از درختان جنگلی شبیه درخت گز که چوب آن را برای سوزاندن به کار می برند و آتش آن بادوام و زغالش نیز معروف است، تاخ، طاق، توغ، آق خزک، غضا، برای مثال دارم اسبی کش استخوان در پوست / هست چون در جوال هیزم تاغ (کمال الدین اسماعیل - ۴۶۷)
از درختان جنگلی شبیه درخت گز که چوب آن را برای سوزاندن به کار می برند و آتش آن بادوام و زغالش نیز معروف است، تاخ، طاق، توغ، آق خَزَک، غَضا، برای مِثال دارم اسبی کش استخوان در پوست / هست چون در جوال هیزم تاغ (کمال الدین اسماعیل - ۴۶۷)
ویژگی کره اسبی که هنوز زین بر پشتش نگذاشته باشند، برای مثال بشوی نرم هم بصیر و درم / چون به زین و لگام تندستاغ (شهید بلخی - لغت فرس - ستاغ)، نازا، سترون
ویژگی کره اسبی که هنوز زین بر پشتش نگذاشته باشند، برای مِثال بشوی نرم هم بصیر و درم / چون به زین و لگام تندستاغ (شهید بلخی - لغت فرس - ستاغ)، نازا، سترون
ابزار جنگی از قبیل شمشیر، سپر، تیر، کمان، تفنگ و امثال آن ها مجموع زین، نمدزین، تنگ، دهانه و آنچه اسب را با آن می آرایند، آشرمه، زین و برگ، زین افزار، یراق، ساز نوار بافته شده از مفتول های نازک فلزی
ابزار جنگی از قبیل شمشیر، سپر، تیر، کمان، تفنگ و امثال آن ها مجموع زین، نمدزین، تنگ، دهانه و آنچه اسب را با آن می آرایند، آشُرمِه، زین و بَرگ، زین اَفزار، یَراق، ساز نوار بافته شده از مفتول های نازک فلزی
پاس و پاس داشتن و محافظت کردن. (برهان) (سروری). پاسبانی یعنی چوکی. (غیاث اللغات). پاسبانی و پاس داشتن یعنی چوکی. (آنندراج). پاس و حفظ. (ناظم الاطباء) : اینک خان چون این جواب شنید مستعد کار شد وتیرهای یتاق به اقطار ممالک و مسالک و منازل احیای ترک و قبایل حشم خوش (ظ: خویش) بفرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی). معلوم کرده بودند که چند مرد به یتاق رفتندی و جایگاهی گروهی پایدار بودی. (سیر الملوک). حریم حشمت و جاهش ز حفظ مستغنی است که حاجتی نبود بام چرخ را به یتاق. رفیع الدین لنبانی. خردم یزک فرستد به وثاق خیلتاشی ادبم طلایه دارد به یتاق پاسبانی. نظامی. سرعت برق این براق تراست برنشین که امشب این یتاق تراست. نظامی. چون که تیر یتاقت آوردم به جنیبت براقت آوردم. نظامی. مریخ ملازم یتاقت موکب رو کمترین غلامت. نظامی. چو مهدی گرچه شد مغرب وثاقش گذشت از سرحدمشرق یتاقش. نظامی. تو مست شراب ناز و ما را بیداری کشت در یتاقت. سعدی (از آنندراج). - یتاقدار، پاسبان و چوکیدار. (آنندراج). پاسبان و نگاهبان و محافظ و نگاهدارنده. (ناظم الاطباء) : پاس شب را ز خیل خانه خاص تویی امشب یتاقدار خلاص. نظامی. - یتاقداری، حفظ و پاسبانی: او خفته چو شاه در عماری ویشان همه در یتاقداری. نظامی. - یتاقداری کردن، حفظ و پاسبانی کردن: چند سالم یتاقداری کرد راست بازی و راستکاری کرد. نظامی. - یتاق داشتن، پاسبانی کردن. کشیک کشیدن: دو سمن سینه بلکه سیمین ساق بر در باغ داشتند یتاق. نظامی. - یتاق کردن، پاس داشتن و محافظت کردن. (ناظم الاطباء)
پاس و پاس داشتن و محافظت کردن. (برهان) (سروری). پاسبانی یعنی چوکی. (غیاث اللغات). پاسبانی و پاس داشتن یعنی چوکی. (آنندراج). پاس و حفظ. (ناظم الاطباء) : اینک خان چون این جواب شنید مستعد کار شد وتیرهای یتاق به اقطار ممالک و مسالک و منازل احیای ترک و قبایل حشم خوش (ظ: خویش) بفرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی). معلوم کرده بودند که چند مرد به یتاق رفتندی و جایگاهی گروهی پایدار بودی. (سیر الملوک). حریم حشمت و جاهش ز حفظ مستغنی است که حاجتی نبود بام چرخ را به یتاق. رفیع الدین لنبانی. خردم یزک فرستد به وثاق خیلتاشی ادبم طلایه دارد به یتاق پاسبانی. نظامی. سرعت برق این براق تراست برنشین که امشب این یتاق تراست. نظامی. چون که تیر یتاقت آوردم به جنیبت براقت آوردم. نظامی. مریخ ملازم یتاقت موکب رو کمترین غلامت. نظامی. چو مهدی گرچه شد مغرب وثاقش گذشت از سرحدمشرق یتاقش. نظامی. تو مست شراب ناز و ما را بیداری کشت در یتاقت. سعدی (از آنندراج). - یتاقدار، پاسبان و چوکیدار. (آنندراج). پاسبان و نگاهبان و محافظ و نگاهدارنده. (ناظم الاطباء) : پاس شب را ز خیل خانه خاص تویی امشب یتاقدار خلاص. نظامی. - یتاقداری، حفظ و پاسبانی: او خفته چو شاه در عماری ویشان همه در یتاقداری. نظامی. - یتاقداری کردن، حفظ و پاسبانی کردن: چند سالم یتاقداری کرد راست بازی و راستکاری کرد. نظامی. - یتاق داشتن، پاسبانی کردن. کشیک کشیدن: دو سمن سینه بلکه سیمین ساق بر در باغ داشتند یتاق. نظامی. - یتاق کردن، پاس داشتن و محافظت کردن. (ناظم الاطباء)
تاخ، (فرهنگ جهانگیری)، چوبی بود بقوت، که آتش آن ده شبانه روز بماند و عرب غضاء گوید، (صحاح الفرس)، درختی است که چوب آن را هیزم سازند و آتش آن بسیار بماند و بعربی غضاء گویند، (برهان)، درختی است، (شرفنامۀ منیری)، توغ، (فرهنگ اوبهی)، تاغ و تاخ درختی است که آتش چوب آن دیر ماند، قوسی گوید که قریب به ده روز، و در سامانی نوشته که آن را آزاددرخت نیز گویند چنانکه در قانون است، (غیاث اللغات)، هیزم کوهی که اگر آتش آن را ضبط کنند مدتی ماند و آن را توغ نیز گویند، (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف)، درختی است که آتش هیزم آن بسیاردوام کند، (آنندراج) (انجمن آرا)، درخت تاخ و غضا، (ناظم الاطباء)، درختی است خودرو که هیزم و زغالش پردوام است، (فرهنگ نظام)، چون از ابتدای اسلام تا چند سال قبل زبان علمی ایران مثل سایر مسلمانان عالم عربی بود لهذا ایرانیها، بسیاری از الفاظ فارسی را با حروف عربی نوشتند مثل طهران و اصفهان و طبرستان و غیر آنها، این لفظ را هم با حروف عربی ’تاق’ و ’طاق’ نوشتند و حتی شاعری هم آن را قافیه قرار داده که گوید: در جوالت کنم چو هیزم طاق به تبر کوبمت طراق طراق، اگر تاغ و تراغ بنویسیم که هردو فارسی است، شعر درست میشود، (فرهنگ نظام)، تاغ، تاخ، درختی است صحرائی که آتش چوب آن از هیزم دیگر بیشتر ماند و بعربی غضاگویند و گاهی ’تاق’ نیز گویند و این از تغییر لهجه است چه قاف در لفظ فرس نیامده ... اما در سامانی ’تاخ’ نام شجری است که آن را آزاددرخت نیز گویند و آن راباری است شبیه بکنار و آن را ’تاخک’ گویند بطریق تصغیر و معرب آن طاخک باشد و شیخ الرئیس در قانون گوید:آزاددرخت شجره معروفه لها ثمره شبیهه بالنبق و یسمونه بالری شجره الاهلیلج و کنار و بطبرستان طاخک، و ظاهراً در بیت اسدی: پر از کوه و بیشه جزیری فراخ درختش