جدول جو
جدول جو

معنی یاره - جستجوی لغت در جدول جو

یاره
(پسرانه)
یارا، قدرت
تصویری از یاره
تصویر یاره
فرهنگ نامهای ایرانی
یاره
النگو، دستبند، حلقه ای که به مچ دست می بندند، سوار، دستینه، آورنجن، برنجن، دستیاره، ورنجن، ایّاره، دست برنجن، اورنجن، یارجبرای مثال چه نازی بدین تاج گشتاسبی / بدین یاره و تخت لهراسبی؟ (فردوسی۲ - ۱۶۷۶)
یارا، برای مثال جز زهره که را زهره که بوسد پایش؟ / جز یاره که را «یاره» که بوسد دستش؟ (مهستی- مجمع الفرس - یاره)
تصویری از یاره
تصویر یاره
فرهنگ فارسی عمید
یاره
(دَ زَ)
دست برنجن را گویند و آن حلقه ای باشد از طلا و نقره و غیر آن که بیشتر زنان در دست کنند و یارق معرب آن است و به عربی سوار گویند. (برهان). دست برنجن را گویند و یارق معرب آن است. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) .زیوری است که بدان آرایش ساعد کنند و به هندی آن راکنگن گویند. (غیاث اللغات). یارق. (دهار) (منتهی الارب) (صراح). دستیانه. (صراح) (منتهی الارب). سوار. (منتهی الارب) (لغت نامۀ حریری). اسوار. (منتهی الارب). دست آورنجن زرین. (صحاح الفرس). دست ورنجن. النگو. دستبند. (لغت نامۀ خطی). دستوار. منگل. قلب. سوذق، طوق گردن. (برهان). چنبر گردن و گردنبند. گلوبند. یاره. به هر دو معنی فوق یعنی دست برنجن و طوق گردن هم پیرایۀ زنان بوده و هم از گوهرهای گرانبها بشمار می رفته است که پادشاهان و پهلوانان و سپهسالاران آن را زیب بازوان و گردن خود می کرده اند چنانکه در شواهدی که ذیلا نقل می شود یاره را غالباً با تاج و افسر و دیهیم و گاه و تخت عاج و طوق زر و انگشتری و گوشوار و کمر زرین و کلاه زرین و خلخال زر و جام زرین و جوشن و گرز و مانند اینها آورده اند و آن را از زر و یاقوت و مروارید و نظایر آنها می ساخته اند:
بیفکند (لهراسب) یاره فروهشت موی
سوی داور دادگر کرد روی.
دقیقی.
بیامد نشست از بر تخت زر
ابا یاره و تاج و زرین کمر.
فردوسی.
همه گنج بد تاج و هم تخت زر
همان افسر و یاره ها و کمر.
فردوسی.
در گنج بیرنج بگشاد شاه
گزین کرد از آن یاره و تاج و گاه.
فردوسی.
در گنج بگشاد و تاج پدر
بیاورد بایاره و طوق زر.
فردوسی.
که از تخت زرینش برداشتند
برویاره و تاج نگذاشتند.
فردوسی.
سپه سر بسر زان توانگر شدند
چو با یاره و تاج و افسر شدند.
فردوسی.
همان یاره و طوق گند آوران
همان جوشن و گرزهای گران.
فردوسی.
تو بر تخت بنشین و نظاره باش
همه ساله باتاج و با یاره باش.
فردوسی.
به پیش بزرگان بدو دادتاج
همان یاره و طوق باتخت عاج.
فردوسی.
غلامان همه با کلاه و کمر
پرستنده با یاره و طوق زر.
فردوسی.
همان یاره و تاج و انگشتری
همان طوق و هم تخت گند آوری.
فردوسی.
چه از تاج پرمایه و تخت زر
چه از یاره و طوق و زرین کمر.
فردوسی.
ز پیلان و آرایش و تخت عاج
همان یاره و افسر و طوق و تاج.
فردوسی.
کنون سر ز دیبا برآور که تاج
همی جویدت یاره وتخت عاج.
فردوسی.
دو افسر پر از گوهر شاهوار
دویاره یکی طوق و دو گوشوار.
فردوسی.
یکی تاج پرگوهر شاهوار
دویاره یکی طوق گوهرنگار.
فردوسی.
معشوقگانت را گل و گلنار و یاسمن
از دست یاره بربود از گوش گوشوار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 30).
عبیر و مشکش اندر گیسوان کرد
ز گوهر یاره اندر بازوان کرد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و آن دو جام زرین مرصع به جواهر بود با یاره های مروارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). تاج مرصع به جواهر: طوق و یارۀ مرصع همه پیش بردند. (تاریخ بیهقی ص 378).
شهان پاک با یاره و طوق زر
همان پهلوانان به زرین کمر.
اسدی (گرشاسبنامه ص 38).
فرستاده را داد بسیار چیز
همان جامه و یارۀ خویش نیز.
اسدی (گرشاسبنامه).
که هست اندرو حلقه و یاره چند
ز حوا بمانده ست با گیس بند.
اسدی (گرشاسبنامه).
گاهی عروس وار پیش آید
با گوشوار و یاره و با افسر.
ناصرخسرو.
از گوهر و در مخنقه و یاره
درکرد به دست و بست برگردن.
ناصرخسرو.
آن روزگار شد که حکیمان را
توفیق تاج بوده خرد یاره.
ناصرخسرو.
دل درویش را گر هوشیاری
ز دانش طوق ساز ازهوش یاره.
ناصرخسرو.
به نام و ذکرش پیر است منبر و خطبه
به فرو جاهش آراست یاره و گرزن.
مسعوسعد.
ملک ترا فلک چو بزرگی تو بدید
از عزت و جلالت دیهیم و یاره کرد.
مسعودسعد.
دست زمانه یارۀ شاهی نیفکند
در بازویی که آن نکشیده است بارتیغ.
مسعودسعد.
زیرا که حور و ماه فرستد به مجلست
تا تو کنی ز یارۀ او گوشوار ملک.
امیر معزی.
گه یاره کنی ز ماه و گه تاج
گه رنگ دهی به خاک وگه شم.
خاقانی.
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.
خاقانی.
بلکه رضوان زین پس از میم منوچهر ملک
یارۀ حوران کند گر شاه را بیند رضا.
خاقانی.
تاج بربود از سر مهراج زنگ
یارۀ طمغاج خان کرد آفتاب.
خاقانی.
مهره از بازو و معجر ز جببن باز کنید
یاره از ساعد و یکدانه زبر بگشایید.
خاقانی.
گر بمثل روز رزم رخش تو نعل افکند
یاره کند در زمانش دست شهور و سنین.
خاقانی.
و تخت و تاج و یاره و طوق و انگشتری او (جمشید) کرد. (نوروزنامه).
چو یاره دستبوس رایش افتاد
چو خلخال زر اندر پایش افتاد.
نظامی.
دین سره نقدی است به شیطان مده
یارۀ فغفور به سگبان مده.
نظامی.
پای عدم در عدم آواره کن
دست فنارا به فنا یاره کن.
نظامی.
یارۀ او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک یاره دار.
نظامی.
جهان رست ازمرقع پاره کردن
عروس عالم از زر یاره کردن.
نظامی.
در گوشم ار بدی سخن عقل گوشوار
بر ساعد سپهر چو مه یاره بودمی.
اثیرالدین اومانی.
به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی
ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم.
حافظ.
- یاره دار، دارندۀ یاره:
یارۀ او ساعد جان را شکار
ساعدش از هفت فلک یاره دار.
نظامی
مرکبی باشد از ادویۀ ملینه که اطبا بجهت مسهل سازند و معرب آن یارج است و مشهور به ایارج بود. (برهان). ترکیبی است که اطبا بجهت تلیین طبیعت دهند و ایارج معرب آن است. (آنندراج). مرکبیست از ادویۀ ملینه که اطبا جهت مسهل سازند و آن اسلم از مطبوخات و حبوبات باشد. (جهانگیری). یارج. (دهار). ایارج وآن عطری است مرکب از نه چیز. (زمخشری) :
سخن چون راست باشد گرچه تلخ است
بود پرنفع بر کردار یاره.
