جدول جو
جدول جو

معنی گیاخواره - جستجوی لغت در جدول جو

گیاخواره
(حِ تَ)
مخفف گیاه خواره است. و به معنی گیاه خور باشد
لغت نامه دهخدا
گیاخواره
خورنده گیاه، جانوری که خوراکش منحصرا گیاهان و علفها باشد علف خوار جمع گیاه خواران. یا گیاه خواران. ( جمع گیاه خوار) جانورانی که منحصرا تغذیه آنها از انساج گیاهی باشد از قبیل دامها و انواع گوزنها و آهو ها و برخی حشرات علف خواران، علف زار مرتع: چون ربیع بودی بگیاه خوار از آنجا برفتندی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گاواره
تصویر گاواره
گلۀ گاو، گواره، گوباره، کوپاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گیاخوار
تصویر گیاخوار
گیاه خوار، هر جانوری که انرژی مورد نیاز خود را با مصرف گیاهان به دست آورد، خورندۀ گیاه، علف خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاهواره
تصویر گاهواره
گهواره، تختخوابی که کودک را روی آن می خوابانند و تکان می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از می خواره
تصویر می خواره
می خوار، آنکه شراب می خورد، باده خوار، شراب خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گل خواره
تصویر گل خواره
کرم خاکی، خراطین
فرهنگ فارسی عمید
(اَمْ)
طفلی که شیر می خورد. (ناظم الاطباء). راضع. ملیج. (منتهی الارب). رضیع. شیرخوار. شیرخور. رضیعه. صبی. (یادداشت مؤلف) :
یکی شیرخواره خروشنده دید
زمین را چو دریای جوشنده دید.
فردوسی.
پس اندر همی رفت پویان دو مرد
که تا آب با شیرخواره چه کرد.
فردوسی.
گر شیرخواره لالۀ سرخ است پس چرا
چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر.
منوچهری.
برگ بنفشه چون بن ناخن شده کبود
در دست شیرخواره به سرمای زمهریر.
منوچهری.
شیر خور و آنچنان مخور که به آخر
زو نشکیبی چو شیرخواره ز پستان.
بوحنیفۀ اسکافی.
پیر کز جنبش ستاره بود
گرچه پیر است شیرخواره بود.
سنایی.
ای سنایی وارهان خود را که نازیبا بود
دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن.
سنایی.
دارا طفل بود شیرخواره پس پادشاهی بر خمانی که دختر بزرگتر بود قرار گرفت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 54).
طفلی است شیرخواره بختش که در لب او
ناهید را به هر دم پستان تازه بینی.
خاقانی.
هر شیرخواره را نرساند به هفت خوان
نام سفندیار که ماما برافکند.
خاقانی.
شیرخواره کی شناسد ذوق لوت
مر پری را بوی باشد لوت و پوت.
مولوی.
رجوع به شیرخوارشود.
- طفل شیرخواره، بچه ای که از پستان مادر شیر خورد. کنایه از کودک خرد که نیک و بد امور درک نکند:
شیر عشقش چو پنجه بگشاید
عقل را طفل شیرخواره کند.
عطار.
و رجوع به ترکیب کودک شیرخواره در ذیل همین ماده و طفل شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود.
- کودک شیرخواره، کودک شیرخوار. بچۀ خردکه شیر خورد:
کودک شیرخواره تا نگریست
مادر او به مهر شیر ندارد.
ابوسلیک گرگانی.
چنین گفت کای مهتر سرفراز
ز من کودک شیرخواره مساز.
فردوسی.
لباس کودکان دارد همانا شیرخوارستی
لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد.
فرخی.
رجوع به ترکیب طفل شیرخواره در ذیل همین ماده ونیز ترکیب کودک شیرخوار در ذیل مادۀ شیرخوار شود
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رِ)
بر وزن و معنی کیاخره است، و آن نوری و پرتوی باشد از جانب خدای تعالی به سوی خلق که به سبب آن نور بعضی پادشاه و بعضی رئیس شوند و بعضی صنعت و حرفت آموزند. (برهان). نور و پرتوی که ازجانب خدای تعالی به سوی مخلوق افاضه می شود و بدان پرتو می باشد که یکی پادشاه می گردد. و یکی وزیر و رئیس می شود و یکی عالم و دیگری صانع می گردد و آن را نور الهی نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به کیاخره شود
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
مخفف گیاه خواری. رجوع به همین ترکیب شود
لغت نامه دهخدا
(هَْ رَ / رِ)
مرکّب از: گاه (تخت، + واره) ، پهلوی گاهوارک، کردی گهوره. (برهان قاطع چ معین)، گهواره. (برهان قاطع چ معین)، گهواره. (برهان)، گاواره. گاخواره. گوار. گاهوار. مهد. مهابد. (منتهی الارب)، منجک. تخت مانندی است که اطفال شیرخواره را در آن خسبانند:
پنجاه سال رفتی از گاهواره تا گور
بر ناخوشی بریدی راهی بدین شبستی.
