جدول جو
جدول جو

معنی یابنده - جستجوی لغت در جدول جو

یابنده
پیدا کننده، یابنده، آشکار کننده
تصویری از یابنده
تصویر یابنده
فرهنگ فارسی عمید
یابنده(بَ دَ / دِ)
پیداکننده. واجد. که یابد. ج، یابندگان. مرخم یابنده، ’یاب’ است که در ترکیب باکلمات دیگر بکار رود. رجوع به یاب شود:
به هر زیر برگی شتابنده ای است
به هر منزلی راه یابنده ای است.
نظامی.
یابندۀ فتح کان جزع دید
بخشود و گناهشان ببخشید.
نظامی.
چنین زد مثل شاه گویندگان
که جویندگانند یابندگان.
نظامی.
سایۀ حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود.
مولوی.
جست او را تا ز جان بنده بود
لاجرم جوینده یابنده بود.
مولوی.
- امثال:
جوینده یابنده است
لغت نامه دهخدا
یابنده
پیدا کننده، واجد
تصویری از یابنده
تصویر یابنده
فرهنگ لغت هوشیار
یابنده((بَ د))
دریابنده، درک کننده، پیدا کننده
تصویری از یابنده
تصویر یابنده
فرهنگ فارسی معین
یابنده
کاشف
تصویری از یابنده
تصویر یابنده
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زیبنده
تصویر زیبنده
(دخترانه)
شایسته، سزاوار، زیبا، آراسته
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خدابنده
تصویر خدابنده
(پسرانه)
بنده خداوند، لقب سلطان محمد اولجایتو پادشاه مغول
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
(دخترانه و پسرانه)
پرنده ، آنکه یا آنچه در حال رشد یا ترقی و پیشرفت است، (نگارش کردی: بانده)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تابنده
تصویر تابنده
روشنایی دهنده، تابان، درخشنده، درخشان
تاب دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریابنده
تصویر دریابنده
آنکه کسی یا چیزی را دریابد، آنکه مطلبی را بفهمد، زیرک، هوشمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یازنده
تصویر یازنده
قصد کننده، آهنگ کننده، دست اندازنده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ دَ / دِ)
در تداول عوام گاهی بجای ساینده آید. رجوع به ساینده شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
تابان. درخشان پرتوافشان. نورانی. روشن کننده. براق. متلألأ. مشعشع. بصیص. لایح. وهّاج: ستارۀ تابنده، نجم ثاقب، آفتابی تابنده، نوری تابنده، هفت تابنده، سیارات سبع:
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده دوان در دو و داه.
رودکی.
کتایونش خواندی گرانمایه شاه
دو فرزند آمد چو تابنده ماه.
دقیقی.
چو خورشید تابنده و بی بدیست
همه رای و کردار او ایزدیست.
فردوسی.
بسی بر نیامد کزآن خوب چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر.
فردوسی.
ز بالا و دیدار شاپور شاه
بگفت آنچه دید او بتابنده ماه.
فردوسی.
بدو گفت زآن سو که تابنده شید
برآید یکی پرده بینم سپید.
فردوسی.
چو آن بخت تابنده تاریک شد
همانا بشب روز نزدیک شد.
فردوسی.
سیاهش همه تیغ هندی بدست
زره ترکی وزین سغدی نشست
برخسار هر یک چو تابنده ماه
چو خورشید تابنده در رزمگاه.
فردوسی.
میان مهان بخت بوذرجمهر
چو خورشید تابنده شد بر سپهر.
فردوسی.
برین نیز بگذشت گردان سپهر
چو خورشید تابنده بنمود چهر.
فردوسی.
که او داد پیروزی و دستگاه
خداوند تابنده خورشید و ماه.
فردوسی.
چو خورشید بنمود تابنده چهر
در باغ بگشاد گردان سپهر.
فردوسی.
چو خورشید بر گاه بنمود تاج
زمین شد بکردار تابنده عاج.
فردوسی.
بود هر شبانگاه باریکتر
بخورشید تابنده نزدیکتر.
فردوسی.
بدیدار هر سه چو تابنده ماه
نشایست کردن بدیشان نگاه.
فردوسی.
جهان مر ترا داد یزدان پاک
ز تابنده خورشید تا تیره خاک.
فردوسی.
بر آمد یکی باد با آفرین
هوا گشت خندان و روی زمین
جهان شد بکردار تابنده ماه
بنام جهاندار و از فر شاه.
فردوسی.
چو نه ماه بگذشت از آن ماه چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر.
فردوسی.
که جاوید تاج تو تابنده باد
همه مهتران پیش تو بنده باد.
فردوسی.
چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد بفرزانگی
ز خورشید بر چرخ تابنده تر
ز جان سخنگوی پاینده تر.
فردوسی.
که جاوید باد افسر و تخت او
ز خورشید تابنده تر بخت او.
فردوسی.
شب تار و شمشیر و گرد سپاه
ستاره نه پیدا نه تابنده ماه.
فردوسی.
که از دختر پهلوان سپاه
یکی کودک آمد چو تابنده ماه.
فردوسی.
سپاهی که بینند شاهی چون اوی
بدان بخشش و رأی و تابنده روی.
فردوسی.
پرستنده زین بیشتر با کلاه
بچهره بکردار تابنده ماه.
فردوسی.
چو برزد سر از کوه تابنده شید
برآمد سر و تاج روز سپید.
فردوسی.
چو خورشید تابنده شد ناپدید
شب تیره بر چرخ لشکر کشید.
فردوسی.
میان زیر خفتان رومی ببست
بیامد کمان کیانی بدست
چو خورشید تابنده بنمود چهر
خرامان برآمد بخم سپهر.
فردوسی.
بیکدست رستم که تابنده هور
گه رزم با او شتابد بزور.
فردوسی.
برخساره هر یک چو تابنده ماه
چوخورشید رخشنده در رزمگاه.
فردوسی.
یکی کار نو ساخت اندر جهان
که تابنده شد بر کهان و مهان.
فردوسی.
روز و شب در بر تو دلبر بالنده چو سرو
سال و مه در کف تو بادۀ تابنده چو رنگ.
فرخی.
ز بس خشت و جوشن که بد در سپاه
ز بس ترک زرین چو تابنده ماه
هوا گفتی از عکس شد زرّ پوش
زمین سیم شد پاک و آمدبجوش.
اسدی.
تا بندۀ آن رخان تابنده شدم
همچون سرزلفین تو تابنده شدم
در پیش تو ای نگار تا بنده شدم
چون مهرفروزنده و تابنده شدم.
قطران.
ز گرد موکب تابنده روی خسرو عصر
چنانکه در شب تاری مه دو پنج و چهار...
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 280)
تابنده دولت تو و فرخنده ملک تو
عالی چو چرخ و ثابت چون کوهسار باد
مسعودسعد.
و طائع مردی عظیم نیکو روی، تابنده، معتدل قامت... (مجمل التواریخ و القصص). تا جمال منافع آن هر چه تابنده تر روی نماید. (کلیله و دمنه).
بافسونها در آن تابنده مهتاب
ملک را برده بود آن لحظه در خواب.
نظامی.
فرود آمد بدولتگاه جمشید
چو در برج حمل تابنده خورشید.
نظامی.
سهی سروت همیشه سبز و کش باد
دلت تابنده، رخ پیوسته خوش باد.
نظامی.
دل خسرو بر آن تابنده مهتاب
چنان چون زر در آمیزد بسیماب.
نظامی.
مهی داشت تابنده چون آفتاب
ز بحران تب یافته رنج و تاب.
نظامی.
از آن جسم چندانکه تابنده بود
ببالای مرکز شتابنده بود.
نظامی.
چنان کز بس گهرهای جهانتاب
بشب تابنده تر بودی ز مهتاب.
نظامی.
تو همچو آفتابی تابنده از همه سو
من همچو ذره پیشت جان در میان نهاده.
عطار.
تو بدری و خورشید ترا بنده شده ست
تا بندۀ تو شده ست تابنده شده ست
زآن روی که از شعاع و نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شده است.
حافظ.
، پیچان. در تب و تاب. در رنج و سختی:
تا بندۀآن رخان تابنده شدم
همچون سر زلفین تو تا بنده شدم
در پیش تو ای نگار تابنده شدم
چون مهر فروزنده و تابنده شدم.
قطران.
، ریسنده. ریسمان ساز. ریسمان باف. تابندۀ زه. تابندۀ ریسمان. تابندۀ نخ، گرمادهنده. حرارت بخش. سوزان. تابندۀ تنور. تابندۀ تون حمام:
گفت آتش گرچه من تابندۀ سوزنده ام
باد خشم او کند انگشت و خاکستر مرا.
