ده کوچکی است از دهستان امجز بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. واقع در 48هزارگزی جنوب خاوری مسکون سر راه مالرو روداب به خاشکوه. سکنۀ آن 45 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان امجز بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. واقع در 48هزارگزی جنوب خاوری مسکون سر راه مالرو روداب به خاشکوه. سکنۀ آن 45 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نام شهری بود واقع درساحل جیحون: بتندی براه اندر آورد روی بسوی گروگرد شد جنگجوی. فردوسی. سپهبد چو لشکر برو گرد شد از آتش براه گروگرد شد. فردوسی. گروگرد بودی نشست تژاو سواری که بودیش با شیر تاو. فردوسی
نام شهری بود واقع درساحل جیحون: بتندی براه اندر آورد روی بسوی گروگرد شد جنگجوی. فردوسی. سپهبد چو لشکر برو گرد شد از آتش براه گروگرد شد. فردوسی. گروگرد بودی نشست تژاو سواری که بودیش با شیر تاو. فردوسی
دهی است از دهستان لیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر واقع در 28 هزارگزی جنوب خاور دیلم، کنار راه فرعی دیلم به گچساران، جلگه، گرمسیر مرطوب و مالاریایی، دارای 498 تن سکنه، آب آن از چاه، محصول آن غلات، شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان لیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر واقع در 28 هزارگزی جنوب خاور دیلم، کنار راه فرعی دیلم به گچساران، جلگه، گرمسیر مرطوب و مالاریایی، دارای 498 تن سکنه، آب آن از چاه، محصول آن غلات، شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان جلالوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 73000گزی جنوب خاوری کرمانشاه و 10000گزی خاور مرکز دهستان. کوهستانی، سردسیر، دارای 125 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، لبنیات، تریاک، شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان جلالوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 73000گزی جنوب خاوری کرمانشاه و 10000گزی خاور مرکز دهستان. کوهستانی، سردسیر، دارای 125 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، لبنیات، تریاک، شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان نهاوجانات بخش خوسف شهرستان بیرجند. واقع در 6 هزارگزی جنوب خاوری خوسف و 9هزارگزی جنوب باختری گل. محلی دامنه و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 216 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات، پنبه و بنشن و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان نهاوجانات بخش خوسف شهرستان بیرجند. واقع در 6 هزارگزی جنوب خاوری خوسف و 9هزارگزی جنوب باختری گل. محلی دامنه و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 216 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات، پنبه و بنشن و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان. واقع در 14هزارگزی جنوب رزن و 6 هزارگزی خاور رزن به همدان. محلی جلگه و هوای آن سردسیر و سکنۀ آن 375 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات، حبوب، صیفی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان. واقع در 14هزارگزی جنوب رزن و 6 هزارگزی خاور رزن به همدان. محلی جلگه و هوای آن سردسیر و سکنۀ آن 375 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات، حبوب، صیفی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
نام پادشاهی که اول در جهان پادشاهی کرده. (آنندراج) (غیاث). نام انسان اول نزد مجوس. (مفاتیح العلوم، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پادشاه اول طبقۀ پیشدادی، و لقب او گلشاه بوده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نخستین کیومرث آمد به شاهی گرفتش به گیتی درون پادشاهی. چو سی سالی به گیتی پادشا بود که فرمانش به هر جایی روا بود. مسعودی (از یادداشت ایضاً). پارسیان از کتاب آبستا که زردشت آورده است شریعت ایشان را چنین گویند که از گاه کیومرث پدر مردم، یعنی آدم، تا آخر یزدجرد شهریار چهارهزاروصدوهشتادودو سال و ده ماه و نوزده روز بوده است. (مجمل التواریخ و القصص ص 11). و از گاه کیومرث تا این وقت دویست ونودوچهار سال و هشت ماه گذشته بود، و بدین سخن آن می خواهد که کیومرث آدم بوده است نزد ایشان، و اﷲ اعلم به. (مجمل التواریخ و القصص ص 22). جهاندار شاه اخستان کز طبیعت کیومرث طهمورث امکان نماید. خاقانی. رجوع به گیومرت و کیومرت شود
نام پادشاهی که اول در جهان پادشاهی کرده. (آنندراج) (غیاث). نام انسان اول نزد مجوس. (مفاتیح العلوم، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پادشاه اول طبقۀ پیشدادی، و لقب او گِلشاه بوده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نخستین کیومرث آمد به شاهی گرفتش به گیتی درون پادشاهی. چو سی سالی به گیتی پادشا بود که فرمانش به هر جایی روا بود. مسعودی (از یادداشت ایضاً). پارسیان از کتاب آبستا که زردشت آورده است شریعت ایشان را چنین گویند که از گاه کیومرث پدر مردم، یعنی آدم، تا آخر یزدجرد شهریار چهارهزاروصدوهشتادودو سال و ده ماه و نوزده روز بوده است. (مجمل التواریخ و القصص ص 11). و از گاه کیومرث تا این وقت دویست ونودوچهار سال و هشت ماه گذشته بود، و بدین سخن آن می خواهد که کیومرث آدم بوده است نزد ایشان، و اﷲ اعلم به. (مجمل التواریخ و القصص ص 22). جهاندار شاه اخستان کز طبیعت کیومرث طهمورث امکان نماید. خاقانی. رجوع به گیومرت و کیومرت شود
اول کسی است از فرزندان آدم علیه السلام که پادشاه شد. پیوسته در کوه گشتی و پوست پوشیدی. و با ثای مثلثه هم می گویند که کیومرث باشد، و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است و اصح آن است. (برهان). نخستین کسی از فرزندان آدم که پادشاه شد و آن اولین پادشاه سلسلۀ پیشدادیان است. (ناظم الاطباء). رجوع به گیومرت و مدخل بعد شود
اول کسی است از فرزندان آدم علیه السلام که پادشاه شد. پیوسته در کوه گشتی و پوست پوشیدی. و با ثای مثلثه هم می گویند که کیومرث باشد، و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است و اصح آن است. (برهان). نخستین کسی از فرزندان آدم که پادشاه شد و آن اولین پادشاه سلسلۀ پیشدادیان است. (ناظم الاطباء). رجوع به گیومرت و مدخل بعد شود
نوعی از حیوان که به عربی نسناس گویند. (برهان) (انجمن آرا). نسناس. جنسی از خلق که بر یک پای جهند. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی چ عکسی ص 44). نسناس. (منتهی الارب). نوعی از حیوان که بهندی آن را بن مانس گویند. (غیاث) ، مردم مفسد و مفتن. (برهان) (انجمن آرا). مردم بد و شرانگیز. (شرفنامۀ منیری). آدمیان شریر ومفسد. (غیاث). مردمان بدخو. (آنندراج) : یکی لشکری خواهم انگیختن ابا دیو مردم برآمیختن. فردوسی. چون گوروار دائم در خوردن ایستادی ای زشت دیومردم در خورد تیر و خشتی. ناصرخسرو. ز مردم زاده ای با مردمی باش چه باشی دیومردم آدمی باش. ناصرخسرو. در ایشان هست مشتی ناکس و عام که عاقل دیومردم گویدش نام. ناصرخسرو. قومی دیومردمند که مردم خورند و شاه ایشان زنگی است مردم خوار. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). اما با دیومردم کار تو آسان تر باشد که با پریان. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). مرد... توبه کرد که... بگفتار نمام و دیومردم... عیال... خود را نیازارد. (کلیله و دمنه). یارب که دیومردم این هفت دار حرب در چاردار ملک چه ناورد کرده اند. خاقانی. ز مازندران ناید الا دو چیز یکی دیومردم دگر دیو نیز. نظامی. و آن بیابانیان زنگی سار دیومردم شدند و مردم خوار. نظامی. نهاده باده بر کف ماه و انجم جهان خالی زدیو و دیومردم. نظامی. الحذر ای عاقلان زین وحشت آباد الحذر الفرار ای عاقلان زین دیومردم الفرار. جمال الدین اصفهانی. ، کنایه از جن است. (برهان) (آنندراج). شیطان. (مهذب الاسماء)
نوعی از حیوان که به عربی نسناس گویند. (برهان) (انجمن آرا). نسناس. جنسی از خلق که بر یک پای جهند. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی چ عکسی ص 44). نسناس. (منتهی الارب). نوعی از حیوان که بهندی آن را بن مانس گویند. (غیاث) ، مردم مفسد و مفتن. (برهان) (انجمن آرا). مردم بد و شرانگیز. (شرفنامۀ منیری). آدمیان شریر ومفسد. (غیاث). مردمان بدخو. (آنندراج) : یکی لشکری خواهم انگیختن ابا دیو مردم برآمیختن. فردوسی. چون گوروار دائم در خوردن ایستادی ای زشت دیومردم در خورد تیر و خشتی. ناصرخسرو. ز مردم زاده ای با مردمی باش چه باشی دیومردم آدمی باش. ناصرخسرو. در ایشان هست مشتی ناکس و عام که عاقل دیومردم گویدش نام. ناصرخسرو. قومی دیومردمند که مردم خورند و شاه ایشان زنگی است مردم خوار. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). اما با دیومردم کار تو آسان تر باشد که با پریان. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). مرد... توبه کرد که... بگفتار نمام و دیومردم... عیال... خود را نیازارد. (کلیله و دمنه). یارب که دیومردم این هفت دار حرب در چاردار ملک چه ناورد کرده اند. خاقانی. ز مازندران ناید الا دو چیز یکی دیومردم دگر دیو نیز. نظامی. و آن بیابانیان زنگی سار دیومردم شدند و مردم خوار. نظامی. نهاده باده بر کف ماه و انجم جهان خالی زدیو و دیومردم. نظامی. الحذر ای عاقلان زین وحشت آباد الحذر الفرار ای عاقلان زین دیومردم الفرار. جمال الدین اصفهانی. ، کنایه از جن است. (برهان) (آنندراج). شیطان. (مهذب الاسماء)
دهی است از بخش تکاب شهرستان مراغه. سکنۀ آن 774 تن. آب آن از رود خانه ساروق. راه آن ارابه رو. صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از بخش تکاب شهرستان مراغه. سکنۀ آن 774 تن. آب آن از رود خانه ساروق. راه آن ارابه رو. صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
کنایه از دلیر و شجاع. (از ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) : از ملکان کس چنو نبود جوانی راد و سخندان و شیرمرد و خردمند. رودکی. چنین گفت با خواهران شیرمرد کز ایدر بپویید برسان گرد. فردوسی. بگفتا به گیو آن کجا کرده بود چنان شیرمردی که آزرده بود. فردوسی. به بیژن چنین گفت کای شیرمرد تویی ببر درّنده روز نبرد. فردوسی. مگر کاّن دلاور گو سالخورد شود کشته بر دست این شیرمرد. فردوسی. چنین گفت کای رستم شیرمرد از ایدر بدین خرمی بازگرد. فردوسی. به