جدول جو
جدول جو

معنی یخمه - جستجوی لغت در جدول جو

یخمه
لاغر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یلمه
تصویر یلمه
جامۀ بلند، قبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ینمه
تصویر ینمه
گیاهی با ساقۀ کوتاه، گل های زرد و برگ های زرد شبیه برگ کاسنی که برای معالجۀ جراحت به کار می رفت، منبل دارو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یشمه
تصویر یشمه
پوست یا چرم خام، پوست حیوان که هنوز آن را دباغت نکرده و فقط با مالش دست پرداخت داده باشند، برای مثال چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت / چو طبع خویش به خامی چو یشمه بی چربو (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخمه
تصویر تخمه
فساد غذا در معده و بدی گوارش که از پرخوری به هم می رسد، سوءهضم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یخچه
تصویر یخچه
تگرگ، قطره های باران که در اثر سرد شدن ناگهانی هوا در ارتفاع کم به صورت دانه های کوچک یخ می بارد، آب بسته، ژاله، سنگک، پسنگک، سنگچه، سنگرک، شهنگانه، پسکک، شخکاسه برای مثال یخچه می بارید از ابر سیاه / چون ستاره بر زمین از آسمان (رودکی - ۵۰۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زخمه
تصویر زخمه
وسیلۀ کوچک فلزی که با آن سیم های ساز را به صدا درمی آورند، مضراب، زخ، برای مثال ما چو چنگیم و تو زخمه می زنی / زاری از ما نه تو زاری می کنی (مولوی - ۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخمه
تصویر تخمه
اصل، نژاد، تبار، دانه های میان هندوانه، خربزه یا کدو که آن ها را تف می دهند و آجیل درست می کنند، سیاه دانه و امثال آنکه روی نان بزنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دخمه
تصویر دخمه
جای تنگ و تاریک، جایی که در زیرزمین درست کنند و جسد مرده را در آنجا بگذارند، سرداب، سردابه، خانۀ زیرزمینی، گور، برای مثال در این دخمه خفته است شداد عاد / کز او رنگ و رونق گرفت این سواد (نظامی۶ - ۱۱۱۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پخمه
تصویر پخمه
کودن، کم عقل، کندفهم، کم هوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیمه
تصویر خیمه
چادر، سر پناهی موقتی که با پارچه یا وسایل دیگر برای درامان ماندن از سرما و گرما برپا می کنند
خیمه زدن: برپا کردن خیمه، کنایه از اقامت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ مَ)
هر خانه مستدیر. خیم، سه یا چهار چوب که بر آن گیاه اندازند و در گرما بسایۀ آن نشینند، هر خانه ای که از چوبهای درخت ساخته شود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). الاچیق. (یادداشت مؤلف). ج، خیمات، خیام، خیم، خیوم. در هر سه معنی، چادر و ستاده و منزلگاه قابل حمل و نقل که از پارچه های کلفت مانند کرباس و کتان و جز آن می سازند و در صحرا و باغ جهت نشستن در زیر سایه وی آنرا بر پا می کنند، سراپرده. خرگاه. سیاه چادر. (ناظم الاطباء). چادر. خباء. تاز. تاژ. چتری. سراپرده که از پارچه سازند برای نشستنگاه در سفر و حضر بکار برند. (یادداشت مؤلف). ج، خیم و خیام:
رسیدند زی شهر چندل فراز
سپه خیمه زد در نشیب و فراز.
رودکی.
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا.
کسائی.
ز خرگاه وز خیمه و پارگی
بسازید پیران بیکبارگی.
فردوسی.
سراپرده و خیمه ها ساختند
ز نخجیر دشتی بپرداختند.
فردوسی.
سراپرده از دیبه رنگ رنگ
بدو اندرون خیمه های پلنگ.
فردوسی.
همه روی لشکر به بیراه و راه
سراپرده و خیمه بد بی سپاه.
فردوسی.
برون رفت مهراب کابل خدای
سوی خیمه زال زابل خدای.
فردوسی.
اندر آمد بخیمه آن دلبر.
فرخی.
یکی چون خیمه خاقان دوم چون خرگه خاتون
سیم چون حجرۀ قیصر چهارم قبۀ کسری.
منوچهری.
مثل مردمان و سلطان چون خیمه محکم نیک ستون است. (تاریخ بیهقی). هرگه که او... بیفتاد نه خیمه ماند و نه طناب. (تاریخ بیهقی). علوی دعا گفت و بازگردانیدندش و بخیمه بنشاندند. (تاریخ بیهقی).
چو بشنید کامد یل سرافراز
برون زد سراپرده وخیمه باز.
اسدی.
برون آمد از خیمه و آن دو زلف
بنفشۀ پریشیده بر نسترن.
(از لغتنامه اسدی).
نخواهم چارطاق خیمۀ دهر
وگرسازد طنابم طوق گردن.
خاقانی.
گرنه بکار آمدی خیمۀ خاص ترا
صبح نکردی عمود خور نتنیدی طناب.
خاقانی.
چون خیمۀ ابیات چهل پنج شد از نظم
بگسست طناب سخن از غایت اطناب.
خاقانی.
بر چرخ زنند خیمۀ آه
هم خود بصفت میان آهند.
خاقانی.
هر جا که عدل خیمه زند کوس دین بزن
کاین نوبتی ز چرخ مدور نکوتر است.
خاقانی.
سکندر که با شرقیان حرب داشت
در خیمه گویند بر غرب داشت.
سعدی.
در فراق خیمه و خرگاه و زیلو و نمد
این بخود می پیچد و آن خاک بر سر می کند.
نظام قاری.
این یکی کندلان زد آن خیمه
فکر هر کس بقدر همت اوست.
نظام قاری.
همان بیت المقدس است که بنی اسرائیل در دشت بر پا می نمودند و خیمه از پرده های پوست بز ترتیب یافته اما پوشش خیمه از پوست قوچها و پوست خز بوده بر زبر همگی پوشیده میشد تا آنرااز باران و آفتاب محافظت نماید. (از قاموس مقدس) ، کنایه از آسمان. (یادداشت مؤلف) :
ندید از صعب تاریکی و تنگی اندر این خیمه
نه چشم باز من شخصی نه جان خفته دانائی.
ناصرخسرو.
هستشان آگهی که نه ز گزاف
زیر این خیمه در گرفتارند.
ناصرخسرو.
- پیروزه گون خیمه، کنایه از آسمان. گردون:
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه
چه بازیها برون آرد همی زین پیر خوش سیما.
سنائی.
- خیمۀ افلاک، کنایه از آسمان و هفت فلک:
زرین ترنج خیمۀ افلاک میخ وار
در خاک باد کوفته سر کز تو بازماند.
خاقانی.
- خیمۀ ترکی، نوعی خیمه بوده که ترکان بکار می برده اند.
- ، کنایه از آسمان و فلک است:
وز بر آن نوبتی خیمۀ ترکی که هست
خونی خنجرگذار صفدر آهن کمان.
خاقانی.
- خیمۀ فیروزه، کنایه از آسمان است:
تا درون چارطاق خیمۀ فیروزه ای
طبع را بی چارمیخ غم نخواهی یافتن.
خاقانی.
- خیمۀ کبود، کنایه از آسمان است:
وین خیمۀ کبود نبینند و این دو مرغ
کایشان هماره از پس دیگر همی پرند.
ناصرخسرو.
نیک بنگر کاندرین خیمۀ کبود
چون فتاده ست ای پسر چندین شتاب.
ناصرخسرو.
این شیشه گردنان که ازین خیمۀ کبود
بی نام چون قرابه بگردن طنابشان.
خاقانی.
- خیمۀ معلق، کنایه از آسمان است.
- هفت خیمه، هفت فلک. هفت گردون:
از ناله هفت خیمۀ گردون شکافتم
وز آه چارگوشۀ عالم بسوختم.
خاقانی.
بالای هفت خیمۀ پیروزه دان ز قدر
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ)
نوعی از حرشف است که کنگر باشد و آن را بیدگیا خوانند. (برهان قاطع). کنگر. بیدگیا. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به حرشف شود
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ)
رستاقی است از رساتیق طائف. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ / مِ)
چین و شکنج. (بهار عجم) (غیاث) ، فحش گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) ، بسیار بیضه کردن ملخ. کر بسیار گذاشتن ملخ. بسیاربیضه گردیدن جراد. (منتهی الارب) ، بسیارنبات شدن چراگاه، دراز شدن زمانه بر کسی: اخنی الدهر علیه، فساد آوردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سخمه
تصویر سخمه
سیاهی، کینه، خشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخمه
تصویر تخمه
اصل و نژاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخمه
تصویر دخمه
سرداب، خانه زیر زمینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیمه
تصویر خیمه
چادر، سایبان بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخمه
تصویر زخمه
بوی گند آلتی کوچک و فلزی که بدان ساز نوازند مضراب زخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لخمه
تصویر لخمه
تنگدمی سستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخچه
تصویر یخچه
ژله و تگرگ را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخمه
تصویر اخمه
چین و شکنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخمه
تصویر رخمه
کرکس لاشخوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پخمه
تصویر پخمه
شخص کودن و نفهمبی عرضه ساده ابله پیه چلمن غبی: (این مردهای بی نور و پخمه برای زندگانی حاجی های بازار بزارهالله مناسب ترند) (دشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پخمه
تصویر پخمه
((پَ مِ))
ساده لوح، بی عرضه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یلمه
تصویر یلمه
((یَ مِ))
قبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یخچه
تصویر یخچه
((~ چ))
تگرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زخمه
تصویر زخمه
((زَ مِ))
مضراب، آلت کوچکی که به وسیله آن سازهای سیمی رامی نوازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخمه
تصویر رخمه
((رَ مِ))
کرکس، لاشخوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیمه
تصویر خیمه
((خِ مِ))
چادر، سراپرده
خیمه روی آب زدن: کنایه از کار بی ثبات یا زیان آور کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دخمه
تصویر دخمه
((دَ مِ))
سردابه ای که جسد مردگان را در آن نهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخمه
تصویر تخمه
((تُ مِ))
اصل، نسب، دانه های داخل خربزه، هندوانه و کدو که آن ها را تف داده و آجیل سازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخمه
تصویر تخمه
((تُ خَ مِ))
سوءهاضمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پخمه
تصویر پخمه
ابله، بی عرضه
فرهنگ واژه فارسی سره