جدول جو
جدول جو

معنی یحیر - جستجوی لغت در جدول جو

یحیر
(یَحْ یا)
شهری است در یمن، بطنی از کنده و بطنی دیگر از حمیر در این شهر یافت شود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یحیی
تصویر یحیی
(پسرانه)
تعمید دهنده، نام پسر زکریا از پیامبران بزرگ بنی اسرائیل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یسیر
تصویر یسیر
سهل، آسان، قلیل، اندک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زحیر
تصویر زحیر
صدا یا نفسی که از خستگی و آزردگی به صورت ناله از سینه بیرون می آید، ناله و زاری
اسهال، دفع مدفوع به صورت شل و آبکی که منجر به کم شدن آب بدن می شود، رانش، شکم روش، شکم روه، تردّد، هیضه، بیرون روه
اسهال خونی، نوعی اسهال که با التهاب و زخم روده و لخته های خون در مدفوع همراه است، دیسانتری، ذوسنطاریا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحیر
تصویر تحیر
حیران شدن، سرگشته شدن، سرگردانی، سرگشتگی، در تصوف از مراحل سلوک که عارف در آن مرحله خود را سرگشتۀ جمال و جلال الهی می بیند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محیر
تصویر محیر
گوشه ای در دستگاه های نوا، ماهور و راست پنجگاه، از شعبه های بیست و چهارگانۀ موسیقی ایرانی، حیران کننده، حیرت انگیز، شگفت آور
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
نام درختی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ حَ)
موضعی است بنزدیک فید. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
آواز خر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بیمار شکم، اسب بزرگ شکم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ کُ)
دم سرد و یا ناله بر آوردن. و زحار و زحاره بمعنی زحیر است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دم زدن زن هنگام زاییدن با ناله و پریشانی، یا برآوردن این زن آوازی شبیه ناله ازروی درد. و این معنی اخیر مشهورتر است. زحاره و زحار نیز بدین معنی آید. (از اقرب الموارد) (از محیط). نفس سرد و سخت برآوردن. (منتخب اللغات). نفس کشیدن همراه ناله بهنگام انجام دادن کاری یا هنگام روبرو شدن با سختی و دشواری. (از لسان العرب) (از متن اللغه). بسختی نفس کشیدن. (کنزاللغه) (از کشف اللغات) (از تاج المصادر بیهقی) (از کازیمیرسکی). نفسی که بنالش باشد. (منتخب اللغات) ، نالیدن. (از کشف اللغات) (از کازیمیرسکی). بیرون دادن آوازی آمیخته با ناله. (از متن اللغه) (از لسان العرب) :
چند سیلی بر سرش زد، گفت گیر
در کشید از بیم سیلی، آن زحیر.
مولوی.
رجوع به زحیر درکشیدن شود.
، آه عمیق کشیدن. (از کازیمیرسکی) ، زاییدن: ’زحرت به امه’، یعنی او را زایید. و مصدر دیگر این باب زحار و زحاره است. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). و رجوع به تزحیر شود، گران آمدن سؤال (چیزی خواستن) بر بخیل. و هم بدین معنی است، زحار و زحاره. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد) ، دچار بیماری زحیر شدن. (از محیط المحیط) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از متن اللغه). و بدین معنی است زحاره و زحار. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، زخمی ساختن کسی با نیزه. نیزه زدن کسی را. و بدین معنی است، زحار و زحاره. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یَحْ یا)
ابن عبدالرحمان بن بقی اندلسی قرطبی، مکنی به ابوبکر و معروف به ابن بقی، از شاعران نامدارقرطبه و در موشحات نغز و بلند معروف به ود. او بیشتر سرزمین اندلس را در طلب روزی گشت و به سال 540 هجری قمری درگذشت.. و رجوع به معجم الادباء ج 7 ص 283 و ابن بقی در ترجمه مقدمۀ ابن خلدون شود
ابن عیسی بن ابراهیم مصری، مکنی به ابوالحسن و ملقب به جمال الدین و معروف به ابن مطروح، از علما و ادبا و شعرای قرن هفتم و از مردم صعید مصر بود و در خدمت ملک صالح ایوبی ملقب به نجم الدین به مناصب نیابت و امارت رسید. و رجوع به مادۀ ابن مطروح و نیز ابن خلکان ج 2 صص 405- 407 شود
ابن عبدالوهاب بن ابی عبدالله محمد بن اسحاق بن... چهار بخت بن فیروزان اصفهانی، از خاندان بنومنده و از دانشمندان و مورخان و حافظان حدیث و مؤلفان قرن پنجم و ششم هجری بود. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مادۀ بنومنده و نیز نامۀ دانشوران ج 2 ص 404 و تاریخ ابن خلکان ج 2 ص 366 شود
ابن واقد بن محمد طائی بغدادی، مکنی به ابوصالح، از محدثان بودو از هیثم و ابن ابی زائده و ابن علیه و جز وی روایت دارد. او در عهد خلافت مهدی به دنیا آمد و در نحو و زبان و ادب عرب سرآمد اقران گردید. (از ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 356). و رجوع به معجم الادباء ج 7 ص 294 شود
ابن حبش بن امیرک، مکنی به ابوالفتوح و ملقب و معروف به شهاب الدین سهروردی، فیلسوف از دیه سهرورد زنجان، متولد به سال 549 و مقتول به سال 587 هجری قمری دارای تألیفات و آثار فراوان وارزنده ای است.. و رجوع به ابوالفتوح (شهاب الدین یحیی...) و معجم الادباء ج 7 ص 269 شود
ابن حسن بن حسین بن محمد بن بطریق اسدی حلی، مکنی به ابوالحسین و معروف به ابن البطریق، از محققان و دانشمندان و فقهای شیعه و از مردم حلۀ عراق بود. تولد و مرگ او به سالهای 524 و 600 هجری قمری بود.. و رجوع به مادۀ ابن بطریق (ابوالحسن...) شود
ابن وثاب اسدی کوفی، امام اهل کوفه در قرآن و از تابعان ثقه و کم حدیث و ازبزرگان قراء بود و به سال 103 هجری قمری درگذشت.. و رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 356 و عقد الفرید ج 2 ص 95 و 96 و تاریخ الخلفاء ص 164 شود
ابن قاسم بن عمرو بن علی بن خالد علوی یمانی صنعانی، ملقب به عمادالدین و معروف به فاضل یمنی و فاضل علوی، مفسر و ادیب و شاعر از شافعیان یمن و از مردم صنعا بود. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به فاضل یمنی شود
ابن ابی حفصه. شاعری مقل به روزگار عبدالملک بن مروان و اشعار او نزدیک بیست ورقه و او یکی ازخاندان بنومروان بن ابی حفصه است. (ابن الندیم). و رجوع به عیون الاخبار ج 4 ص 16 و عقدالفرید ج 7 ص 145 شود
ابن صولات بن ورساک بن ضری بن رفیک بن مادغش بن بربر که ’جانا’ یا ’شانا’ معروف به زناته دومین قبیله بربرهای عرب از نسل وی باشند. نسب او را به اختلاف آورده اند. رجوع به ج 2 ص 362 صبح الاعشی شود
ابن مبارک بن مغیره عدوی، مکنی به ابومحمد و معروف به یزیدی، از ادبا و علمای نامی قرن دوم هجری عرب بود. رجوع به معجم الادباء ج 7 ص 289 و غزالی نامه ص 77 و مادۀ یزیدی (یحیی بن مبارک...) شود
ابن بطریق، مکنی به ابوزکریا، مترجم کتب ارسطو و بقراط و اسکندروس به عربی در زمان مأمون بود و از ترجمه های او سرالاسرار منسوب به ارسطو است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ابن بطریق شود
ابن حکیم مقومی (یا مقوم) بصری، مکنی به ابوسعید صاحب ’المسند’ از مردم بصره و از حافظان حدیث و از ثقات بود و به سال 256 هجری قمری در بصره درگذشت.. و رجوع به فهرست المصاحف شود
ابن صاعدبن یحیی، مکنی به ابوالفرج و ملقب به معتمد الملک و معروف به ابن تلمیذ، پزشک و شاعر و ادیب عصر عباسی. رجوع به ابن تلمیذ و معجم الادبا ج 7 ص 272 شود
ابن اصرم، رئیس بدعیه، فرقه ای از خوارج. (از مفاتیح). پیشوای فرقۀ بدعیه، یکی از پانزده فرقۀ خوارج. (بیان الادیان). و رجوع به بدعیه شود
ابن یوسف بن یحیی انصاری، مکنی به ابوزکریا و ملقب به جمال الدین و معروف به صرصری، کور و شاعر بود. رجوع به صرصری شود
ابن شرف بن مری بن حسن حزامی حورانی نووی شافعی، در فقه و حدیث علامه بود. رجوع به نووی (یحیی بن شرف...) شود
ابن جریر، مکنی و معروف به ابونصر تکریتی، پزشک و منجم وعالم هیأت بود. رجوع به ابونصر (تکریتی...) شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
سال قحط. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سرگشته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (آنندراج) (فرهنگ نظام). سرگشته شدن و در حیرت افتادن. (از قطر المحیط). در حیرت افتادن. (اقرب الموارد). تحیر به چیزی، دیده سرگشته شدن و بیرون شد کار ندانستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حیرت و سرگردانی و سرگشتگی و آشفتگی. دهشت و تعجب و شگفتی. (ناظم الاطباء) : چون واقف گشتم گفتی طشتی بر سر من ریختند پر از آتش و نیک بترسیدم از سطوت محمودی و خشک بماندم. وی اثر آن تحیر در من بدید، گفت چیست که فروماندی و سخن نمیگویی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 130). و اگر مسئلتی افتد مشکلتر که ترا در آن تحیری افزاید و از ما در آن باب مثالی نیافته باشی استطلاع رای ما کنی و نامه ها فرستی با قاصدان مسرع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 211). تحیر و تردد بدو (شیر) راه یافته است. (کلیله و دمنه). چون خوابی نیکو که دیده آید بی شک دل بگشاید اما پس از بیداری بجز تحیر و تأسف نباشد. (کلیله و دمنه).
تو در چاه تحیر مانده وز بهر خلاص تو
خیال او رسن در دست بر بالای چاه اینک.
خاقانی.
مردی غریق گشتۀ بحرتحیرم
رندی غریب مانده به کوی قلندرم.
خاقانی.
توخود نهان نباشی کاندر نهان مائی
خاقانی از تحیر پرسان که تو کجائی.
خاقانی.
واصفان حلیۀ جمالش به تحیر منسوب. (گلستان). و دست تحیر به دندان گزیدن گرفت. (گلستان)، تحیر ماء، گرد برگشتن آب، تحیر مکان به ماء، پر شدن جای به آب، تحیر شباب، رسیدن جوانی به جمیع اعضاء بدن، تحیر سحاب، متوجه نشدن ابر به سمتی، تحیر جفنه، پر شدن کاسه از طعام و چربش گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
آسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (دهار) (غیاث) (مهذب الاسماء). سهل. هین. آسان خوار. مقابل دشخوار. مقابل دشوار. (یادداشت مؤلف).
- یسیر کردن، آسان کردن. سهل گردانیدن:
بر تو یسیر کرد خداوند کار تو
ایزد کناد کار همه بندگان یسیر.
منوچهری.
گروهی بی حساب اندرشوند و گروهی را حساب یسیر کنند و گروهی رابه شفاعت تو ببخشند. (کشف المحجوب هجویری ص 296).
