مرد قوی جثه قوز، برآمدگی در چیزی، خمیده، منحنی، کوژ، گوژ، کوز، غوز، محدّب جزیره، قطعه زمینی در وسط دریا که از هر طرف، آب آن را احاطه کرده باشد، آبخوست، جز، آبخست، اداک، آبخو، آدک، آداک برای مثال همان گه سپاه اندر آمد به جنگ / سپه همچو دریا و دریا چو گنگ (عنصری - ۳۵۸)
مرد قوی جثه قوز، برآمدگی در چیزی، خَمیدِه، مُنحَنی، کوژ، گوژ، کوز، غوز، مُحَدَّب جَزیرِه، قطعه زمینی در وسط دریا که از هر طرف، آب آن را احاطه کرده باشد، آبخوست، جَز، آبخُست، اَداک، آبخو، آدَک، آداک برای مِثال همان گه سپاه اندر آمد به جنگ / سپه همچو دریا و دریا چو گنگ (عنصری - ۳۵۸)
پستانداری وحشی و گوشت خوار شبیه سگ اما از آن قوی تر و درنده تر که در موقع گرسنگی به چهارپایان و حتی به انسان حمله می کند، ذئب، ذیب، اغبر، سرحان، سمسم گرگ باران دیده: کنایه از شخص مجرب، کارآزموده، سختی کشیده و سرد و گرم چشیده، می گویند گرگ بچه از باران می ترسد و موقع باران از لانه بیرون نمی آید اما اگر اتفاقاً در بیابان بود و باران گرفت و دید آسیبی به او نمی رسد دیگر نمی ترسد، بعضی گرگ بالان دیده گفته اند یعنی گرگی که یکبار به دام افتاده و جان به در برده، گرگ پالان دیده گرگ پیر: کنایه از پیر جنگ دیده و کارآزموده، برای مثال ز باران کجا ترسد آن گرگ پیر / که گرگینه پوشد به جای حریر (نظامی۵ - ۸۲۹) کنایه از زیرک، مکار
پستانداری وحشی و گوشت خوار شبیه سگ اما از آن قوی تر و درنده تر که در موقع گرسنگی به چهارپایان و حتی به انسان حمله می کند، ذِئب، ذیب، اَغبَر، سِرحان، سَمسَم گرگ باران دیده: کنایه از شخص مجرب، کارآزموده، سختی کشیده و سرد و گرم چشیده، می گویند گرگ بچه از باران می ترسد و موقع باران از لانه بیرون نمی آید اما اگر اتفاقاً در بیابان بود و باران گرفت و دید آسیبی به او نمی رسد دیگر نمی ترسد، بعضی گرگ بالان دیده گفته اند یعنی گرگی که یکبار به دام افتاده و جان به در برده، گرگ پالان دیده گرگ پیر: کنایه از پیر جنگ دیده و کارآزموده، برای مِثال ز باران کجا ترسد آن گرگ پیر / که گرگینه پوشد به جای حریر (نظامی۵ - ۸۲۹) کنایه از زیرک، مکار
شهری است خرم به ترکستان، بهارخانه نیز گویندش از غایت خوشی. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). بهارخانه ای است و شهری است به ترکستان. (نسخه ای از لغتنامۀ اسدی). نام شهری است که در شرق خطا واقع است، گویند شب و روز همیشه درآنجا یکسان است، یعنی هر یک دوازده ساعت میباشد و هوای آن در نهایت اعتدال بود چنانکه پیوسته در آنجا بهار باشد، و گنگ دژ همان است. (برهان). رجوع به گنگ دژو گنگ بهشت و بهشت گنگ شود، نام بتکده ای است از بتکده های چین. نام بتخانه ای است در ترکستان و گویند آن بتخانه را کیکاوس ساخته است: تا چون بهار گنگ شد از روی او جهان چشمان خسروانی مانند گنگ شد. خسروانی. برفتند از آن سوی ببهشت گنگ به جایی نبودش فراوان درنگ تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ بهانه نجست و فریب و درنگ. فردوسی. گشاده شد این گنگ افراسیاب سر بخت او اندرآمد به خواب. فردوسی. از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ. معزی. زمین ز باد صبا شد نگار خانه چین چمن ز فیض هوا شد بهار خانه گنگ. ازرقی. تضمین کنم به قافیۀ تنگ بیتکی از شعر خویش کآن به خوشی چون بهشت گنگ. سوزنی. ، مطلق بتکده (؟) : یکی گنگ بودش به سان بهشت گلش مشک سارا بد و زرش خشت. فردوسی. ، رودخانه ای باشد بسیار بزرگ در ملک هندوستان و منبع آن کوههای سوالک است و ازملک هندوستان و بنگاله گذشته به عمان میریزد و هندوان بدان اعتقاد بسیار دارند و در آن آب غسل کردن و مردهای خود را سوختن و خاکستر و استخوانهای آنها را در آن آب ریختن فوز عظیم و سبب درجات و مزیل سیئات می دانند. (برهان). نام رودی بسیار بزرگ در هندوستان که فیزوم نیز گویند و فرنگیان گانژ خوانند و این رود که