. ده بعلاوۀ یک. عدد بین ده و دوازده. احد عشر. احدی عشره. احدی عشر: انا اکره بیع ده دوازده ده یازده. (منسوب به حضرت صادق ع). چون شمردم یازده منزل ز راه روزگار منزلی دیدم مبارک وزمنازل اختیار. معزی. - یازده در، کنایه از یازده منفذ و مجری که در بدن است اول و دوم هر دو سوراخ گوش، سوم و چهارم هر دو سوراخ بینی، پنجم و ششم هر دو مجرای چشم، هفتم و هشتم دهان که مشتمل بر دو منفذ است یکی راه آب و طعام که آن را مری گویند دوم راه تنفس که به قصبه الریه تعلق دارد نهم و دهم راه بول که مشتمل بر دومجری است یکی سوراخ بدر رفتن بول و دیگری راه انزال منی یازدهم منفذ براز و بعضی چهار دیگر بر این افزوده در بدن پانزده در قرار داده اند، یکی سوراخ کام دهان که از دماغ به سوی حلق می رسد دوم ناف که راه قوت جنین است سوم و چهارم منافذ هر دو پستان. (غیاث اللغات) (آنندراج)
. ده بعلاوۀ یک. عدد بین ده و دوازده. احد عشر. احدی عشره. احدی عشر: اَنَا اکره بیع ده دوازده ده یازده. (منسوب به حضرت صادق ع). چون شمردم یازده منزل ز راه روزگار منزلی دیدم مبارک وزمنازل اختیار. معزی. - یازده در، کنایه از یازده منفذ و مجری که در بدن است اول و دوم هر دو سوراخ گوش، سوم و چهارم هر دو سوراخ بینی، پنجم و ششم هر دو مجرای چشم، هفتم و هشتم دهان که مشتمل بر دو منفذ است یکی راه آب و طعام که آن را مری گویند دوم راه تنفس که به قصبه الریه تعلق دارد نهم و دهم راه بول که مشتمل بر دومجری است یکی سوراخ بدر رفتن بول و دیگری راه انزال منی یازدهم منفذ براز و بعضی چهار دیگر بر این افزوده در بدن پانزده در قرار داده اند، یکی سوراخ کام دهان که از دماغ به سوی حلق می رسد دوم ناف که راه قوت جنین است سوم و چهارم منافذ هر دو پستان. (غیاث اللغات) (آنندراج)
دهی است از دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان در 24 هزارگزی مشرق ابهر و شش هزارگزی راه مالرو عمومی و در دامنۀ کوه واقع است. سردسیر است و زارعان قره تیه آن را زراعت میکنند و از خود سکنه ای ندارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است از دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان در 24 هزارگزی مشرق ابهر و شش هزارگزی راه مالرو عمومی و در دامنۀ کوه واقع است. سردسیر است و زارعان قره تیه آن را زراعت میکنند و از خود سکنه ای ندارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
بقصد کاری دست درازکننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). قصد و آهنگ و اراده کننده. (برهان). قصدکننده. (سروری) : وزان پس چنین گفت بهرام را که هرکس که جویا بود کام را چو در خور بجوید بیابد همان دراز است یازنده دست زمان. فردوسی. هر سعادت کز وجود سعداکبر فایض است سوی ذات او چو جان سوی خرد یازنده باد. ابن یمین. ، کشنده. - یازنده سر، سرکش: بترسیدکز وی رسد پیشتر جهانگیر بهرام یازنده سر. فردوسی. ، دراز. طولانی. ممتد. ممدود. کشیده: یازنده شبی از غم او آنکه درست است از تنگ دلی جامه کند لخته و پاره. خسروی (از لغت فرس ص 512). شد آکنده بلورین بازوانش چو یازنده کمند گیسوانش. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). در زمی اندر نگر که چرخ همی با شب یازنده کار زار کند. ناصرخسرو. یازنده تر از روزشماری ای شب تاریکتر ار زلف نگاری ای شب. معزی. ، نموکننده. بالنده. (یاد داشت به خط مرحوم دهخدا) : همان سرو یازنده شد چون کمان ندارم گران گر سرآید زمان. فردوسی. گشت یازنده چو اندر شب مهتاب خیار. سوزنی. به دربای آن سرو یازنده بالا کف راد خود را سوی کیسه یازی. سوزنی. ، حرکت کننده. جنبش کننده. (رشیدی) ، درازکننده در خرامنده. متمایل، اسد، شیر یازنده. (منتهی الارب)