، اندک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (دهار) (غیاث). کم. قلیل. بکی. نزر. نزیر. نذر. منزور. مقابل کثیر. (یادداشت مؤلف) : طبع بهیمی را که داعیۀ بی خویشتنی و مهیج خلیعالعذاری است از خود دور می گرداند و آن در مدتی یسیر تیسیر می پذیرد. (سندبادنامه ص 54) ، قمارباز. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
اسیر. یتیم. این کلمه در جملۀ اتباعی یتیم یسیر متداول است و شاید اصل کلمه اسیر نیز همین کلمه باشد و در ترجمه تفسیر طبری کلمه یسیر مکرر به معنی اسیر آمده است. (یادداشت مؤلف). این کلمه هم اکنون در آذربایجان به صورت اتباع هم با کلمه اسیرآید (به صورت اسیر یسیر) و هم با کلمه یتیم (به صورت یتیم یسیر البته به کسر یاء اول) : و گفت هیچکس را با این یسیران و این خواسته ها کاری نیست. (ترجمه تفسیر طبری). و رجوع به یسر و یسیری شود.
- یسیر گرفتن، اسیرگرفتن: و نگذاشت که یک نفر آدمی یسیر گیرند چنانکه لشکریان یک چهارپای از آن شهر بیرون نیاوردند. (تاریخ غازانی ص 44)
لغت نامه دهخدا
(یِ نُ یِ)
ینوارییوس. ژانویه. (آثارالباقیه). رجوع به ژانویه شود
لغت نامه دهخدا
(یُ سَ)
ابن عمرو، مخضرم است یعنی جاهلیت و اسلام را دریافته. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مبتلی به بیماری سل. مسلول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
متحیرتر.
- امثال:
احیر من اللیل.
احیر من ضب ّ، لانه اذا فارق جحره لم یهتد للرجوع.
احیر من ورل، و هو دابّه مثل الضب ّ یوصف بالحیره. (مجمع الامثال میدانی).
احیر من ید فی رحم
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بحیر بن ورقاء صریمی از قبیلۀ تمیم و از شجعان عرب در عصر اموی بودو با امیه بن عبدالله حاکم خراسان همراهی داشت و با مهلب در جنگهایش شرکت میکرد و صعصعه بن حرب او را در خراسان بکشت (81 هجری قمری). (از اعلام زرکلی ج 1 ص 139)
لغت نامه دهخدا
(بُ حَ)
تصغیر بحر. دریای کوچک. (از معجم البلدان). در تصغیر بحر، بحیرکمتر استعمال کنند. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از یسیر
تصویر یسیر
اندک، آسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نحیر
تصویر نحیر
شتر کشته، واپسین شب ماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محیر
تصویر محیر
حیرت انگیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحیر
تصویر سحیر
بیمار شکم، بزرگ شکم اسپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحیر
تصویر تحیر
سرگشته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
ناله، برنیش هنگ کناک (اسهال خونی) خونروش دل پیچه صدا یا نفسی که بسبب آزردگی یا خستگی به صورت ناله از سینه بر آید ناله، اسهال پیچش دل پیچ ذوسنطاریا دیسانتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیر
تصویر حیر
بستان، پسته، سرگشتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یسیر
تصویر یسیر
((یَ))
کم، اندک، سهل، آسان، قمارباز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محیر
تصویر محیر
((مُ حَ یِّ))
حیران کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زحیر
تصویر زحیر
((زَ))
ناله، زاری، پیچش شکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحیر
تصویر تحیر
((تَ حَ یُّ))
سرگشته شدن، حیران گشتن
فرهنگ فارسی معین
حیرت، حیرانی، درماندگی، سرگردانی، سرگشتگی، حیرت زده شدن، سرگشته شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حیران کننده، حیرت انگیز، شگفت انگیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد