جدول جو
جدول جو

معنی یخاب - جستجوی لغت در جدول جو

یخاب
(یَ)
یخاو. (ناظم الاطباء). یخ آب. آب که از ذوب یخ حاصل شود. آب یخ. (یادداشت مؤلف) ، آب که در آن یخ نهاده اند سرد شدن را. آبی که در آن یخ ریخته باشند. (یادداشت مؤلف) ، آبی که به زمستان به زمین دهند و گویند آن حشرات موذیه را براندازد. آب که باغ و مزرعه را دهند گاهی که زمین یخ بسته است کشتن حشرات موذیه و تحت الارضی را. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
یخاب
(یَ)
ده مرکز دهستان یخاب بخش طبس شهرستان فردوس واقع در 17000 گزی شمال خاوری طبس و 15000 گزی باختر مالرو عمومی بردسکن. کوهستانی و گرمسیر و دارای 108 تن سکنه است. آب آن از قنات و راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
یخاب
آب که از ذوب یخ حاصل شود، آب یخ
تصویری از یخاب
تصویر یخاب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یباب
تصویر یباب
خراب، ویران، برای مثال هرچه جز از شهر بیابان شمر / بی بر و بی آب و خراب و یباب (ناصرخسرو - ۱۴۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یاب
تصویر یاب
ضایع، نابود، بیهوده، هرزه، یاوه، به کارنیامدنی، برای مثال جز به مدح او سخن گفتن همه باد است و دم / جز به مهر او هنر جستن همه یاوه ست و یاب (سوزنی - لغتنامه - یاب)، دنیا خود جست و نجستی تو دین / چیست به دست تو به جز باد و یاب (ناصرخسرو - ۱۴۱)
روی، سیما، صورت
پسوند متصل به واژه به معنای یابنده مثلاً کامیاب، شرفیاب
پسوند متصل به واژه به معنای یافته شده مثلاً کم یاب، نایاب
فرهنگ فارسی عمید
(یَ)
نام یکی از دهستانهای بخش طبس شهرستان فردوس است. این دهستان در حاشیۀ کویر لوت واقع و هوای آن گرم و سوزان است. از 26 آبادی تشکیل شده و مجموع نفوس آن در حدود 1500 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(وَ مِ)
شهری است در ماوراء بلاد ختّل متعلق به ترک. مشک را از آنجا آورند. معادن نقرۀ مهمی دارد. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(یُ)
یخه. یوخه. نوعی نان نازک لوله کرده به چند لا. قسمی نان تنک شکرین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نابود و هرزه و بی ماحصل، ضایع و بکار نیامدنی، (برهان)، هرزه و بی معنی، (آنندراج)، نابود و هرزه و بی معنی، (جهانگیری)، نابودو ضایع و فانی و بی فایده و بیهوده و هرزه و ناچیز وبی ثمر و بی حاصل و بی سود، (ناظم الاطباء) :
دنیا خود جست و نجستی تو دین
چیست به دست تو جز از باد و یاب،
ناصرخسرو،
جز به مدح او سخن گفتن همه باد است و دم
جزبه مهر او هنر جستن همه یاوه است و یاب،
سوزنی،
،