بقصد کاری دست درازکننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). قصد و آهنگ و اراده کننده. (برهان). قصدکننده. (سروری) : وزان پس چنین گفت بهرام را که هرکس که جویا بود کام را چو در خور بجوید بیابد همان دراز است یازنده دست زمان. فردوسی. هر سعادت کز وجود سعداکبر فایض است سوی ذات او چو جان سوی خرد یازنده باد. ابن یمین. ، کشنده. - یازنده سر، سرکش: بترسیدکز وی رسد پیشتر جهانگیر بهرام یازنده سر. فردوسی. ، دراز. طولانی. ممتد. ممدود. کشیده: یازنده شبی از غم او آنکه درست است از تنگ دلی جامه کند لخته و پاره. خسروی (از لغت فرس ص 512). شد آکنده بلورین بازوانش چو یازنده کمند گیسوانش. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). در زمی اندر نگر که چرخ همی با شب یازنده کار زار کند. ناصرخسرو. یازنده تر از روزشماری ای شب تاریکتر ار زلف نگاری ای شب. معزی. ، نموکننده. بالنده. (یاد داشت به خط مرحوم دهخدا) : همان سرو یازنده شد چون کمان ندارم گران گر سرآید زمان. فردوسی. گشت یازنده چو اندر شب مهتاب خیار. سوزنی. به دربای آن سرو یازنده بالا کف راد خود را سوی کیسه یازی. سوزنی. ، حرکت کننده. جنبش کننده. (رشیدی) ، درازکننده در خرامنده. متمایل، اُسد، شیر یازنده. (منتهی الارب)
در اصطلاح سپاهیگری دورۀ صفویه و قاجاریه به معنی افراد سادۀ نظامی و مترادف توابین بوده که مفرد آن به صورت تابین امروزه نیز به همین معنی متداول است و ظاهراً مراد افراد تابع یک یوزباشی یاافراد یک دستۀ صدنفری بوده است و به عبارت بهتر سپاهی که در شمار فوج صدنفری است: غلامان سادۀ کوچک... بعد از آنکه ریش برمی آوردند و بزرگ می شدند داخل یوزده و توابین قوللرآقاسیان می گشتند. (از تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 19). و رجوع به تابین شود
در اصطلاح سپاهیگری دورۀ صفویه و قاجاریه به معنی افراد سادۀ نظامی و مترادف توابین بوده که مفرد آن به صورت تابین امروزه نیز به همین معنی متداول است و ظاهراً مراد افراد تابع یک یوزباشی یاافراد یک دستۀ صدنفری بوده است و به عبارت بهتر سپاهی که در شمار فوج صدنفری است: غلامان سادۀ کوچک... بعد از آنکه ریش برمی آوردند و بزرگ می شدند داخل یوزده و توابین قوللرآقاسیان می گشتند. (از تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 19). و رجوع به تابین شود
رد شده مردود شده: (توان خرید بصد جان زیار نیم نگاه متاع ناز درین چند روزه وازده است)، منفور در اجتماع مطرود: (هر دو آنها بدبخت و مانند یک چیز نخاله وازده و بیخود از جامعه آدمها رانده شده بودند)
رد شده مردود شده: (توان خرید بصد جان زیار نیم نگاه متاع ناز درین چند روزه وازده است)، منفور در اجتماع مطرود: (هر دو آنها بدبخت و مانند یک چیز نخاله وازده و بیخود از جامعه آدمها رانده شده بودند)