جدول جو
جدول جو

معنی یازع - جستجوی لغت در جدول جو

یازع(زِ)
زجر و سرزنش کننده. (آنندراج). مردم قبیلۀ هذیل بجای وازع یازع خوانند. (منتهی الارب). لغتی در وازع در میان هذیل یعنی زاجر. (از اقرب الموارد). و رجوع به وازع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وازع
تصویر وازع
مانع، بازدارنده، آنکه یا آنچه کسی را از امری باز می دارد، ناهی، حابس، زاجر، معوّق، مناع، رادع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یاز
تصویر یاز
اندازۀ امتداد دو دست در حالی که دست ها را افقی از هم باز کنند، ارش، ارج، برای مثال گرازه همی شد به سان گراز / درفشی برافراخته هفت یاز (فردوسی - ۲/۵۸)
پسوند متصل به واژه به معنای دراز کننده مثلاً دست یاز
یازنده
پسوند متصل به واژه به معنای کشنده مثلاً دیریاز، زودیاز، دوریاز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یانع
تصویر یانع
رسیده، ویژگی میوۀ رسیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یازش
تصویر یازش
قصد، آهنگ
رشد، بالیدگی، روییدگی، نشو، وخش، نشو و نما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یازه
تصویر یازه
لرزه، کشش، جنبش
فرهنگ فارسی عمید
(زِ)
نام شخصی بوده که در خوارزم بر الب ارسلان خروج نمود و شکست یافت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا از حبیب السیر چ تهران)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
نام محلی است و در جهانگشای جوینی (ج 1 ص 118) در ردیف ابیورد و نسا وطوس و جاجرم و جوین و بیهق و جز آنها آمده است. در نسخۀ چاپی نزهه القلوب (ص 159) بازر و نسخه بدل آن یازر است. رجوع به نزهه القلوب و نیز جهانگشای جوینی ج 2 ص 71 و 72 و 219 شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
اسم مصدر از یازیدن. قصد و آهنگ و اراده. (برهان) (آنندراج). تمایل. توجه. گرایش. (یادداشت مؤلف) :
نه دراز ودراز یازش او
امل خصم را کند کوتاه.
ابوالفرج رونی (از فرهنگ سروری).
، حرکت و جنبش. (رشیدی) (سروری) ، نمو و بالیدگی. (برهان) (آنندراج) ، درازی. (برهان) (آنندراج) (سروری) ، تمطی. تمدد. کش و قوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان اشگور تنکابن شهرستان تنکابن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
مرکب از یاری + ادات فاعلی ’گر’، مددکار. (از آنندراج). ممد و معاون. (آنندراج ذیل یارمند). عون. عوین. رافد. (منتهی الارب). مساعد. کمک کننده. یارمند: گفت (کیومرث) مرا یاریگر خدای بسنده است. (ترجمه طبری).
جاودان شاد زیاد و به همه کام رساد
پشت و یاریگر او باد همیشه یزدان.
فرخی.
بهر مرادی فرمانبر تو باد فلک
بهر هوایی یاریگر تو باد اله.
فرخی.
قصد دبران نیست سوی نیستی او
یاریگر او دان به حقیقت دبران را.
ناصرخسرو.
ز رای تست خرد را دلیل و یاریگر
ز دست تست سخا را مثال و دستگزار.
مسعودسعد.
همیشه تیغ تو یاریگر است نصرت را
که هست نصرت با تیغ تیز تو همزاد.
مسعودسعد.
یاریگری تو خلق جهان را به امن و عدل
ایزد به هر چه خواهی یاریگر توباد.
مسعودسعد.
زمانه و ملکت رهنمای و یاریگر
خدایگان و خدای از توراضی و خشنود.
مسعودسعد.
در این گیتی برادر بادت اندر ملک یاریگر
در آن گیتی به روز حشرخواهشگر پدر بادت.
معزی.
علاءالدین حسین بن الحسینم
اجل یاریگر نوک سنانم.
حسین بن حسین غوری ملک الجبال علاءالدین.
یاریگر او شدند یارانش
گشتند مطیع دوستدارانش.
نظامی.
جهانی بدین خوبی آراستی
برون ز آنکه یاریگری خواستی.
نظامی.
به چندین رقیبان یاریگرش
گشاده شدی آن گره بردرش.
نظامی.
ندید از مدارای هیچ اختری
در آزرم هیلاج یاریگری.
نظامی.
به هر ناحیت کرد موکب روان
که یاریگرش بود بخت جوان.
نظامی.
ولیکن ترا بخت یاریگر است
زمینت رهی و آسمان چاکراست.
نظامی.