ناصرخسرو.
و هرگاه دایه مشغول بودی گاهواره بجنبانیدی. (سندبادنامه ص 151)،
طفلان زمانۀخرف را
لطف تو بس است گاهواره.
عطار.
گفت من قرب دو سال ای کاربین
بوده ام درگاهواره این چنین.
عطار.
چوکودک بسته پا در گاهواره
ز دست بسته اش آید چه چاره.
(مؤلف آنندراج)،
رجوع به گاواره، گاخواره، گهواره، گواره، گاهوار شود
لغت نامه دهخدا
(کاخْ رَ / رِ)
گاهواره. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُطَ لَ)
می گسار. شارب الخمر. می خوار. باده خوار. شرابخوار. می پرست. شرابخواره. باده پرست. آنکه عادت به می خوردن دارد. (از یادداشت مؤلف) :
بفرمود داور که میخواره را
به خفچه بکوبند بیچاره را.
ابوشکور بلخی.
سه حاکمکند اینجا یکباره همه دزد
میخواره و زنباره و ملعون و خسیسند.
منجیک.
باد برآمد به شاخ سیب شکفته
بر سر می خواره برگ گل بفتالید.
عماره.
جهانی به رامش نهادند روی
پرآواز میخواره شد شهر و کوی.
فردوسی.
یکی بیشه پیش آمدش پردرخت
سزاوار میخوارۀ نیک بخت.
فردوسی.
به بهرام داد آن دلارام جام
بدو گفت میخواره را چیست نام.
فردوسی.
همیشه تا دل می خوارۀ سماع پرست
شود گشاده به آوای رود رودسرای.
فرخی.
ز خون چشیدن شیر افکنان آن دو سپاه
بسان مردم می خواره مست شد روباه.
فرخی.
چو بر هوش میخواره می چیر شد
سران را سر از خرمی سیر شد.
اسدی.
نگر گرد میخواره هرگز نگردی
که گرد دروغ است یکسر مدارش.
ناصرخسرو.
به خواب اندرون است میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش.
ناصرخسرو.
جز ندامت به قیامت نبود رهبر تو
تات میخواره رفیق است و رباخواره ندیم.
ناصرخسرو.
نبود باید می خواره را کم از لاله
که هیچ لحظه نگردد همی زمی هشیار.
مسعودسعد.
سبب آنکه میخواره را گاه گاه قی می افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط در معده گرد آید. (نوروزنامه).
تا خوانچۀ زر دیدی بر چرخ سیه کاران
بی خوانچه سپید آید می خواره به صبح اندر.
خاقانی.
راز بامرد ساده دل و بسیارگوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی. (مرزبان نامه).
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
و آنکس که چو ما نیست در این شهر کدام است.
حافظ.
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند
وین همه منصب از آن حورپریوش دارم.
حافظ.
شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شده ای !
چشم بد دور که سرف تنه خوبان شده ای !
صائب تبریزی.
- میخواره وار، همانند میخواران.
، حریف شراب:
می آورد بر خوان و می خواره خواست
بیاد جهاندار بر پای خاست.
فردوسی.
می آورد و میخواره با بوی و رنگ
نشستند با جام زرین به چنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا رَ / رِ)
عمل گیاه خواره. گیاه خوردن
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ)
رجوع به گیاه خوار شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نهری است عظیم که از جیحون برگرفته اند و بر این عمارت فراوان و زراعت بی پایان کرده مثل گاوخواره. رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 213 شود. و قیل غارا بخشنه بسته فراسخ نهر یأخذمن جیحون فیه عمارهالرستاق الی المدینه و یسمی هذاالنهر گاوخواره. تفسیره، آکل البقر و هو نهر عرضه خمسه اذرع و عمقه نحو قامتین. (صوره الاقالیم اصطخری)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ نِ شَ تَ / تِ)
رباخوار. که پول ربا بخورد. که سود مرابحه بخورد. خورندۀ پول ربا. ج، رباخوارگان:
جز ندامت بقیامت نبرد رهبر تو
تات میخواره رفیقست و رباخواره ندیم.
ناصرخسرو.
حرص رباخواره ز محرومی است
تاج رضا بر سر محکومی است.
