جدول جو
جدول جو

معنی یابسه - جستجوی لغت در جدول جو

یابسه
(بِ سَ)
مؤنث یابس. خشک. ج، یابسات.
- اطعمه یابسه، غذاهای یابس. صاحب عقدالفرید آرد: آن که رطوبت بر بدن او چیره بود به اطعمه یابسه نیازمند باشد و آنها عبارتند از عدس و چغندر و پشت (سویق) و هر غذایی که برشته و پخته و بریان شود و... (عقدالفرید ج 8 ص 34)
لغت نامه دهخدا
یابسه
(بِ سَ)
جزیره ای است در دریای مدیترانه در نزدیکی اسپانیا. و رجوع به نخبهالدهر دمشقی ص 141 و الحلل السندسیه ج 1 ص 271 ج 2 ص 145 و تاج العروس و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یاسه
تصویر یاسه
یاسا، رسم و آیین، قاعده و قانون، حکم و امر پادشاه، مجازات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یابس
تصویر یابس
خشک، سفت و سخت
فرهنگ فارسی عمید
(لُ نُوْ)
شهری است به مغرب اندلس (اسپانیا). گروهی از علمای اسلام منسوب بدان شهرند. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 52و 87 و 207 و قاموس الاعلام ترکی و معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
یاسا. راه و رسم و قاعده و قانون. (برهان). حکم و قانون و سیاست. (غیاث). رسم و قاعده:
آن اسیران را بجز دوری نبود
دیدن فرعون دستوری نبود.
که فتادندی بره در پیش او
بهر آن یاسه بخفتندی برو.
مولوی.
یاسه آن به که نبیند هیچ اسیر
درگه و بی گه لقای آن امیر.
مولوی.
یاسه شددر جهان به یرلغخان
که کنند از قتال کوته چنگ
چشم برهم زند ز تیهو باز
چشم کوته کند ز غرم پلنگ
اینهمه یاسه های سخت برفت
یار با ما هنوز بر سر جنگ.
نزاری قهستانی.
رجوع به یاسا شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
وادی یابس موضعی است که گفته اند خروج سفیانی در آخر الزمان از آنجا خواهد بود. (از تاج العروس) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
اسم از یاب و یافتن. قیاساً این کلمه را می توان پس از کلمه دیگر آورد و اسم آلت ساخت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(ءِ سَ)
در تداول، مؤنث یائس. لیکن در عربی صفت ’یائس’ است بدون تاء مانند حائض. زن عقیم و نازا. زنی که بواسطۀ کهولت حائض نشود. ج، یائسات
لغت نامه دهخدا
(بِ)
این نسبت به یابس است و او ابوالحسن بن زید بن محمد بن جعفر بن مبارک بن قلفل بن دینار یابسی عامری کوفی معروف به ابن ابی الیابس است وی از مردم کوفه و راستگو بوده است. از ابراهیم عبدالله عیشی قصار و داود بن یحیی دمان و حصن بن حکم حیری و احمد بن احمد بن موسی حمار حدیث کرد و محمد بن مظفر و ابوحفص بن شاهین و ثلاج و ابن زرقویه از وی روایت کرده اند محمد بن احمد بن سفیان حافظ گوید: در سنۀ 441 زید بن محمد عامری معروف به ابن ابی الیابس پنج روز باقی مانده از ذی القعده وفات یافت و او شیخی صالح و صدوق بود و در پایان عمر به وسواس و پریشانی حواس مبتلا شد... (انساب سمعانی ص 596)
لغت نامه دهخدا
(بِ سَ)
ارنبه کابسه، نوک بینی بر لب فرودآمده. (منتهی الارب). المقبله علی الشفه العلیا. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
ازقرای مرو و در دو فرسنگی آن است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ / سِ)
چراگاه پر آب و علف را گویند. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا). چراگاه سبز و خرم، مرتع. رجوع به چراگاه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
خشکانیدن. (ناظم الاطباء). تیبیس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
ایاسه. خواهش و آرزو. (یسنا ص 125). خواهش و آرزو و به عربی تمنی گویند. (برهان). آرزو. (غیاث). تاسه (در تداول مردم قزوین). آرزو را گویند و آن را ایاسه نیز خوانند: مدتهاست تا ما را به تو یاسه و آرزومندی است. (ابوالفتوح رازی). گفت (ثوبان) یا رسول اﷲ مرا هیچ رنج نبود الا یاسۀ دیدار تو. (ابوالفتوح رازی ج 2 ص 5). دوستان و رفیقان را وداع کرده به یاسۀ من به من آمده اند. (ابوالفتوح رازی). آه: شوقاً الی رؤیتهم،ای یاسه به دیدار ایشان. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
برخصت دام منصب ساخته احکام شرعی را
مقدم کرده بر اخبار قرآن یاسۀ جان را.
پوربهای جامی (از جهانگیری)
مخفف یاسمن و یاسمین. نام زنی از کردان.
- امثال:
پا پای خر دست دست یاسه. (امثال و حکم ج 1 ص 494)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یابس
تصویر یابس
خشک، خشکی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاسه
تصویر یاسه
رسم و قاعده، حکم و قانون و سیاست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یائسه
تصویر یائسه
یائس یائسه در فارسی: بیدشتان، نازا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابسه
تصویر تابسه
چراگاه پر آب و علف، سبز و خرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یابس
تصویر یابس
((ب))
خشک، سخت، رطب
یابس به هم بافتن: کنایه از سخنان در هم و برهم و بی معنی گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یاسه
تصویر یاسه
((س))
فرمان و حکم پادشاهی، قانون و مجازات مغولی، یاسا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یائسه
تصویر یائسه
((یِ سِ))
یائس، زنی که دیگر عادت ماهانه نشود
فرهنگ فارسی معین
خشک، قابض، یبوست آور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چند لحظه پیش
فرهنگ گویش مازندرانی
آرزو، هوس بسیار کردن، دلتنگی، فلزی قلاب ماننداست که به وسیله ی تسمه ی چرمی یک متری، پالان
فرهنگ گویش مازندرانی