پوست یا چرم خام، پوست حیوان که هنوز آن را دباغت نکرده و فقط با مالش دست پرداخت داده باشند، برای مثال چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت / چو طبع خویش به خامی چو یشمه بی چربو (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۶)
پوست یا چرم خام، پوست حیوان که هنوز آن را دباغت نکرده و فقط با مالش دست پرداخت داده باشند، برای مِثال چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت / چو طبع خویش به خامی چو یشمه بی چربو (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۶)
تگرگ، قطره های باران که در اثر سرد شدن ناگهانی هوا در ارتفاع کم به صورت دانه های کوچک یخ می بارد، آب بسته، ژاله، سنگک، پسنگک، سنگچه، سنگرک، شهنگانه، پسکک، شخکاسه برای مثال یخچه می بارید از ابر سیاه / چون ستاره بر زمین از آسمان (رودکی - ۵۰۹)
تَگَرگ، قطره های باران که در اثر سرد شدن ناگهانی هوا در ارتفاع کم به صورت دانه های کوچک یخ می بارد، آبِ بَستِه، ژالِه، سَنگَک، پَسَنگَک، سَنگچِه، سَنگرَک، شَهَنگانِه، پَسکَک، شَخکاسِه برای مِثال یخچه می بارید از ابر سیاه / چون ستاره بر زمین از آسمان (رودکی - ۵۰۹)
وسیلۀ کوچک فلزی که با آن سیم های ساز را به صدا درمی آورند، مضراب، زخ، برای مثال ما چو چنگیم و تو زخمه می زنی / زاری از ما نه تو زاری می کنی (مولوی - ۵۹)
وسیلۀ کوچک فلزی که با آن سیم های ساز را به صدا درمی آورند، مضراب، زخ، برای مِثال ما چو چنگیم و تو زخمه می زنی / زاری از ما نه تو زاری می کنی (مولوی - ۵۹)
جای تنگ و تاریک، جایی که در زیرزمین درست کنند و جسد مرده را در آنجا بگذارند، سرداب، سردابه، خانۀ زیرزمینی، گور، برای مثال در این دخمه خفته است شداد عاد / کز او رنگ و رونق گرفت این سواد (نظامی۶ - ۱۱۱۲)
جای تنگ و تاریک، جایی که در زیرزمین درست کنند و جسد مرده را در آنجا بگذارند، سرداب، سردابه، خانۀ زیرزمینی، گور، برای مِثال در این دخمه خفته است شداد عاد / کز او رنگ و رونق گرفت این سواد (نظامی۶ - ۱۱۱۲)
هر خانه مستدیر. خیم، سه یا چهار چوب که بر آن گیاه اندازند و در گرما بسایۀ آن نشینند، هر خانه ای که از چوبهای درخت ساخته شود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). الاچیق. (یادداشت مؤلف). ج، خیمات، خیام، خیم، خیوم. در هر سه معنی، چادر و ستاده و منزلگاه قابل حمل و نقل که از پارچه های کلفت مانند کرباس و کتان و جز آن می سازند و در صحرا و باغ جهت نشستن در زیر سایه وی آنرا بر پا می کنند، سراپرده. خرگاه. سیاه چادر. (ناظم الاطباء). چادر. خباء. تاز. تاژ. چتری. سراپرده که از پارچه سازند برای نشستنگاه در سفر و حضر بکار برند. (یادداشت مؤلف). ج، خیم و خیام: رسیدند زی شهر چندل فراز سپه خیمه زد در نشیب و فراز. رودکی. آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا. کسائی. ز خرگاه وز خیمه و پارگی بسازید پیران بیکبارگی. فردوسی. سراپرده و خیمه ها ساختند ز نخجیر دشتی بپرداختند. فردوسی. سراپرده از دیبه رنگ رنگ بدو اندرون خیمه های پلنگ. فردوسی. همه روی لشکر به بیراه و راه سراپرده و خیمه بد بی سپاه. فردوسی. برون رفت مهراب کابل خدای سوی خیمه زال زابل خدای. فردوسی. اندر آمد بخیمه آن دلبر. فرخی. یکی چون خیمه خاقان دوم چون خرگه خاتون سیم چون حجرۀ قیصر چهارم قبۀ کسری. منوچهری. مثل مردمان و سلطان چون خیمه محکم نیک ستون است. (تاریخ بیهقی). هرگه که او... بیفتاد نه خیمه ماند و نه طناب. (تاریخ بیهقی). علوی دعا گفت و بازگردانیدندش و بخیمه بنشاندند. (تاریخ بیهقی). چو بشنید کامد یل سرافراز برون زد سراپرده وخیمه باز. اسدی. برون آمد از خیمه و آن دو زلف بنفشۀ پریشیده بر نسترن. (از لغتنامه اسدی). نخواهم چارطاق خیمۀ دهر وگرسازد طنابم طوق گردن. خاقانی. گرنه بکار آمدی خیمۀ خاص ترا صبح نکردی عمود خور نتنیدی طناب. خاقانی. چون خیمۀ ابیات چهل پنج شد از نظم بگسست طناب سخن از غایت اطناب. خاقانی. بر چرخ زنند خیمۀ آه هم خود بصفت میان آهند. خاقانی. هر جا که عدل خیمه زند کوس دین بزن کاین نوبتی ز چرخ مدور نکوتر است. خاقانی. سکندر که با شرقیان حرب داشت در خیمه گویند بر غرب داشت. سعدی. در فراق خیمه و خرگاه و زیلو و نمد این بخود می پیچد و آن خاک بر سر می کند. نظام قاری. این یکی کندلان زد آن خیمه فکر هر کس بقدر همت اوست. نظام قاری. همان بیت المقدس است که بنی اسرائیل در دشت بر پا می نمودند و خیمه از پرده های پوست بز ترتیب یافته اما پوشش خیمه از پوست قوچها و پوست خز بوده بر زبر همگی پوشیده میشد تا آنرااز باران و آفتاب محافظت نماید. (از قاموس مقدس) ، کنایه از آسمان. (یادداشت مؤلف) : ندید از صعب تاریکی و تنگی اندر این خیمه نه چشم باز من شخصی نه جان خفته دانائی. ناصرخسرو. هستشان آگهی که نه ز گزاف زیر این خیمه در گرفتارند. ناصرخسرو. - پیروزه گون خیمه، کنایه از آسمان. گردون: ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه چه بازیها برون آرد همی زین پیر خوش سیما. سنائی. - خیمۀ افلاک، کنایه از آسمان و هفت فلک: زرین ترنج خیمۀ افلاک میخ وار در خاک باد کوفته سر کز تو بازماند. خاقانی. - خیمۀ ترکی، نوعی خیمه بوده که ترکان بکار می برده اند. - ، کنایه از آسمان و فلک است: وز بر آن نوبتی خیمۀ ترکی که هست خونی خنجرگذار صفدر آهن کمان. خاقانی. - خیمۀ فیروزه، کنایه از آسمان است: تا درون چارطاق خیمۀ فیروزه ای طبع را بی چارمیخ غم نخواهی یافتن. خاقانی. - خیمۀ کبود، کنایه از آسمان است: وین خیمۀ کبود نبینند و این دو مرغ کایشان هماره از پس دیگر همی پرند. ناصرخسرو. نیک بنگر کاندرین خیمۀ کبود چون فتاده ست ای پسر چندین شتاب. ناصرخسرو. این شیشه گردنان که ازین خیمۀ کبود بی نام چون قرابه بگردن طنابشان. خاقانی. - خیمۀ معلق، کنایه از آسمان است. - هفت خیمه، هفت فلک. هفت گردون: از ناله هفت خیمۀ گردون شکافتم وز آه چارگوشۀ عالم بسوختم. خاقانی. بالای هفت خیمۀ پیروزه دان ز قدر میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش. خاقانی
هر خانه مستدیر. خیم، سه یا چهار چوب که بر آن گیاه اندازند و در گرما بسایۀ آن نشینند، هر خانه ای که از چوبهای درخت ساخته شود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). الاچیق. (یادداشت مؤلف). ج، خیمات، خیام، خیم، خیوم. در هر سه معنی، چادر و ستاده و منزلگاه قابل حمل و نقل که از پارچه های کلفت مانند کرباس و کتان و جز آن می سازند و در صحرا و باغ جهت نشستن در زیر سایه وی آنرا بر پا می کنند، سراپرده. خرگاه. سیاه چادر. (ناظم الاطباء). چادر. خباء. تاز. تاژ. چتری. سراپرده که از پارچه سازند برای نشستنگاه در سفر و حضر بکار برند. (یادداشت مؤلف). ج، خِیَم و خیام: رسیدند زی شهر چندل فراز سپه خیمه زد در نشیب و فراز. رودکی. آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود میخ آن خیمه ستاک سمن و نسرینا. کسائی. ز خرگاه وز خیمه و پارگی بسازید پیران بیکبارگی. فردوسی. سراپرده و خیمه ها ساختند ز نخجیر دشتی بپرداختند. فردوسی. سراپرده از دیبه رنگ رنگ بدو اندرون خیمه های پلنگ. فردوسی. همه روی لشکر به بیراه و راه سراپرده و خیمه بد بی سپاه. فردوسی. برون رفت مهراب کابل خدای سوی خیمه زال زابل خدای. فردوسی. اندر آمد بخیمه آن دلبر. فرخی. یکی چون خیمه خاقان دوم چون خرگه خاتون سیم چون حجرۀ قیصر چهارم قبۀ کسری. منوچهری. مثل مردمان و سلطان چون خیمه محکم نیک ستون است. (تاریخ بیهقی). هرگه که او... بیفتاد نه خیمه ماند و نه طناب. (تاریخ بیهقی). علوی دعا گفت و بازگردانیدندش و بخیمه بنشاندند. (تاریخ بیهقی). چو بشنید کامد یل سرافراز برون زد سراپرده وخیمه باز. اسدی. برون آمد از خیمه و آن دو زلف بنفشۀ پریشیده بر نسترن. (از لغتنامه اسدی). نخواهم چارطاق خیمۀ دهر وگرسازد طنابم طوق گردن. خاقانی. گرنه بکار آمدی خیمۀ خاص ترا صبح نکردی عمود خور نتنیدی طناب. خاقانی. چون خیمۀ ابیات چهل پنج شد از نظم بگسست طناب سخن از غایت اطناب. خاقانی. بر چرخ زنند خیمۀ آه هم خود بصفت میان آهند. خاقانی. هر جا که عدل خیمه زند کوس دین بزن کاین نوبتی ز چرخ مدور نکوتر است. خاقانی. سکندر که با شرقیان حرب داشت در خیمه گویند بر غرب داشت. سعدی. در فراق خیمه و خرگاه و زیلو و نمد این بخود می پیچد و آن خاک بر سر می کند. نظام قاری. این یکی کندلان زد آن خیمه فکر هر کس بقدر همت اوست. نظام قاری. همان بیت المقدس است که بنی اسرائیل در دشت بر پا می نمودند و خیمه از پرده های پوست بز ترتیب یافته اما پوشش خیمه از پوست قوچها و پوست خز بوده بر زبر همگی پوشیده میشد تا آنرااز باران و آفتاب محافظت نماید. (از قاموس مقدس) ، کنایه از آسمان. (یادداشت مؤلف) : ندید از صعب تاریکی و تنگی اندر این خیمه نه چشم باز من شخصی نه جان خفته دانائی. ناصرخسرو. هستشان آگهی که نه ز گزاف زیر این خیمه در گرفتارند. ناصرخسرو. - پیروزه گون خیمه، کنایه از آسمان. گردون: ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه چه بازیها برون آرد همی زین پیر خوش سیما. سنائی. - خیمۀ افلاک، کنایه از آسمان و هفت فلک: زرین ترنج خیمۀ افلاک میخ وار در خاک باد کوفته سر کز تو بازماند. خاقانی. - خیمۀ ترکی، نوعی خیمه بوده که ترکان بکار می برده اند. - ، کنایه از آسمان و فلک است: وز بر آن نوبتی خیمۀ ترکی که هست خونی خنجرگذار صفدر آهن کمان. خاقانی. - خیمۀ فیروزه، کنایه از آسمان است: تا درون چارطاق خیمۀ فیروزه ای طبع را بی چارمیخ غم نخواهی یافتن. خاقانی. - خیمۀ کبود، کنایه از آسمان است: وین خیمۀ کبود نبینند و این دو مرغ کایشان هماره از پس دیگر همی پرند. ناصرخسرو. نیک بنگر کاندرین خیمۀ کبود چون فتاده ست ای پسر چندین شتاب. ناصرخسرو. این شیشه گردنان که ازین خیمۀ کبود بی نام چون قرابه بگردن طنابشان. خاقانی. - خیمۀ معلق، کنایه از آسمان است. - هفت خیمه، هفت فلک. هفت گردون: از ناله هفت خیمۀ گردون شکافتم وز آه چارگوشۀ عالم بسوختم. خاقانی. بالای هفت خیمۀ پیروزه دان ز قدر میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش. خاقانی
چین و شکنج. (بهار عجم) (غیاث) ، فحش گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) ، بسیار بیضه کردن ملخ. کر بسیار گذاشتن ملخ. بسیاربیضه گردیدن جراد. (منتهی الارب) ، بسیارنبات شدن چراگاه، دراز شدن زمانه بر کسی: اخنی الدهر علیه، فساد آوردن. (آنندراج)
چین و شکنج. (بهار عجم) (غیاث) ، فحش گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) ، بسیار بیضه کردن ملخ. کر بسیار گذاشتن ملخ. بسیاربیضه گردیدن جراد. (منتهی الارب) ، بسیارنبات شدن چراگاه، دراز شدن زمانه بر کسی: اخنی الدهر علیه، فساد آوردن. (آنندراج)