نظامی.
گزیت رباخوارگان چون دهم
بخود بر چنین خواریی چون نهم ؟
نظامی.
و رجوع به ربا و رباخوار و رباخواری شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا رَ / رِ)
گهواره و به عربی مهد خوانند. (برهان). و رجوع به گاهواره و گهواره و گاواره شود
لغت نامه دهخدا
(حُ اَ)
مخفف گیاه خوار. که گیاه خورد. علف خوار. گیاه خور و علف خور:
خورد مر گیاخوار را آدمی
درآردش در پیکر مردمی.
اسدی.
جانور نیست بان نگونساری
لاجرم زنده و گیاخوار است.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 284).
گرگ گیاخوار و گوسفند درنده
در رمۀ من بوند و من رمه بانم.
سوزنی.
،
{{اسم مرکّب}} مرتع. علفزار. کشتزار. چراگاه. محل چریدن ستوران و دیگر چارپایان علف خوار: و (غوزیان) گردنده اند بر چراگاه و گیاخوار، زمستان وتابستان. (حدود العالم). این آبها اندر خوردن و کشت و برز و گیاخوارها به کار شود. (حدود العالم). و میان اسبیجاب و لب رود گیاخوارۀ همه اسبیجاب است و بعضی از چاچ. (حدود العالم). و آنجا زمستان سخت باشد در شهر شدندی و تابستان به صحرا و گیاخوارها جای گرفتندی. (مجمل التواریخ و القصص ص 18). رجوع به گیاهخوار شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ راخْ رَ / رِ)
قندیلی باشد که درآن چراغ روشن کنند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قندیل بود که در میان آن چراغ روشن کنند. (جهانگیری). چراغواره. (ناظم الاطباء). قندیلی که در میان آن چراغ گذارند. (فرهنگ نظام). بعربی مشکوه خوانند. (برهان) (آنندراج). مشکوه. (ناظم الاطباء) :
در شب قدر ماه تو روح امین نظاره کرد
این شش و سه قرابه را دید چراخواره ای.
سیف اسفرنگ (از جهانگیری).
رجوع به چراغ بره و چراغوره شود، شمعدان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کیاخوره
تصویر کیاخوره
فرکیان. توضیح این اصطلاح در حکمت اشراق هم وارد شده
فرهنگ لغت هوشیار
تخت مانندی که کودک شیر خوار را در آن خوابانند: و هر گاه دایه مشغول بودی گاهواره بجنبانیدی
فرهنگ لغت هوشیار
گیاه خوار: خورد مر گیاخوار را آدمی در آردش در پیکر مردمی، علفزار کشتزار چراگاه: آنجا زمستان سخت باشد در شهر شدندی و تابستان بصحرا و گیاخوار ها جای گرفتندی
فرهنگ لغت هوشیار
عمل گیاه خوردن گیاه خوری. گیاه خور. گیاه خوار، علف زار مرتع چراگاه
فرهنگ لغت هوشیار
کرم خاکی خراطین: اما هیچ ناقصتر از خراطین نیست و او کرمی است سرخ که اندر گل جوی بود و او را گل خواره خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاهواره
تصویر گاهواره
گهواره، گاهواره طفل
فرهنگ لغت هوشیار
خورنده گیاه، جانوری که خوراکش منحصرا گیاهان و علفها باشد علف خوار جمع گیاه خواران. یا گیاه خواران. ( جمع گیاه خوار) جانورانی که منحصرا تغذیه آنها از انساج گیاهی باشد از قبیل دامها و انواع گوزنها و آهو ها و برخی حشرات علف خواران، علف زار مرتع: چون ربیع بودی بگیاه خوار از آنجا برفتندی
فرهنگ لغت هوشیار
عمل گیاه خوردن گیاه خوری. گیاه خور. گیاه خوار، علف زار مرتع چراگاه
فرهنگ لغت هوشیار
باده نوشنده: عاشق ورندم و می خواره باواز بلند وین همه منصب از ان حور پریوش دارم. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاهواره
تصویر گاهواره
((رِ))
گهواره، وسیله ای که کودک را در آن می خواباندند، گهواره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یادواره
تصویر یادواره
((ر))
مراسمی که به یاد شخصی یا روی دادی برگزار می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یادواره
تصویر یادواره
اثر، نشانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از می خواره
تصویر می خواره
دایم الخمر
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت باده خوار، باده گسار، دردی کش، شرابخوار، شراب خور، عرق خور، می پرست، می خوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گاهوار، گهواره، مهاد، مهد
فرهنگ واژه مترادف متضاد