صورت و پیکر، (از شعوری)، روی و سیما و صورت، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پیداکننده، یابنده، (برهان)، یابنده، (جهانگیری) (آنندراج)، یابنده و پیداکننده مانند باریاب یعنی کسی که اذن دخول در دربار پادشاهی حاصل کرده و می تواند به حضور برود، و راهیاب پیدا کننده راه، و کامیاب آنکه آرزوی خود را دریافته است و نیک بخت و سعادتمند، (از ناظم الاطباء)، یاب نعت فاعلی مرخم (برابر با ریشه مضارع فعل) است که جز در ترکیب بکار نرود مگر بندرت و در ترکیب، صفت فاعلی (= یابنده) و صفت مفعولی (= یافت) سازد، صفت فاعلی مانند کامیاب، راه یاب، گنج یاب، فیض یاب، شرفیاب، ارتفاع یاب، جهت یاب، دقیقه یاب، سخن یاب، دست یاب، دیریاب، زودیاب، چاره یاب، دولتیاب، سودیاب، جنس یاب (در شعر خاقانی)، زاویه یاب، قعریاب، نکته یاب، نصرت یاب، صفت مفعولی (=یافت) مانند نایاب، کمیاب، دیریاب، دشواریاب، با الحاق ’یاء’ مصدری به آخر ترکیبات مذکور حاصل مصدر مرکب ساخته می شود، چون کمیابی، شرفیابی، نکته یابی، جهت یابی و جز آنها، برخی از ترکیبات هم در معنی فاعلی و هم در معنی مفعولی بکار روند، چنانکه زودیاب هم به معنی زودیافته و هم زودیابنده (تیزفهم و سریعالانتقال) آمده است، اینک ترکیبات کلمه با شواهد:
- ادایاب، مدرک اطوار و حرکات شیرین:
هر چه در خاطر عاشق گذرد می دانی
خوش ادافهم و ادایاب و ادادان شده ای،
صائب،
- تنگیاب، نادر، کمیاب:
با رخم زر و زریر و با دلم اندوه و غم
با دو چشمم آب و خون و با تنم رنج و عذاب
وین عجایبتر که چون این هشت با من یار کرد
هشت چیز ازمن ببرد و هشت چیز تنگیاب،
فرخی،
خاقانیا وفامطلب ز اهل عصر از آنک
در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد،
خاقانی،
صاحب ستران همه بانگ بر ایشان زدند
کاین حرم کبریاست بار بود تنگیاب،
خاقانی،
سپاهی عزب پیشه و تنگیاب،
نظامی،
به آسانی بیابی سراین کار
که کاری سخت و سری تنگیاب است،
عطار،
- جنس یاب، یابندۀ جنس، که جنس یافته باشد:
دیدم آری هزار جنس طلب
لیک یک جنس یاب نشنیدم،
خاقانی،
- دستیاب، دسترسی، وصول:
جز از گنج ویژه رد افراسیاب
که کس را نبود اندر آن دستیاب،
فردوسی،
گر او را بدی بر تو بر دستیاب
به ایران کشیدی رد افراسیاب،
فردوسی،
-، دست یابنده، چیره، مسلط:
تو آنگه که بر من شوی دستیاب
زنی بیوه را داده باشی جواب،
نظامی،
- دشواریاب، صعب الحصول:
خار در پا شد چنین دشواریاب
خار در دل چون بود واده جواب،
مولوی،
- دیریاب، کندذهن، بلید:
کسی را که مغزش بود با شتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب
فردوسی،
همی گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش،
فردوسی،
دل تیره ز اندیشۀ دیریاب
همی تخت شاهی نمودش به خواب،
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2301)،
به لسانش نگر که چون بلسان
روغن دیریاب می چکدش،
خاقانی،
- زودیاب، سریعالانتقال:
شبی خفته بد بابک زودیاب
چنان دید روشن روانش به خواب،
فردوسی،
که چون خواست کینه ز افراسیاب
به رنج فراوان شه زودیاب،
فردوسی،
همی بود تا زرد گشت آفتاب
نشست از بر بارۀ زودیاب،
فردوسی،
گر چه در گیتی نیابی هیچ فضل
مرد ازو فاضل شده است و زودیاب،
ناصرخسرو،
و در این شعر فرخی میان یاب و جزء اول آن (زود) کلمه ’اندر’ حرف اضافه فاصله شده است:
دررسیده است به علم و برسیده به سخن
پیش بینیش به اندیشۀ زود اندریاب،
- سخن یاب،دریابندۀ سخن، مدرک معانی:
لنگ دونده است گوش نی و سخن یاب
گنگ فصیح است چشم نی و جهان بین،
رودکی،
- کامیاب، کامروا:
شهرگیر و درگشای و دین پرست و کین ستان
ملک دار و ملک بخش و کام جوی و کامیاب،
خاقانی،
خیز به شمشیر صبح سر ببر این مرغ را
تحفۀ نوروز ساز پیش شه کامیاب،
خاقانی،
- کمیاب، تنگیاب، نادر:
آن یکی ریگی که جوشد آب ازو
سخت کمیاب است روآن را بجو،
مولوی،
وقتی که آب کمیاب است بترتیب سفینه می پردازد، (حبیب السیر جزو ج 1 ص 12)،
- گنج یاب، یابندۀ گنج:
چرا روی آن کس که شد گنج یاب
ز شادی برافروخت چون آفتاب،
نظامی،
- نایاب، نادر، عزیزالوجود:
نیست در ایام چیزی از وفا نایابتر
کیمیا شد اهل بل کز کیمیا نایابتر،
خاقانی،
جان کم است آن صورت بیتاب را
زو بجو آن گوهر نایاب را،
مولوی،
- نصرت یاب، پیروز، ظفر یابنده:
ز برگ و برف پراز زر و سیم گردد باغ
چو خانه ولی شهریار نصرت یاب،
مسعودسعد،
جهان سراسر دیدم بسان خلد برین
ز عدل خسرو محمود شاه نصرت یاب،
مسعودسعد،
علی دلی که به ملک یزیدیان قلمش
همان کند که بدین ذوالفقار نصرت یاب،
خاقانی،
،
و در این شعر منوچهری ’یاب’ به معنی یافته است:
گفت اگر شیر ز مادر نبود یاب همی
این توانم که دهمتان شب و روز آب همی،
منوچهری
لغت نامه دهخدا
بازپس افکنده را گویند و در عربی بی بهره شده باشد، (برهان)،
نوم و خواب، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
لفظ رومی است به معنی تصویر حضرت عیسی علیه السلام که بر دیوارهای معابد نصاری می باشد. آن را می شویند و آب آن را تبرکاً می گیرند. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
یخاب. آب سردشده بواسطۀ یخ. (ناظم الاطباء). یخ آب که در موسم گرما به یخ سرد نمایند. (آنندراج). و رجوع به یخاب شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
ویران: زمین یباب، خراب. ارض یباب، زمین خراب. (از اقرب الموارد). گویند یباب خراب و از اتباع نیست چنانکه در صحاح و اساس آمده است و هم گویند ’دارهم خراب یباب، لاحارس و لاباب’. و حوض یباب، حوض بی آب و تهی. از سخن جوهری چنین مستفاد میشود که یباب مستقلاً استعمال میشود و برای کلمه ماقبل خود صفت می باشد و از اتباع نیست و صاحب تهذیب گوید: یباب در نزد عرب محلی است که هیچکس در آن نباشد. ابن ابی ربیعه گوید:
ما علی الرسم بالبلیّین لو بیّ
ن رجع السلام اولو اجابا
فالی قصر ذی العشیره فالصا
لف امسی من الانیس یبابا.
معنی آن خالی است یعنی هیچکس در آن نیست. و شمر گوید یباب به معنی خالی است یعنی چیزی در آن نیست گویند خراب یباب اتباع است. برای خراب کمیت گوید:
بیباب من التنائف مرت
لم تمخط به انوف السخال.
و درفقه اللغه هم همین رای آمده است. (از تاج العروس). ویران. (از منتهی الارب) (زمخشری). بیابان و دشت و ویرانه. (ناظم الاطباء). خراب. (غیاث اللغات). بی در و دربان. خالی که هیچ در آن نباشد. ناآباد. (یادداشت مؤلف) :
گمان برند که آن جایگاه راحت و امن
شده ز دوری تو سر بسر یباب و خراب.
ابوالمعالی رازی.
بهار چشم چو بگشاد خویشتن را دید
به دست دشمن و خانه شده خراب و یباب.
فرخی.
ای سپرده عنان دل به خطا
تنت آباد و دل خراب و یباب.
ناصرخسرو.
هرچه جز این شهر بیابان شمر
بی بر و بی آب و خراب و یباب.