همه عود و بادام و تاخ، نیز بمعنی تاغ نباشد چه آن را در برابر عود و بادام آوردن در تعریف اشجار جزیره نیکو نباشد، (فرهنگ رشیدی)، زنزلخت، آزاددرخت، آق خزک، تغز، ترگز، سکساول، تاق، آقای کریم ساعی در جنگل شناسی آرد: هالوکزیلون درختچه ایست مخصوص کویر و شوره زار که سه گونه آن را نام برده اند: ’هالوکزیلون آموداندرون’ که در اطراف کویر خوار و دامغان بنام ’تاغ’ خوانده میشود، ’هالوکزیلون آفی لوم’ که در کویرهای خراسان بنام ’قره خزک’ و ’هالوکزیلون پرسی کوم’ بنام ’آق خزک’ نامیده میشود، (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 379)، رجوع به ج 2 همین کتاب ص 134 و 135شود: آبست جود او و دل دوست چون خوید خشمش چو آتش است و تن خصم خشک تاغ، قطران (از فرهنگ رشیدی)، و آتش تاغ از داغ فراق آسان تر است، (تفسیر ابوالفتوح رازی)، دارم اسبی کش استخوان در پوست هست چون در جوال هیزم تاغ، کمال اسماعیل (از فرهنگ جهانگیری)، رجوع به تاخ و توغ و تاق و آزاددرخت و طاق و لسان العجم ص 280 شود، بداغ، گل پنبه، رجوع به بداغ شود، تخم مرغ، (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء)
تاخ، (فرهنگ جهانگیری)، چوبی بود بقوت، که آتش آن ده شبانه روز بماند و عرب غضاء گوید، (صحاح الفرس)، درختی است که چوب آن را هیزم سازند و آتش آن بسیار بماند و بعربی غضاء گویند، (برهان)، درختی است، (شرفنامۀ منیری)، توغ، (فرهنگ اوبهی)، تاغ و تاخ درختی است که آتش چوب آن دیر ماند، قوسی گوید که قریب به ده روز، و در سامانی نوشته که آن را آزاددرخت نیز گویند چنانکه در قانون است، (غیاث اللغات)، هیزم کوهی که اگر آتش آن را ضبط کنند مدتی ماند و آن را توغ نیز گویند، (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف)، درختی است که آتش هیزم آن بسیاردوام کند، (آنندراج) (انجمن آرا)، درخت تاخ و غضا، (ناظم الاطباء)، درختی است خودرو که هیزم و زغالش پردوام است، (فرهنگ نظام)، چون از ابتدای اسلام تا چند سال قبل زبان علمی ایران مثل سایر مسلمانان عالم عربی بود لهذا ایرانیها، بسیاری از الفاظ فارسی را با حروف عربی نوشتند مثل طهران و اصفهان و طبرستان و غیر آنها، این لفظ را هم با حروف عربی ’تاق’ و ’طاق’ نوشتند و حتی شاعری هم آن را قافیه قرار داده که گوید: در جوالت کنم چو هیزم طاق به تبر کوبمت طراق طراق، اگر تاغ و تراغ بنویسیم که هردو فارسی است، شعر درست میشود، (فرهنگ نظام)، تاغ، تاخ، درختی است صحرائی که آتش چوب آن از هیزم دیگر بیشتر ماند و بعربی غضاگویند و گاهی ’تاق’ نیز گویند و این از تغییر لهجه است چه قاف در لفظ فرس نیامده ... اما در سامانی ’تاخ’ نام شجری است که آن را آزاددرخت نیز گویند و آن راباری است شبیه بکنار و آن را ’تاخک’ گویند بطریق تصغیر و معرب آن طاخک باشد و شیخ الرئیس در قانون گوید:آزاددرخت شجره معروفه لها ثمره شبیهه بالنبق و یسمونه بالری شجره الاهلیلج و کنار و بطبرستان طاخک، و ظاهراً در بیت اسدی: پر از کوه و بیشه جزیری فراخ درختش همه عود و بادام و تاخ، نیز بمعنی تاغ نباشد چه آن را در برابر عود و بادام آوردن در تعریف اشجار جزیره نیکو نباشد، (فرهنگ رشیدی)، زنزلخت، آزاددرخت، آق خزک، تغز، ترگز، سکساول، تاق، آقای