جدول جو
جدول جو

معنی گیراندن - جستجوی لغت در جدول جو

گیراندن
آتش روشن کردن، آتش در چیزی زدن
تصویری از گیراندن
تصویر گیراندن
فرهنگ فارسی عمید
گیراندن
(تَ)
گیرانیدن. گرفتن فرمودن و کنانیدن. (ناظم الاطباء) ، چیزی را آتش دادن و آتش کردن. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). آتش در چیز قابل اشتعال درزدن. درگرفتن (متعدی). افروختن. شعله ور ساختن. روشن کردن آن در چیزی، چون هیمه و جز آن. مشتعل کردن و مشتعل ساختن. گیراندن آتش. باد کردن در آتش تا بیش شعله ور شود. مشتعل ساختن آتش نیم مرده. گیراندن چراغ. افروختن چراغی با شعلۀ چراغ دیگر:
باد تند است و چراغ ابتری
زو بگیرانم چراغ دیگری.
مولوی.
گرچه از افسردگیها چون چراغ کشته ام
میتواند یک نگاه گرم گیراندن مرا.
صائب (از آنندراج).
میکند ادبار رااقبال روشن گوهری
شمع در هنگام گیراندن به دولت میرسد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
رجوع به گیرانیدن شود.
- درگیراندن، گیراندن: جمله جمع شهر را بخوانی و استاد امام را بخوانی و شمعهای بسیار درگیرانی. (اسرارالتوحید ص 66). شیخ گفت روشنایی درگیر و بیاور. حسن شمع درگرفت و پیش شیخ بنهاد. (اسرارالتوحیدص 116). رجوع به گیراندن و درگرفتن شود.
، مقید گردانیدن و درپای حساب آوردن و به سزاولی به محصلان شدید مبتلا ساختن و قید شدن برای ادای زر واجبی و در بعضی جاها به زور کسی را قید کردن و تاوان گرفتن. (بهار عجم) (آنندراج) ، باعث گرفتاری کسی شدن. (فرهنگ نظام) ، متصل کردن. ملحق کردن. پیوستن. ربط دادن. رجوع به گیرانده و شاهد آن شود
لغت نامه دهخدا
گیراندن
بگرفتن وا داشتن گرفتن فرمودن، شعله ور ساختن مشتعل کردن: باد تند است و چراغ ابتری زو بگیرانم چراغ دیگری. (مثنوی)، باعث گرفتاری کسی شدن گرفتار کردن: زان پیش که یک خطا ببیند از ما ما را بدو دیو راهزن گیرانده. (طغرا)، شدیدا بپای محاسبه آوردن، متصل کردن ملحق ساختن: شاهی که زمین را بزمن گیرانده دنباله چین را به ختن گیرانده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از میراندن
تصویر میراندن
باعث مردن کسی شدن، کشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریاندن
تصویر گریاندن
کسی را به گریه انداختن، وادار به گریه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
کسی یا چیزی را از جایی عبور دادن
کاری را به انجام رساندن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ شُ دَ)
رجوع به درگیرانیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گیرانیدن
تصویر گیرانیدن
گیراندن: او را گیرانیدند و بفضیحت تمام بقلعه استخر فرستادند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میراندن
تصویر میراندن
گرفتن حیات، کشتن و بقتل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیرانده
تصویر گیرانده
بگرفتن وا داشته، شعله ور کرده مشتعل ساخته، مقید شده اسیر
فرهنگ لغت هوشیار
عبور دادن: هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد، بالاتر بردن از برتر بردن: سرت بگذرانم زخورشید و ماه ترا سرفرازی دهم بر سپاه، طی کردن سپری کردن: این مهرگان بشادی بگذار و همچنین صد مهرگان بکام دل خویش بگذران، (فرخی)، تجاوز دادن: زکردار گفتار برمگذران مجوی آنچه دانش نداری بدان. (گرشاسب نامه) یا از حد گذراندن، امری را بافراط مرتکب شدن: ابوبکر (پسر المستعصم بالله) سکنه شیعی مذهب محله کرخ بغداد و مشهد امام موسی بن جعفر را بباد غارت داده... قتل و غارت و فحشا را از حد گذراند. یا از دم شمشیر (تیغ) گذراندن، عرضه شمشیر کردن بشمشیر کشتن: (مغولان) مساجد را آخور کردند علما و فضلا را را دم شمشیر گذراندند. یا از نظر کسی گذراندن، بنظر وی رساندن بعرض او رساندن: فرمانده قراولان خاصه حق نداشت که زیر دستان خود را بدون اجازه خان (مغول) تنبیه کند بلکه باید تمام مسایل را از نظر خان بگذراند. یا گذراندن ایام. روزگار گذراندن سپری کردن ایام: این شخص (عتیق زنجانی) در خدمت سلطان سنجر منصب فقاعی داشته و در ابتدای امر در بازار مرو بفروش میوجات و ریحان ایام میگذرانده. یا گذراندن پیشکش. عرضه داشتن و تقدیم هدیه: شاهرخ حکومت این نواحی را بمیرزا جهانشاه قراقوینلو که ضیافتها کرده و پیشکشها گذرانده بود واگذار کرد: نداریم با دیگران هیچ کار بمهر علی بگذران روزگار. (منسوب به اسدی مجالس المومنین 135 یادداشتهای قزوینی) یا گذراندن غذا. تحلیل غذا هضم کردن غذا
فرهنگ لغت هوشیار
درهم و برهم کردن (نخ و ابریشم و مانند آنرا) آشفتن، یا بهم گوراندن، گوراندن، یا گوراندن کار را. آشفته کردن آن را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریاندن
تصویر گریاندن
کسی را بگریه انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریاندن
تصویر گریاندن
((گِ دَ))
وادار به گریه کردن، به گریه انداختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
((گُ ذَ دَ))
عبور دادن، رد کردن، پشت سر نهادن، طی کردن، بالاتر بردن از، برتر بودن، تجاوز دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوراندن
تصویر گوراندن
درهم و برهم کردن (نخ و ابریشم و مانند آن را)، آشفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوراندن
تصویر گوراندن
دفن، دفن کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
Rambling
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
errant
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
errante
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
berkeliaran
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
başıboş
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
さまよっている
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
漫无目的的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
משוטט
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
방황하는
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
zwervend
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
घूमता हुआ
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
umherirrend
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
errante
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
divagante
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
блукаючий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
блуждающий
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
błądzący
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از گذراندن
تصویر گذراندن
kutangatanga
دیکشنری فارسی به سواحیلی