آن فرشتگان در عالم غیب مر عقلا (را) یاریگرند و مؤمنان را درعالم مشاهده یاریگرند و آن شیاطین در عالم غیب مر نفس را یاریگرند و کافران را در عالم عین و مشاهده یاریگرند. (کتاب المعارف)، فیروزمند و شادمند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
کودک بالیده. (آنندراج). جوان بلندبالا. (کنز اللغات). مردآسا شده. (السامی فی الاسامی). کودک که هیئت مردان گرفته باشد. (دهار). غلام یافع، کودک بالیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مردآسا شده و انثی یافعه. (السامی فی الاسامی). گوالیده. بالیده. نزدیک بلوغ رسیده. (یادداشت مؤلف). ج، یفعه، یفعان. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، میوۀ پخته. (دهار)
لغت نامه دهخدا
ناحیتی به جنوب عمان و عمان مملکتی است واقع در جنوب بحر فارس که آن را بحر عمان نیز گویند حد شرقی آن که کوه راس الحدید باشد متصل به بحر هند و حد جنوبی از طرف بحر به بنادر بلاد یافع که عبارت از مطرقه و مصیره و مرباطو حضرموت و ثریم و قس و شحر و ظفار است و واقع بین بلاد عمان و یمن و حد غربی آن متصل به بلاد نجد. (مجمعالتواریخ میرزا خلیل مرعشی چ اقبال آشتیانی ص 33)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
از صحابیان که پسرش ذریح از وی روایت کرده است. (تاج العروس). صحابی به یار و همراه پیامبر اسلام (ص) اطلاق می شود که در دوران حیات پیامبر با او ملاقات کرده، به اسلام گرویده و ایمان خود را حفظ کرده باشد. صحابه نقش مهمی در گسترش دین اسلام، انتقال احادیث و ثبت وقایع تاریخی دارند. بررسی زندگی صحابه یکی از ارکان مهم مطالعات اسلامی است و شناخت آنان به درک بهتر صدر اسلام کمک می کند.
جد ابوداود محمد بن الحسن بن الوازع الجمال الوازعی مروزی محدث. (از لباب الانساب)
وازع بن عبداﷲالکلاعی از تابعان است. (از تاج العروس) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
بازدارنده. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج). مانع. رادع: نه سطوت و صولت مانع آمد و نه شکر و عدت وازع توانست گشت. (جهانگشای جوینی). طایفه ای را قضای آسمانی از صلح وازع و زمره ای را هوای چنگیزخانی از محاربت مانع. (جهانگشای جوینی). در هر خانه بیگانه ای و در هر منزلی مولی نه خوف خالق وازع و نه ملامت و شرم از خلایق رادع. (جهانگشای جوینی) ، زجرکننده. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سگ از آنرو که گرگ را از حشم بازمیدارد. (از اقرب الموارد) (المنجد). سگ بدان جهت که گرگ را ازگوسفند باز دارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کسی که امور سپاه را اداره میکندو بلایا را از آنها دفع میکند. (از منتهی الارب). سالار لشکر مهتمم امورات آن. (منتهی الارب). سرهنگ و سالارلشکر. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آن که در جلو صف می آید و اصلاح آن نموده و پیش و پس میکند. (ناظم الاطباء) ، سلطان. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). پادشاه بازدارنده از محارم او تعالی. (منتهی الارب) ، حاکم. (غیاث اللغات). حاکم که مردم را از محارم بازدارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
شتر آرزومند جای باش و چراگاه، مذکر و مؤنث در وی یکسانست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : بعیر نازع و ناقه نازع، که مشتاق وطن و چراگاه خود باشد. (از اقرب الموارد) ، کسی که اشتیاق و آرزوی وطن بر او غلبه کرده باشد. (از معجم متن اللغه). مشتاق یارو دیار. (از اقرب الموارد). مشتاق و آرزومند چیزی. (ناظم الاطباء) ، غریب. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (ناظم الاطباء). ج، نزّاع. نزّع. نزعه، شیطان. (ناظم الاطباء) ، برکننده و قطعکننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : نازع قنازع نزاع و دافع قناذع یراع... گردید. (درۀ نادره 116) ، رامی. (معجم متن اللغه). ج، نزعه، النازع من الشاه، گوسپند گشن خواه. (از معجم متن اللغه). ج، نزّع. نزع، النازع من القسی، کمان که به هنگام کشیدن آوایی از آن برآید. التی لها حنین عندالنزع. (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
شهری است در مغرب که دارای معدن نقره است. (الجماهر بیرونی ص 269)
لغت نامه دهخدا