هومان چنین گفت کاّن شیرمرد که با من همی گردد اندر نبرد. فردوسی. کارهای شیرمردان کردی و از رشک تو حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژخای. فرخی. لاجرم هرچه در جهان فراخ شیرمرد است و رادمرد تمام. فرخی. نه من خوی سگ دارم ای شیرمردان که خشنود گردم به خشک استخوانی. فرخی. چنان کنید که مردان شیرمرد کنند به هیچگونه نتابید ازین نبرد عنان. فرخی. احمد علی نوشتکین آن شیرمرد چون بر این واقف شد و ایشان را دید تعبیه گشته قوم خویش را گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435). پسر داشت منبر یکی شیرمرد کش از جنگیان کس نبد هم نبرد. اسدی. ده ودوهزار از سپه شیرمرد به هفتاد کشتی پراکنده کرد. اسدی. شمیران گفت ای شیرمردان این همای را از دست این مار که برهاند. (نوروزنامه). حمله با شیرمردهمراه است حیله کار زن است و روباه است. سنایی. بوجهل شیرمرد که بوجهلیانش بشیر دارند و خواجه به شیرمردی در اول کتاب وصفش کرده. (کتاب النقض ص 438). اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان... باشند. (کتاب النقض ص 475). مگر که آن یخ و آن میوه سگزیان خوردند که همچو ایشان من شیرمرد عیارم. سوزنی. گر از زبان چو زوبین من نیازارد روان میرۀ باسهل شیرمرد کیا. سوزنی. شیرخواران را به مغز و شیرمردان را به جان طعمه مار و شکار گرگ حمیر ساختند. خاقانی. شیرمردان که کمینگه سر زانو دارند صیدگه شان بن دامان به خراسان یابم. خاقانی. شیرمردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان وز هواللّه بر خدنگ آه پیکان دیده اند. خاقانی. در کهف نیاز شیرمردان جان را سگ آستان ببینم. خاقانی. شیرمردی خیز و خوی شیر خوردن کن رها تا کی این پستان زهرآلود داری در دهان. خاقانی. شربت او را ستد آن شیرمرد زهر به یاد شکر آسان بخورد. نظامی. منم شیرزن گر تویی شیرمرد چه ماده چه نر شیر روز نبرد. نظامی. بسا رعنا زنا کو شیرمرد است بسا دیبا که شیرش در نورد است. نظامی. به نوشابه گفت ای شه بانوان به از شیرمردان به توش و توان. نظامی. چنان راند شمشیر بر شیرمرد کز آن شیرمردان برآورد گرد. نظامی. توان گفتن که این کتابیست که مخنثان را مرد کند و مردان را شیرمرد کند و شیرمردان را فرد کند و فردان را عین درد کند. (تذکره الاولیاء عطار). ره کاروان شیرمردان زنند ولی جامۀ مردم اینان برند. سعدی (بوستان). تو در پنجۀ شیرمردان زنی چه سودت کند پنجۀ آهنی. سعدی (گلستان). نکردی در این روز بر من جفا که تو شیرمردی و من پیرزن. سعدی (گلستان). شیرمردان را به حکم ضرورت در نقبها گرفته اند. سعدی (گلستان). دماغ پخته که من شیرمرد برنایم برو که با سگ بدنقش هم تو برنایی. سعدی. ، (اصطلاح عرفانی) به اصطلاح عرفا کسی که سرد و گرم مجاهدات را کشیده و تلخ و ترش ریاضات را چشیده و از حظنفس فارغ گشته باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). کنایه از سالکان راه حق و پارسا و اهل صفا. (ناظم الاطباء). کنایه از سالکان طریق حق است. (از برهان)