ناصرخسرو.
و اگر آماس سودایی باشد، استفراغ بمطبوخ افتیمون و یاره های بزرگ کنند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). آن خون نه مادتی بود در دماغ که به یارۀ فیقرا فرود آمدی. (چهارمقاله چ لیدن ص 81).
با تیغ جفا گر جگرم پاره کند
تا چارۀ آن پزشک بیچاره کند
از اشک چو یاقوت و ز زر رخ خویش
این خسته جگر مفرح و یاره کند.
عمادی شهریاری (از آنندراج).
زمانه جمله چو بیمار بیم حادثه اند
زبأس و امن تو چون یاره و چو معجون باد.
انوری.
و رجوع به یارج وایارج شود، مقدار و اندازه. (برهان)
لغت نامه دهخدا
یاره
(رَ / رِ)
یارا. توانایی. قوت. قدرت. (برهان). یارا. (رشیدی) (آنندراج). توان. تاب. (صحاح الفرس) :
بدو (طوس) گفت گودرز باز آر هوش
سخن بشنو و پهن بگشای گوش...
نیای من آهنگر کاوه بود
که با فر و برز و ابا یاره بود.
فردوسی.
ابا آنکه از مرگ خود چاره نیست
ره خواهش و پرسش و یاره نیست.
فردوسی.
زبان و خرد بود و رای درست
بتن نیز یاره ز یزدان بجست.
فردوسی.
جز زهره کرا زهره که بوسد پایت
جز یاره کرا یاره که گیرد دستت ؟
مهستی (از رشیدی).
لطفت به کرم چارۀ بیچاره کند
عدلت ستم از زمانه آواره کند
در گلشن عدل تو صبارا نبود
آن یاره که پیراهن گل پاره کند.
(از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
یاره
توانائی، قوت و قدرت، توان، تاب
تصویری از یاره
تصویر یاره
فرهنگ لغت هوشیار
یاره
((ر))
دستبند، طوق، توان، نیرو، جرأت
تصویری از یاره
تصویر یاره
فرهنگ فارسی معین
یاره
سینه ریز، طوق، گردن بند، دست برنجن، باج، خراج، تاب، تحمل، مقاومت، یارا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیاره
تصویر بیاره
(پسرانه)
نام روستایی (نگارش کردی: بیاره)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ایاره
تصویر ایاره
اواره، دفتری که در آن اقلام درآمد و هزینه و حساب های مالیاتی را ثبت می کردند، دفتر حساب دیوانی، دیوان خانه، اوار، اوارجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیاره
تصویر خیاره
شیار برجستۀ عمودی یا مارپیچ روی ستون های استوانه ای ساختمان ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایاره
تصویر ایاره
النگو، دستبند، حلقه ای که به مچ دست می بندند، یارج، سوار، دستینه، ورنجن، دست برنجن، اورنجن، یاره، آورنجن، دستیاره، برنجن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیاره
تصویر بیاره
گیاهی که ساقۀ راست و بلند نداشته باشد و شاخه های آن روی زمین بیفتد مانند بوتۀ کدو، خربزه، خیار و مانند آن
جلونک، جلنگ، چلونک، بیاج،
بوته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طیاره
تصویر طیاره
هواپیما، طیار، نوعی کشتی تندرو، پرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیاره
تصویر خیاره
گزیده، پسندیده، انتخاب شده. گزینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیاره
تصویر سیاره
هر جرم آسمانی که در مداری بیضی شکل می چرخد، از خود روشنایی ندارند و از ستارۀ خود کسب نور می کند، سیاراتی که به دور خورشید می گردند به ترتیب فاصلۀ از خورشید عبارتند از عطارد یا تیر، زهره یا ناهید، زمین، مریخ یا بهرام، مشتری یا برجیس، زحل یا کیوان، اورانوس، نپتون و پلوتون، سیار، کاروان، قافله
فرهنگ فارسی عمید
(قَیْ یا رَ)
تأنیث قیار. (معجم البلدان). رجوع به قیار شود
لغت نامه دهخدا
(تَمْ)