کریم ساعی در جنگل شناسی آرد: هالوکزیلون درختچه ایست مخصوص کویر و شوره زار که سه گونه آن را نام برده اند: ’هالوکزیلون آموداندرون’ که در اطراف کویر خوار و دامغان بنام ’تاغ’ خوانده میشود، ’هالوکزیلون آفی لوم’ که در کویرهای خراسان بنام ’قره خزک’ و ’هالوکزیلون پرسی کوم’ بنام ’آق خزک’ نامیده میشود، (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 379)، رجوع به ج 2 همین کتاب ص 134 و 135شود: آبست جود او و دل دوست چون خوید خشمش چو آتش است و تن خصم خشک تاغ، قطران (از فرهنگ رشیدی)، و آتش تاغ از داغ فراق آسان تر است، (تفسیر ابوالفتوح رازی)، دارم اسبی کش استخوان در پوست هست چون در جوال هیزم تاغ، کمال اسماعیل (از فرهنگ جهانگیری)، رجوع به تاخ و توغ و تاق و آزاددرخت و طاق و لسان العجم ص 280 شود، بداغ، گل پنبه، رجوع به بداغ شود، تخم مرغ، (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء)
قلعه ای در سیستان، (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) : آنکه برکند به یک حمله در قلعۀ تاغ آنکه بگشاد به یک تیر دژ ارگ زرنگ، فرخی (از آنندراج)
قلعه ای در سیستان، (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) : آنکه برکند به یک حمله در قلعۀ تاغ آنکه بگشاد به یک تیر دژ ارگ زرنگ، فرخی (از آنندراج)
اسبی را گویند که از بسیاری سواری قابلیت آن را پیدا کرده باشد که بر او سوار شده و از جایی به جایی ایلغار کنند یعنی بزودی بروند. (برهان) (لغت فرس اسدی). اسب آزمودۀ ایلغاری. (از اقبالنامۀ نظامی ص 24) (از ناظم الاطباء). ظاهراً همان است که امروز یرغه نامند و مانند یرمق و یرناق و یتاق ترکی خواهد بود. (از آنندراج) (یادداشت مؤلف) ، اتفاق و مصلحت. (از برهان). اتفاق و اجتماع و مصلحت. (ناظم الاطباء) ، سجاف و زینت هایی که بر کنار جامه دوزند. (یادداشت مؤلف). یراق
اسبی را گویند که از بسیاری سواری قابلیت آن را پیدا کرده باشد که بر او سوار شده و از جایی به جایی ایلغار کنند یعنی بزودی بروند. (برهان) (لغت فرس اسدی). اسب آزمودۀ ایلغاری. (از اقبالنامۀ نظامی ص 24) (از ناظم الاطباء). ظاهراً همان است که امروز یرغه نامند و مانند یرمق و یرناق و یتاق ترکی خواهد بود. (از آنندراج) (یادداشت مؤلف) ، اتفاق و مصلحت. (از برهان). اتفاق و اجتماع و مصلحت. (ناظم الاطباء) ، سجاف و زینت هایی که بر کنار جامه دوزند. (یادداشت مؤلف). یراق
هر زن شیردهنده. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) ، مادۀ هر حیوانی که شیر بسیار دهد. (برهان). مادۀ حیوان که شیر دهد. (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (آنندراج) ، ستاغ به معنی زن نازا باشد. (فرهنگ نظام). رجوع به ستاغ شود، دزد و راهزن و قطاع الطریق، گله و رمه، گروه. (از ناظم الاطباء)
هر زن شیردهنده. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) ، مادۀ هر حیوانی که شیر بسیار دهد. (برهان). مادۀ حیوان که شیر دهد. (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (آنندراج) ، ستاغ به معنی زن نازا باشد. (فرهنگ نظام). رجوع به ستاغ شود، دزد و راهزن و قطاع الطریق، گله و رمه، گروه. (از ناظم الاطباء)