کنایه از دلیر و شجاع. (از ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) : از ملکان کس چنو نبود جوانی راد و سخندان و شیرمرد و خردمند. رودکی. چنین گفت با خواهران شیرمرد کز ایدر بپویید برسان گرد. فردوسی. بگفتا به گیو آن کجا کرده بود چنان شیرمردی که آزرده بود. فردوسی. به بیژن چنین گفت کای شیرمرد تویی ببر درّنده روز نبرد. فردوسی. مگر کاَّن دلاور گو سالخورد شود کشته بر دست این شیرمرد. فردوسی. چنین گفت کای رستم شیرمرد از ایدر بدین خرمی بازگرد. فردوسی. به هومان چنین گفت کاَّن شیرمرد که با من همی گردد اندر نبرد. فردوسی. کارهای شیرمردان کردی و از رشک تو حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژخای. فرخی. لاجرم هرچه در جهان فراخ شیرمرد است و رادمرد تمام. فرخی. نه من خوی سگ دارم ای شیرمردان که خشنود گردم به خشک استخوانی. فرخی. چنان کنید که مردان شیرمرد کنند به هیچگونه نتابید ازین نبرد عنان. فرخی. احمد علی نوشتکین آن شیرمرد چون بر این واقف شد و ایشان را دید تعبیه گشته قوم خویش را گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435). پسر داشت منبر یکی شیرمرد کش از جنگیان کس نبد هم نبرد. اسدی. ده ودوهزار از سپه شیرمرد به هفتاد کشتی پراکنده کرد. اسدی. شمیران گفت ای شیرمردان این همای را از دست این مار که برهاند. (نوروزنامه). حمله با شیرمردهمراه است حیله کار زن است و روباه است. سنایی. بوجهل شیرمرد که بوجهلیانش بشیر دارند و خواجه به شیرمردی در اول کتاب وصفش کرده. (کتاب النقض ص 438). اولاً لشکر آل مرتضی که باشند شیرمردان... باشند. (کتاب النقض ص 475). مگر که آن یخ و آن میوه سگزیان خوردند که همچو ایشان من شیرمرد عیارم. سوزنی. گر از زبان چو زوبین من نیازارد روان میرۀ باسهل شیرمرد کیا. سوزنی. شیرخواران را به مغز و شیرمردان را به جان طعمه مار و شکار گرگ حمیر ساختند. خاقانی. شیرمردان که کمینگه سر زانو دارند صیدگه شان بن دامان به خراسان یابم. خاقانی. شیرمردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان وز هواللَّه بر خدنگ آه پیکان دیده اند. خاقانی. در کهف نیاز شیرمردان جان را سگ آستان ببینم. خاقانی. شیرمردی خیز و خوی شیر خوردن کن رها تا کی این پستان زهرآلود داری در دهان. خاقانی. شربت او را ستد آن شیرمرد زهر به یاد شکر آسان بخورد. نظامی. منم شیرزن گر تویی شیرمرد چه ماده چه نر شیر روز نبرد. نظامی. بسا رعنا زنا کو شیرمرد است بسا دیبا که شیرش در نورد است. نظامی. به نوشابه گفت ای شه بانوان به از شیرمردان به توش و توان. نظامی. چنان راند شمشیر بر شیرمرد کز آن شیرمردان برآورد گرد. نظامی. توان گفتن که این کتابیست که مخنثان را مرد کند و مردان را شیرمرد کند و شیرمردان را فرد کند و فردان را عین درد کند. (تذکره الاولیاء عطار). ره کاروان شیرمردان زنند ولی جامۀ مردم اینان برند. سعدی (بوستان). تو در پنجۀ شیرمردان زنی چه سودت کند پنجۀ آهنی. سعدی (گلستان). نکردی در این روز بر من جفا که تو شیرمردی و من پیرزن. سعدی (گلستان). شیرمردان را به حکم ضرورت در نقبها گرفته اند. سعدی (گلستان). دماغ پخته که من شیرمرد برنایم برو که با سگ بدنقش هم تو برنایی. سعدی. ، (اصطلاح عرفانی) به اصطلاح عرفا کسی که سرد و گرم مجاهدات را کشیده و تلخ و ترش ریاضات را چشیده و از حظنفس فارغ گشته باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). کنایه از سالکان راه حق و پارسا و اهل صفا. (ناظم الاطباء). کنایه از سالکان طریق حق است. (از برهان)