نموکننده و بالنده، چه درختی که ببالد گویند ’یازید’ یعنی بالید، (برهان) (آنندراج)، بالنده و نموکننده، (ناظم الاطباء)، دست به چیزی دراز کردن را نیز گفته اند، (برهان) (آنندراج)، دست دراز کننده برای گرفتن چیزی، (ناظم الاطباء)، قصد و اراده کننده، (برهان) (آنندراج)، آنکه اراده می کند و قصد می کند، (ناظم الاطباء)، قصدکننده، (شرفنامه)، اما یاز در این معانی صفت فاعلی، ریشه مضارع یا اسم فعل یازیدن است و به صورت غیر ترکیبی نیز مورد استعمال ندارد و در ترکیب به کار می رود چنانکه در دیریاز، دست یاز، تندیاز، پیماینده، (برهان) (آنندراج)، پیماینده و اندازه کننده، پیمایندۀ مساحت، (ناظم الاطباء)، خمیازه کشنده و دراز کشنده، (ناظم الاطباء)،
پیمودن، (برهان) (آنندراج)، پیمایش مساحت، (ناظم الاطباء)، قصد و اراده و آهنگ، (ناظم الاطباء)،
دهقان و روستایی، درختی که بگستراند شاخه های خود را، گام و قدم، (ناظم الاطباء)، به معنی ارش هم آمده است و آن مقداری باشد از سرانگشتان دست تا آرنج که به عربی مرفق خوانند، (برهان) (آنندراج)، ارش یعنی فاصله میان سرانگشت دست تا آرنج، (ناظم الاطباء) :
به چاه سیصدیازم چنین من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصدیاز،
شاکر بخاری،
کمندش بیاورد هشتادیاز
به پیش خود اندر فکندش دراز،
فردوسی،
ارش پنجصد بود بالای او (سد اسکندر)
چو نزدیک صد یاز پهنای او،
فردوسی،
گرازان بیامد بسان گراز
درفشی برافراخته هشت یاز،
فردوسی،
یکی خانه دیدند پهن و دراز
برآورده بالای او چند یاز،
فردوسی،
مرحوم دهخدا در یکی از یادداشتهای خود درباره معنی اخیر ’یاز’ چنین نوشته اند: در لغت نامه ها در معانی این کلمه از جمله ارش را آورده اند و ظاهراً غلط است، کلمه ای که به معنی ارش است ’باز’ با باء موحده است نه یاز با یاء تحتانی، سوزنی شاعر برای نمودن قوت طبع در قصایدخود معمولاً کلمه ای را در معانی مختلف آن پیاپی قافیه می کند و از آن جمله همین کلمه باز است در ابیات زیر:
دم منازعت توشها که یارد زد
در مخالفت تو که کرد یارد باز
که خواند تختۀ عصیان تو که در نفتاد
ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز
که رفت بر ره فرمان تو کزان فرمان
رمیده بخت بفرمان او نیامد باز
همای عدل تو چون پروبال باز کند
تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز،
و در قصیدۀ دیگر به همین قافیه گوید:
در پناه پهلوان کبک و تذرو آرد برون
چوزگان دانه چین از بیضۀ شاهین و باز
بی بدل صدری و رای تو بدل داند زدن
تخت پنجه پایه بر اعدا به چاه شست باز
ملک توران مهره کردار است بر روی بساط
رای ملک آرای تو بر مهره ماهر مهره باز
پیر پرور دایۀ لطف تواست آنکو نکرد
هیچ دانا را ز لطفی تا به پیری شیر باز
کرد ره گم کرده بودم در فراقت صدر تو
کرد ره گم کرده را جاهت به راه آورد باز،
و دلیل دیگر بودن باژ و باج به همین معنی است که صورت دیگر از باز باشند - انتهی، و رجوع به بازشود، بنابراین در شعر شاکر بخاری و سه شعر فردوسی کلمه ’یاز’ باید به باز تصحیح شود و در آن صورت اینجا شاهد نمی تواند باشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از یانع
تصویر یانع
ثمر رسیده، میوه رسیده، مقابل خام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یافع
تصویر یافع
کودکی که نزدیک به سن بلوغ رسیده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
قصد آهنگ: نه دراز ودراز یازش او اهل خصم را کند کوتاه. (ابوالفرج رونی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یازه
تصویر یازه
لرزه، کشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وازع
تصویر وازع
باز دارنده، سرهنگ سالار لشکر، سگ باز دارنده مانع: (طایفه ای را قضای آسمانی از صلح و ازع و زمره ای را هوای چنگیز خان از محاربت مانع)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازع
تصویر نازع
بیگانه، تیر انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جازع
تصویر جازع
زاری کننده، ناله کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یازش
تصویر یازش
((زِ))
قصد، آهنگ، نمو، بالیدگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یازه
تصویر یازه
((ز))
خمیازه، کشش، لرزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یانع
تصویر یانع
((ن))
رسیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وازع
تصویر وازع
((زِ))
بخش کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یاز
تصویر یاز
ارش، واحدی در طول و آن از نوک انگشت میانی تا آرنج می باشد، گام، قدم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یازش
تصویر یازش
اراده، قصد کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
یازده
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع اشکور تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی