. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
تثنیۀ ید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). به معنی دست. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه عبارت از اسماء متقابلۀ الهی است که به اسماء جلالی و جمالی تفسیر شده است مانند فاعله و قابله مثل قهار و لطیف. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، برخی گفته اند یدان عبارت است از حضرت وجوب و امکان. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
دردسر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار). وآن مأخوذ از صدع است که شکافتن باشد. (غیاث اللغات). الم فی اعضاء الرأس. (بحر الجواهر) : چو گل بیش ندهم سران را صداعی کنم بلبلان طرف را وداعی. خاقانی. باول نشاط شراب آن نیرزد که آخر خمارم رساند صداعی. خاقانی. بجان شاه که درمگذرانی از امروز که نگذرم ز سر این صداع و ناچار است. خاقانی. کار جز باده و شکارت نیست با صداع زمانه کارت نیست. نظامی. پس آنگه از پی دفع صداع وی روزی فراکنند یکی را که کار او بگذار. کمال اسماعیل. از صداع و ماشرا و از خناق وز زکام و از جذام و از فواق. (مثنوی). گفت خاموش از این سخن زنهار بیش از این زحمت و صداع مدار. سعدی
دردسر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار). وآن مأخوذ از صدع است که شکافتن باشد. (غیاث اللغات). الم فی اعضاء الرأس. (بحر الجواهر) : چو گل بیش ندهم سران را صداعی کنم بلبلان طرف را وداعی. خاقانی. باول نشاط شراب آن نیرزد که آخر خمارم رساند صداعی. خاقانی. بجان شاه که درمگذرانی از امروز که نگذرم ز سر این صداع و ناچار است. خاقانی. کار جز باده و شکارت نیست با صداع زمانه کارت نیست. نظامی. پس آنگه از پی دفع صداع وی روزی فراکنند یکی را که کار او بگذار. کمال اسماعیل. از صداع و ماشرا و از خناق وز زکام و از جذام و از فواق. (مثنوی). گفت خاموش از این سخن زنهار بیش از این زحمت و صداع مدار. سعدی
ودیعت نهادن به کسی و پذیرفتن از کسی ودیعت را، هو من الاضداد، (از ’ودع’) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء)، حفاظت مال خود را به دیگری سپردن، (تعریفات)
ودیعت نهادن به کسی و پذیرفتن از کسی ودیعت را، هو من الاضداد، (از ’ودع’) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء)، حفاظت مال خود را به دیگری سپردن، (تعریفات)