دهی از دهستان بهمی سردسیر بخش کهگیلویۀشهرستان بهبهان واقع در 8هزارگزی جنوب باختری قلعه اعلا مرکز دهستان. کوهستانی، سردسیر. دارای 100 تن سکنه. آب آن از چاه، محصول آنجا غلات و پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری. صنایع دستی قالی و قالیچه و جاجیم و پارچه بافی و راه آن مالرو است. ساکنین ازطایفۀ بهمی هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان بهمی سردسیر بخش کهگیلویۀشهرستان بهبهان واقع در 8هزارگزی جنوب باختری قلعه اعلا مرکز دهستان. کوهستانی، سردسیر. دارای 100 تن سکنه. آب آن از چاه، محصول آنجا غلات و پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری. صنایع دستی قالی و قالیچه و جاجیم و پارچه بافی و راه آن مالرو است. ساکنین ازطایفۀ بهمی هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
شیخ. سالخورده. کهنسال. بپیری رسیده. مقابل پیرزن: یکی پیرمرد است بر سان شیر نگردد ز جنگ و ز پیکار سیر. فردوسی. چنان شد که دینار بر سر بطشت اگر پیرمردی ببردی بدشت نکردی بدینار او کس نگاه ز نیک اختر روز وز داد شاه. فردوسی. زن و کودک و پیرمردان براه برفتند گریان بنزدیک شاه. فردوسی. عاشقی را، چه جوان چه پیرمرد عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد. عطار. ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد طلب ده درم سنگ فانیذ کرد. سعدی. جوانی فرارفت کای پیرمرد چه در کنج حسرت نشینی بدرد. سعدی. یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم ز پیران مردم شناس قدیم. سعدی. پیرمردی لطیف در بغداد دختر خود بکفشدوزی داد. سعدی. ز نخوت برو التفاتی نکرد جوان سربرآورد کای پیرمرد. سعدی. جوانی ز ناسازگاری جفت بر پیرمردی بنالید و گفت. سعدی. پیرمردی ز نزع می نالید پیرزن صندلش همی مالید. (گلستان). پیرمردی جهان دیده در آن کاروان بود. (گلستان)
شیخ. سالخورده. کهنسال. بپیری رسیده. مقابل پیرزن: یکی پیرمرد است بر سان شیر نگردد ز جنگ و ز پیکار سیر. فردوسی. چنان شد که دینار بر سر بطشت اگر پیرمردی ببردی بدشت نکردی بدینار او کس نگاه ز نیک اختر روز وز داد شاه. فردوسی. زن و کودک و پیرمردان براه برفتند گریان بنزدیک شاه. فردوسی. عاشقی را، چه جوان چه پیرمرد عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد. عطار. ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد طلب ده درم سنگ فانیذ کرد. سعدی. جوانی فرارفت کای پیرمرد چه در کنج حسرت نشینی بدرد. سعدی. یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم ز پیران مردم شناس قدیم. سعدی. پیرمردی لطیف در بغداد دختر خود بکفشدوزی داد. سعدی. ز نخوت برو التفاتی نکرد جوان سربرآورد کای پیرمرد. سعدی. جوانی ز ناسازگاری جفت بر پیرمردی بنالید و گفت. سعدی. پیرمردی ز نزع می نالید پیرزن صندلش همی مالید. (گلستان). پیرمردی جهان دیده در آن کاروان بود. (گلستان)
در شاهنامه نخستین پادشاه جهان گیومرث شمرده شده و در تواریخی که براین روایت و یا مآخذ آن مبتنی است نیز گیومرث اولین شاه دانسته شده است و تنها بعضی از مورخان که از مآخذ پهلوی استفاده کرده اند او را نخستین بشر دانسته اندو در روایات مذهبی نیز او نخستین فرد بشر است. گیومرث یا گیومرت تواریخ و داستانهای ایرانی و کیومرث یاجیومرت تواریخ اسلامی و گیومرد یا گیومرت یا گیوک مرت پهلوی جملگی مأخوذ است از کلمه اوستایی گیه مرت جزء گیه به معنی جان و جزء مرت مردن است. مرت یعنی درگذشتنی و فانی و بدین ترتیب گیه مرت یعنی حیات فانی و به عبارت بهتر مردم و انسان و آدمی چون سرانجام آن فنا و زوال است، زنده میراست. و آنچه از اوستا برمی آید او نخستین بشر و نخستین کسی بوده که به گفتار و آموزش اهورامزدا گوش فرا داد، ولی از میان پادشاهان داستانی ایرانی، گیومرث را باید در درجۀ دوم و سوم عظمت قرار داد