امیرمعزی.
در پیش تو ای نگار تا بنده شدم
چون مهر فروزنده و تابنده شدم.
قطران.
تو بدری و خورشید ترا بنده شده ست
تا بندۀ تو شده ست تابنده شده ست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
بقصد کاری دست درازکننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). قصد و آهنگ و اراده کننده. (برهان). قصدکننده. (سروری) :
وزان پس چنین گفت بهرام را
که هرکس که جویا بود کام را
چو در خور بجوید بیابد همان
دراز است یازنده دست زمان.
فردوسی.
هر سعادت کز وجود سعداکبر فایض است
سوی ذات او چو جان سوی خرد یازنده باد.
ابن یمین.
، کشنده.
- یازنده سر، سرکش:
بترسیدکز وی رسد پیشتر
جهانگیر بهرام یازنده سر.
فردوسی.
، دراز. طولانی. ممتد. ممدود. کشیده:
یازنده شبی از غم او آنکه درست است
از تنگ دلی جامه کند لخته و پاره.
خسروی (از لغت فرس ص 512).
شد آکنده بلورین بازوانش
چو یازنده کمند گیسوانش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
در زمی اندر نگر که چرخ همی
با شب یازنده کار زار کند.
ناصرخسرو.
یازنده تر از روزشماری ای شب
تاریکتر ار زلف نگاری ای شب.
معزی.
، نموکننده. بالنده. (یاد داشت به خط مرحوم دهخدا) :
همان سرو یازنده شد چون کمان
ندارم گران گر سرآید زمان.
فردوسی.
گشت یازنده چو اندر شب مهتاب خیار.
سوزنی.
به دربای آن سرو یازنده بالا
کف راد خود را سوی کیسه یازی.
سوزنی.
، حرکت کننده. جنبش کننده. (رشیدی) ، درازکننده در خرامنده. متمایل، اسد، شیر یازنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
عاقل. هوشمند. ذهین. زیرک. (ناظم الاطباء). خادش. درّاک. شاعر. فقیه. (منتهی الارب). فهم فهیم. (دهار). مدرک. مدرکه. ندس. (منتهی الارب) : این دو کس باید که از همه مردان جهان کاملتر وعاقلتر و دریابنده تر باشند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92 و 93). مادریابندۀ طریقۀ شما نیستیم. (انیس الطالبین ص 188). اعقال، دریابنده کردن سخن. و رجوع به دریافتن شود، از صفات باری تعالی است: مهربان است و بخشایندۀ بزرگ است و غالب دریابنده است و قاهر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بارنده
تصویر بارنده
آنچه می بارد آنچه بشکل قطرات آب فرو ریزد
فرهنگ لغت هوشیار
پنبه حلاجی کرده که برای رشتن گلوله کرده باشند پنبه زده شده غند غنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشنده
تصویر باشنده
ساکن مقیم آرام گیرنده، جمع باشندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
نمو کننده نشو و نماکننده رشد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه چیزی یا جانوری را براند، آنکه اتومبیل و دیگر وسایل نقلیه را براند شوفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاینده
تصویر زاینده
والد، بچه آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازنده
تصویر بازنده
بازی کننده، مقابل برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زارنده
تصویر زارنده
زاری کننده ناله و فریاد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابنده
تصویر سابنده
آنکه چیزی را میساید و نرم میکند طحان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یازنده
تصویر یازنده
آهنگ و اداره کننده، قصد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریابنده
تصویر دریابنده
آنکه دریابد ادراک کننده، عاقل هوشمند، زیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابنده
تصویر تابنده
((بَ دِ))
تابان، درخشان، گرما دهنده، پیچان، در تب و تاب، ریسنده، ریسمان باف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یازنده
تصویر یازنده
((زَ د))
قصدکننده، آهنگ کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
عالی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باشنده
تصویر باشنده
موجود، ساکن، حاضر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داونده
تصویر داونده
مدعی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دارنده
تصویر دارنده
صاحب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از یازنده
تصویر یازنده
قصد کننده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جنبنده
تصویر جنبنده
سیار، سیاره
فرهنگ واژه فارسی سره
تابان، درخشان، درخشنده، رخشان، مشعشع، حرارت زا، گرمابخش، ریسنده، نختاب، نخ ریس
فرهنگ واژه مترادف متضاد