جدول جو
جدول جو

معنی گیشو - جستجوی لغت در جدول جو

گیشو
دهی است از دهستان رویدر بخش بستک شهرستان لار، واقع در 128هزارگزی شمال خاور بستک، محلی در دامنۀ کوه و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 95 تن است، آب آن از چشمه تأمین میشود، محصول آن غلات و خرما و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گیلو
تصویر گیلو
(پسرانه)
نام وزیر و قهرمانی در منظومه ویس و رامین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گیسو
تصویر گیسو
(دخترانه)
موی بلند زنان، موی بلندسر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیشو
تصویر بیشو
(دخترانه)
بی حد، بی اندازه (نگارش کردی: بش)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیشو
تصویر شیشو
تیهو، پرنده ای شبیه کبک اما کوچک تر از آن با گوشتی لذیذ و پرهای خاکستری مایل به زرد و خال های سیاه رنگ در زیر سینه
شوشک، شارشک، شاشنگ، شیشیک، شاشک، طیهوج، فرفور، نموسک، نموشک، سرخ بال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گیسو
تصویر گیسو
گیس، موی بلند سر مخصوصاً موی سر زنان که از پشت گردن تجاوز کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گیشه
تصویر گیشه
باجه، گیشه، جایگاه مخصوص فروش بلیت یا گرفتن و دادن پول در سینما، بانک و مانند آن ها، دریچه، روزنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریشو
تصویر ریشو
کسی که ریش دراز دارد، ریش دار، ریشور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیشو
تصویر نیشو
یک قسم آلو
نیشتر، ابزار نوک تیز که با آن رگ می زنند، وسیلۀ رگ زدن، نشتر، نیسو، کلک، مبضع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گیلو
تصویر گیلو
قسمت بالای دیوار در زیر سقف که بر آن نقاشی و گچ بری کنند
فرهنگ فارسی عمید
زن ژاپنی که فنون و آداب مخصوص بزم آرایی و سرگرم ساختن مردان را فرا گرفته باشد
فرهنگ فارسی عمید
ده کوچکی است از دهستان سیاهو بخش مرکزی شهرستان بندرعباس، واقع در 105هزارگزی شمال بندرعباس و هزارگزی شمال راه شوسۀ کرمان به بندرعباس، در محلی جلگه و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 20 تن است، مزرعۀ نخلستان گچو جزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
آمده. ادیب فرانسوی (1887-1793)
لغت نامه دهخدا
مرد بزرگ ریش، ضد کوسه، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از انجمن آرا)، بلمه، پرریش، ریش تپه، بزرگ ریش، لحیانی، آنکه ریش بزرگ و انبوه دارد، مقابل کوسه، (یادداشت مؤلف) :
چه مدبر و چه مقبل چه صادق و چه منکر
چه صامت و چه ناطق چه کوسه و چه ریشو،
مولوی،
- امثال:
من کوسه و تو ریشو،
، آنکه ریش دارد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تیهو، (ناظم الاطباء) (از برهان)، شیشک، (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری)، اسم فارسی طیهوج است، (تحفۀ حکیم مؤمن)، شیشک، شیشاک، (یادداشت مؤلف)، رجوع به تیهو و شیشک و مترادفات دیگر شود، جانوری شبیه بوزینه، (ناظم الاطباء)، نشیب و پستی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
گیلوئی، قسمت فاصله مابین طاق عمارت و دیوار که بر آن نقاشی و گچبری کنند و به منزلۀ گلوی طاق و سقف است و هنوز هم به همین عبارت در زبان عموم هست ولی در فرهنگها ضبط نشده است، (گنجینۀ گنجوی یا دفتر هفتم حکیم نظامی ص 136) :
صفه ای تا فلک سر آورده
گیلوی طاق او برآورده،
(گنجینۀ گنجوی)،
رجوع به گیلویی شود
لغت نامه دهخدا
گیس، (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری)، صاحب آنندراج گوید: گیسو موی درازی که از دو جانب سر کشیده باشد و این غیر از زلف است، و همین معنی را غیاث اللغات از همین مؤلف نقل کرده است، ولی ظاهراً گیس و گیسو بر موی بلند سر اطلاق شود، و اختصاص به موی جانبی از سر ندارد، اما بیشتر اطلاق آن بر موی سر زنان باشد و گاه در مردان و آنگاه اختصاصاً موی پیش سر را کاکل و دو جانب سر را زلف گویند هرچند که زلف نیز در تداول شعرا گاه بر تمامی موی سر اطلاق شده است از جمله صاحب دهار گیسو را مرادف زلف دانسته است و شعر فردوسی:
فرنگیس بگرفت گیسو به دست
به فندق گل ارغوان را بخست،
مؤید آن است که گیسو گرفتن اعم باشد از گرفتن زلف و غیر زلف بنابراین دعوی اختصاص گیسو به زلف یعنی موی دو سوی سر مردود می نماید:
از گیسوی او نسیم مشک آید
وز زلفک اونسیم نسترون،
رودکی،
به رخساره چون روز و گیسو چو شب
همی در ببارید گفتی ز لب،
فردوسی،
ز پرده به گیسوش بیرون کشید
ز تخت بزرگیش در خون کشید،
فردوسی،
روز چوگان زدن از خوبی چوگان زدنش
زهره خواهد که ز گیسو کند او را چوگان،
فرخی،
تیره بر چرخ راه کاهکشان
همچو گیسوی زنگیان به نشان،
عنصری،
کابروی و مژه عزیزتر باشند
هر چند بلندتربود گیسو،
ناصرخسرو،
گیسوی من به سوی من ند و ریحانست
گر به چشم تو همی تافته مار آید،
ناصرخسرو،
گیسوی تو شهپر همای نبوی دان
بوینده چو مشک تبت و تنگت و طفقاج،
سوزنی،
گر مدعیان گیسوی مشکین تو بینند
دانند که نز جنس همایست غلیواج،
سوزنی،
گیسو چو خوشه تافته وز بهر عید وصل
من همچو خوشه سجده کنان پیش عرعرش،
خاقانی،
تاج زرین به سر دختر شاهنشه زنگ
باز پوشیده به گیسوش سراپا بینند،
خاقانی،
حصار قلعۀ یاغی به منجنیق مده
به بام قصر برافکن کمند گیسو را،
سعدی،
شیادی گیسوان بافت که من علویم، سعدی (گلستان)،
ج، گیسوان و گیسوها، ذوأبه، غسنه، غسناه، گیسو، (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : جیسوان، معرب گیسوان است که به معنی زلف باشد، (منتهی الارب)،
- صاحب گیسوی، دارای گیسو بودن،
- ، کنایه از علوی بودن:
گر کند با تو کسی دعوی به صاحب گیسوی
گیسو از شرمت فرو ریزد پدید آید کلی،
سوزنی،
- گیسوان، در اصطلاح نجوم و ستاره شناسی سه ستاره است در جزو خفیه یا مظلمه خارج از شکل اسد که در کتب نجوم ضفیره یا هلبه خوانند و بعضی آن را ذوأبه نیز خوانده اند و برخی همه ستارگان تاریک و ابری را ضفیره و ذوأبه مینامند اما درست آن است که ضفیره به همان سه ستاره کوچک که جملۀ آن را گیسو خوانند، گفته شود، سه ستارۀ گیسو (ضفیره) علاوه بر یکهزاروبیست و دو کوکب مرصود است که مشهور گفته اند، (از التفهیم بیرونی ص 87 و حاشیه) : ارسطوطالس مجره را چیزی دارد که به هوا از بخار دخانی شده، برابر ستارگان بسیار گرد آمده آنجا، همچنانک خرمن گیسو و دنبال اندر هوا برابر ایشان پدید آید، (التفهیم بیرونی ص 115)، ستارگان با دنبال و گیسو و کواکبهای رجم و انداختن و مانند آن، (التفهیم بیرونی ص 165)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بم پشت بخش مرکزی شهرستان سراوان، واقع در 50هزارگزی جنوب خاوری سراوان و 31هزارگزی جنوب راه فرعی کوهک به سراوان، محلی کوهستانی و هوای آن گرمسیر، و سکنۀ آن 70 تن است، آب آن از چشمه تأمین میشود، محصول آن غلات، خرما و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، ساکنان آن از طایفۀ زند هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان رویدر بخش بستک شهرستان لار، واقع در 130هزارگزی خاور بستک، محلی دامنه و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 90 تن است، آب آن از چشمه تأمین میشود، محصول آن غلات و خرما و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
فرانسوا. سیاستمدار و تاریخ نویس فرانسوی که به سال 1787 به دنیاآمد. و کتابی به نام ’تاریخ انقلاب انگلستان’ نوشت. وی به سال 1874 درگذشت
لغت نامه دهخدا
نام پهلوان ایرانی بوده است، (انجمن آرا) (آنندراج)، ظاهراً تحریری از گیروی و یا کبروی باشد، رجوع به کبروی و گیروی شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش نیکشهر شهرستان چاه بهار، واقع در 17هزارگزی شمال خاوری نیکشهر و 3هزارگزی شمال شوسۀ نیکشهر به ایرانشهر، محلی کوهستانی و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 250 تن است، آب آن از رودخانه تأمین میشود، محصول آن غلات، برنج، خرما و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان دلفارد بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت، واقع در 55هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و 4هزارگزی خاور راه مالرو جیرفت به ساردوئیه، و سکنۀ آن 15 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
نوعی آلو، (رشیدی) (آنندراج)، نوعی از اقسام آلو، (برهان قاطع)، آلو طبری، (رشیدی) (برهان قاطع) (از آنندراج)، نیشه، (رشیدی)، نیسوق، رجوع به نیسوق شود: از ترشی ها نیشو و غوره و اناردانک و سماق و خرمای هندو، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، ترشی ها که سخت ترش نباشد چون نیشو ... ونیشو اندر سردی بیش از همه است و ترش و شیرین او طبع نرم کند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، وگر شکم سخت بود سپاناخ با خرمای هندی و با نیشو یا آلو بزرگ سیاه ... (هدایهالمتعلمین ص 708) (فرهنگ فارسی معین)، نیشتر، (لغت فرس اسدی ص 416) (رشیدی) (صحاح الفرس)، نشتر حجام، (برهان قاطع) (آنندراج)، مرادف نیش است، (از رشیدی)، نیسو، رجوع به نیسو شود، سیخونک، سک، نیسو، رجوع به نیسو شود:
که من از جور یکی سفله برادر که مراست
از بخارا برمیدم چو خران از نیشو،
ابوالعباس (لغت فرس اسدی اقبال)،
، نای نواختنی، (ناظم الاطباء)، رجوع به نیشه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیشو
تصویر نیشو
قسمی از آلو آلوی طبری: (و گر شکم سخت بود سبا ناخ با خرمای هندی و بانشو یا آلو بزرگ سیاه با روغن بادام پخته)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیشه
تصویر گیشه
فرانسوی باجه
فرهنگ لغت هوشیار
کیلوئی، قسمت فاصله ما بین طاق و عمارت و دیوار که بر آن نقاشی و گچبری کنند و بمنزله گلوی طاق و سقف است و هنوز هم بهمین عبارت در زبان عموم هست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیسو
تصویر گیسو
گیس، موی بلند سراطلاق میشود
فرهنگ لغت هوشیار
ژاپنی بزم آور چمانی زنی که تحت تعلیم و تربیت مخصوص آداب معاشرت و مشغول کردن مردان و رقص و فنون دیگر را فرا گیرد و مجالس بزم مردان را گرم کند
فرهنگ لغت هوشیار
((گِ))
هر یک از دختران ژاپنی که برای تأمین عیش و سرگرمی مردان آموزش دیده اند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیشو
تصویر نیشو
آلت نوک تیزی که با آن رگ می زدند، نیشتر، نیسو، نشتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گیسو
تصویر گیسو
زلف، موی بلند سر زنان که از پشت گردن بلندتر باشد، جمع گیسوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گیشه
تصویر گیشه
((ش))
باجه، دریچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریشو
تصویر ریشو
مردی که ریش دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گیشه
تصویر گیشه
باجه
فرهنگ واژه فارسی سره
باجه، دریچه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جعد، زلف، شعر، طره، کاکل، گیس، مو
فرهنگ واژه مترادف متضاد