زیرا هیچگاه به شهرت و عظمت پادشاهانی مانند جمشید و فریدون نرسیده و در آثار مورخان اسلامی مانند حمزه و طبری و مسعودی و بلعمی و بیرونی و صاحب مجمل و امثال ایشان نام کیومرث یا کهومرث با لقب کل شاه و کرشاه و کوشاه و گل شاه آمده است و در باب احوال وی در کتب اسلامی تقریباً همان روایات کتب پهلوی با زیادت و نقصان و برخی تغییرات مذکور افتاده و بعضی عناصر اسلامی نیز در آنها راه جسته است. اما در مآخذ شاهنامه از این همه روایات جز شرح سلطنت کوتاهی از گیومرث و جنگ او با دیوان و کشته شدن سیامک فرزند او چیزی نبود: نخستین خدیوی که کشور گشود سر پادشاهان کیومرث بود. فردوسی. پژوهندۀ نامه باستان که از پهلوانان زند داستان چنین گفت کایین تخت و کلاه کیومرث آورد و او بود شاه... گیومرث شد بر جهان کدخدای نخستین به کوه اندرون ساخت جای سر تخت و بختش برآمد ز کوه پلنگینه پوشید خود با گروه از او اندرآمد همی پرورش که پوشیدنی نو بد و نو خورش. و جای دیگر آمده است: نخستین خدیوی که کشور گشود سر پادشاهان گیومرث بود. فردوسی. رجوع شود به یشتها ج 2 ص 41 به بعد و حماسه سرایی در ایران ص 380، 273، حاشیۀ برهان چ معین، فرهنگ ایران باستان ص 33، تاریخ بلعمی و برهان و جهانگیری در شرح حال گیومرت
در شاهنامه نخستین پادشاه جهان گیومرث شمرده شده و در تواریخی که براین روایت و یا مآخذ آن مبتنی است نیز گیومرث اولین شاه دانسته شده است و تنها بعضی از مورخان که از مآخذ پهلوی استفاده کرده اند او را نخستین بشر دانسته اندو در روایات مذهبی نیز او نخستین فرد بشر است. گیومرث یا گیومرت تواریخ و داستانهای ایرانی و کیومرث یاجیومرت تواریخ اسلامی و گیومرد یا گیومرت یا گیوک مرت پهلوی جملگی مأخوذ است از کلمه اوستایی گیه مرت َ جزء گیه به معنی جان و جزء مرت مردن است. مرت یعنی درگذشتنی و فانی و بدین ترتیب گیه مرت یعنی حیات فانی و به عبارت بهتر مردم و انسان و آدمی چون سرانجام آن فنا و زوال است، زنده میراست. و آنچه از اوستا برمی آید او نخستین بشر و نخستین کسی بوده که به گفتار و آموزش اهورامزدا گوش فرا داد، ولی از میان پادشاهان داستانی ایرانی، گیومرث را باید در درجۀ دوم و سوم عظمت قرار داد زیرا هیچگاه به شهرت و عظمت پادشاهانی مانند جمشید و فریدون نرسیده و در آثار مورخان اسلامی مانند حمزه و طبری و مسعودی و بلعمی و بیرونی و صاحب مجمل و امثال ایشان نام کیومرث یا کهومرث با لقب کل شاه و کرشاه و کوشاه و گل شاه آمده است و در باب احوال وی در کتب اسلامی تقریباً همان روایات کتب پهلوی با زیادت و نقصان و برخی تغییرات مذکور افتاده و بعضی عناصر اسلامی نیز در آنها راه جسته است. اما در مآخذ شاهنامه از این همه روایات جز شرح سلطنت کوتاهی از گیومرث و جنگ او با دیوان و کشته شدن سیامک فرزند او چیزی نبود: نخستین خدیوی که کشور گشود سر پادشاهان کیومرث بود. فردوسی. پژوهندۀ نامه باستان که از پهلوانان زند داستان چنین گفت کایین تخت و کلاه کیومرث آورد و او بود شاه... گیومرث شد بر جهان کدخدای نخستین به کوه اندرون ساخت جای سر تخت و بختش برآمد ز کوه پلنگینه پوشید خود با گروه از او اندرآمد همی پرورش که پوشیدنی نو بد و نو خورش. و جای دیگر آمده است: نخستین خدیوی که کشور گشود سر پادشاهان گیومرث بود. فردوسی. رجوع شود به یشتها ج 2 ص 41 به بعد و حماسه سرایی در ایران ص 380، 273، حاشیۀ برهان چ معین، فرهنگ ایران باستان ص 33، تاریخ بلعمی و برهان و جهانگیری در شرح حال گیومرت