زار زوراً و زیارهً. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). زیارت کردن کسی را و دریافتن مقام تبرک را. (آنندراج). زیارت کردن. (تاج المصادر بیهقی). زیارت کردن و نزدیک کسی شدن. (زوزنی). رجوع به زوار شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
شهر و مرکز ولایتی است در الجزایر که دردامنۀ کوهی بهمین نام واقع است و 24800 تن سکنه دارد و یکی از مراکز فلاحتی این کشور است. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ)
ساقۀ گیاه، ریشه یک قسم گیاه طبی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خیاره. گزیده. مقابل رذاله. (یادداشت مؤلف). هر چیز بسیار ظریف و لطیف و گزیده. (ناظم الاطباء) : غلامان (غازی) را بوثاق آوردند... و سلطان ایشان را پیش خواست و هر چه خیاره تر بود بوثاق فرستاد. (تاریخ بیهقی). هر غلامی که خیاره تر بود نبشته آمد و آن غلامان خاصه تر نیکوروی خویش را باز گفت. (تاریخ بیهقی). سواری از دیوسواران خویش نامزد کرد با سه اسب خیاره خویش. (تاریخ بیهقی). غلامی هفتاد ترک خیاره بدست آمدند و جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند. (تاریخ بیهقی).
دهر به پرویزن زمانه فرو بیخت
مردم را چه خیاره و چه رذاله.
ناصرخسرو.
فلک روغنگری گشته ست بر ما
بکار خویش در جلد و خیاره.
ناصرخسرو.
و رسول فرستاد سوی امیرمحمود که اگر این عزم را بیفکنی و سوی تانیسر نشوی پنجاه فیل خیاره بدهم. (زین الاخبار گردیزی).
پس کیسه کیسه راند ز راه و خره خره
آن ناقد خیاره کز او ده بیک خیار.
سوزنی.
- خیاره کردن، برگزیدن. یکه چین کردن:
و درمیان این دو تن را خیاره کرده بود. (تاریخ بیهقی).
فرو فرستاد از بهر عون نصرت دین
خیاره کرد سپاهی ز لشکر جرار.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
کنگره های اطراف ظروف. دندانه های لب ظرفی برای زینت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است از دهستان ییلان بخش حومه شهرستان سنندج، واقع در 12 هزارگزی جنوب خاوری سنندج و 5 هزارگزی جنوب شوسۀ سنندج بهمدان. سکنه 500 تن. آب آن از چشمه و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ایاره
تصویر ایاره
دفتر حساب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیاره
تصویر زیاره
مسیتارش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیاره
تصویر طیاره
کشتی سریع تیز رو، هواپیما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صیاره
تصویر صیاره
آغل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاره
تصویر بیاره
بوته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاره
تصویر سیاره
ستارگان هفتگانه، و کاروان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیاره
تصویر خیاره
هر چیز لطیف و ظریف و برگزیده منتخب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیاره
تصویر خیاره
((رِ))
هرچیز لطیف و ظریف و برگزیده، منتخب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیاره
تصویر سیاره
((سَ یّ رَ یا رِ))
قمر، اجرامی که به دور ستارگان می چرخند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیاره
تصویر سیاره
((س رِ))
گاورس، گیاهی است خودرو شبیه جو که در کشتزار گندم می روید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طیاره
تصویر طیاره
((طَ یّ رَ یا رِ))
کشتی تیزرو، هواپیما
فرهنگ فارسی معین
((بَ رَ یا رِ))
گیاهی که ساقه بلند و مستقیم ندارد و شاخه های آن روی زمین افتد مانند کدو، خربزه و غیره، بوته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیاره
تصویر سیاره
جنبنده، هرباسپ
فرهنگ واژه فارسی سره