ناصرخسرو.
چنین چند کس دیده ام کز شراب
فرورفته ناگه خراب ویباب.
نزاری قهستانی.
صدر ایرانیان نظام الدین
عامر عالم خراب و یباب.
سوزنی.
بنای جاه تو آباد باد تا به ابد
سرای دولت اعدای تو خراب و یباب.
سوزنی.
ای آدم الغیاث که از بعد این خلف
دارالخلافۀ تو خراب و یباب شد.
خاقانی.
ز آینۀ سینه دید زلزلۀ آه من
سقف فلک را به صبح کرد خراب و یباب.
خاقانی.
چون الف سوزنی نیزۀ بنیاد کفر
چون بر سوزن به قهر کرده خراب و یباب.
خاقانی.
کزین نشیمن احسان و عدل نگریزم
وگر چه تنگۀعمرم شود خراب و یباب.
خاقانی.
همیشه عمرکوته چون حباب است
حسود دلخراب جان یبابش.
رضی الدین نیشابوری.
- یبابگر، ویران و خراب کننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
جلدهالفؤاد. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
دهی است از دهستان طبس مسینا از بخش درمیان شهرستان بیرجند، در 34 هزارگزی شمال درمیان، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 108 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
شیر تازه. (منتهی الارب). شیر که دوشیده شده باشد. (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ شخبه. (منتهی الارب). رجوع به شخبه شود
لغت نامه دهخدا
(سَخْ خا)
مرد بسیار بانگ و فریاد. (منتهی الارب). صخاب. رجوع به صخاب شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
گردن بند بی جواهر که ازمیخک و مانند آن سازند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گردن بند از مشک و پوست خرما و جز آن. (مهذب الاسماء). رجوع به الجماهر بیرونی ص 39 شود، رشته ای که در آن مهره ها کشیده در گردن کودکان و دختران اندازند. ج، سخب. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(صَخْ خا)
مرد با بانگ و فریاد. (منتهی الارب) ، خروشان: نهری صخاب و جوئی پرآب یافتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 355) ، مرد درشت آواز پلیدزبان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
یکی از پادشاهان بنی اسرائیل که در 918 قبل از میلاد بسلطنت رسید و باغواء زن خویش مسما به ایزابل به الهۀ بعل گروید و معبدی برای آن بت بساخت و او نسبت به حضرت الیاس جور و ستم فراوان روا داشت. پس از 20 سال سلطنت راندن، پادشاه آرام موسوم به بن هدد با وی جنگی درپیوست و اخاب در آن جنگ کشته شد. (قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
(خَیْ یا)
آتش زنۀ آتش ناگیرنده و آتش نادهنده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) : منه سعیه فی خیاب بن هیاب، یعنی در زیان و خسارت است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یَ بَ / بِ)
یخاب. آب یخ:
کوزه ای کو از یخابه پر بود
چون عرق بر ظاهرش پیدا شود.
مولوی.
و رجوع به یخاب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سخاب
تصویر سخاب
گردن آویز گردن آویز بی گوهر که از هسته یا گل فراهم آورند گلوبند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخاب
تصویر نخاب
برون شامه دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاب
تصویر یاب
نابود و هرزه وبی معنی، فانی و بیفایده پیدا کننده، یابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یباب
تصویر یباب
ویران و خراب
فرهنگ لغت هوشیار
بی بهرگی این واژه پارسی نیز هست برابر با باز پس افکنده باز پس افکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاب
تصویر خاب
((ص. اِ))
بازپس افکنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یاب
تصویر یاب
نابود، ضایع، بیهوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یاب
تصویر یاب
در ترکیب، به صورت مزید مؤخر به معنی یابنده آید، دیریاب، فلزیاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یباب
تصویر یباب
((یَ))
خراب، ویرانه
فرهنگ فارسی معین
از مراتع کتول
فرهنگ گویش مازندرانی
حرف تصدیق به معنی خوب، بله، صحیح است
فرهنگ گویش مازندرانی