منبع آن کوهستان سوالک است از جمنا و اﷲآباد گذشته مشروب میکند بنارس و پاتنا و شاندرناگور و کلکته را... (ناظم الاطباء). آب گنگ به هند از کوهها (ی) مابین ملک ختای و هند برمی خیزد و اهل هند این آب را چنانکه مسلمانان آب روم را سخت متبرک دارند و گویند منبعش از بهشت است و از آن آب تا دویست فرسنگ به تبرک برند و عظما و کبرا را به وقت وفات بدان غسل دهند و اکفان خود را بدان آب برآرند و معابد خود را بدان شویند. طول این رود سیصد فرسنگ باشد. (نزههالقلوب چ گای لسترانج ص 219). یکی از رودهای بزرگ آسیاست که در شمال شبه جزیره هندوستان جاری است و از کوه هیمالیا سرچشمه گرفته از بلاد اﷲآباد و بنارس و پتنه گذشته به خلیج بنگاله میریزد. طول این رود تقریباً 3100 کیلومتر (443 فرسنگ) است. شعب معروف آن عبارتند از جمنا و سن از جانب راست و گومتی و گندک و گوگرا از جانب چپ. عرض رود گنگ گاه به 4500 ذرع و عمق آن به هشت ذرع میرسد و در ثانیه 80000 قدم مکعب آب به دریا میریزد. هندیان رود گنگ را مقدس میشمارند و آب آن را در انجام شعائر دینی برهما به کار می برند. (تمدن قدیم تألیف فوستل دو کولانژ فرانسوی ترجمه نصراﷲ فلسفی ص 501). پهنای این رود 1300 استاد (تقریباً یک فرسنگ) و عمق آن بیش از هر رود دیگرهند است. (ایران باستان پیرنیا ص 1804). به عقیدۀ هندوها رود مذکور اول در آسمان بوده با ریاضت یکی ازراجگان مقدس به زمین آورده شد... (فرهنگ نظام) : تا چون بهار گنگ شد ازروی او جهان دو چشم خسروانی چون رود گنگ شد. ابوطاهر خسروانی. شد از باختر سوی دریای گنگ دلی پر ز کنیه سری پر ز جنگ. فردوسی. ملاح خاطرم نکند مر مرا رها تا برکشم سفینۀ مدح تو را به گنگ. سوزنی. ، {{اسم}} نام بادی است که به سبب سودا در بدن مردم به هم میرسد و بن مویها میخارد و تا موی را نکند خارش برطرف نمیشود. (برهان) : تا برکند حسود تو سبلت به دست خویش در سبلت حسود تو افتاده باد گنگ. سوزنی. گنگ اندرافکنم به در کون شاعران تا مویهای کون بکنند از نهیب گنگ. سوزنی. ، جزیره. (از برهان) : ای گوی کآرام جود تو همی دریا کند هر کجا آزار بخل سفلگان کرده ست گنگ. منجیک. همانگه سپاه اندرآمد به جنگ سپه همچو دریا و دریا چو گنگ. عنصری. گلنارها بیرنگها، شاهسپرم، بی چنگها گلزارها چون گنگها، بستانهاچون اودیه. منوچهری (دیوان چ 1 دبیرسیاقی ص 78). ، {{صفت}} حدب که بر پشت مردم بود. (لغت فرس اسدی). هر چیز خمیده و کج و گوژ را گویند. (برهان). غوز: همی مناظره و جنگ خواهی از تن خویش کنون که گنگ شدی و برآوریدی ’گنگ’. ؟ (از لغت فرس). که به بینی پس از این از قبل خدمت تو پشت اعدای تو چون پشت حمایل شده گنگ. سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 277). ، گوژ مادرزاد. (برهان) (ناظم الاطباء) : ای پهلوان که زیر طناب سرادقت گردون همی خمیده رود بر مثال گنگ. عمید لوبکی (از رشیدی). ، گنگ مؤاجر. (لغت فرس). امرد بزرگ و قوی تن. (نسخه ای از لغت فرس). امرد بود ضخم و زفت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). امرد قوی جثه. (انجمن آرا) : داری گنگی کلندره که شب و روز خواجۀ ما را ز کیر دارد خشنود. منجیک. گنگی پلیدبینی گنگی پلیدپای محکم ستبر ساقی زین کرده ساعدی. عسجدی یا عنصری. رجوع به لغت فرس چ اقبال ص 269 شود. در لغت فرس چ دبیرسیاقی ص 113 گنگ به این معنی آمده و شعر فوق به عنوان شاهد آمده است. ، {{اسم خاص}} نام کوهی است. (از برهان) : برادر بود جهن و جنگی پشنگ که در جنگ دریا کند کوه گنگ. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1294). یکی ژنده پیل است بر کوه گنگ اگر باسلیح اندرآید به جنگ. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1683). ، {{صفت}} نیکو و خوب و زیبا را گویند. (برهان) : به هر گونه بوی و به هر گونه رنگ نکوتر بیارای آن شنگ گنگ. فردوسی (از رشیدی). ولی در فهرست ولف، گنگ به این معنی نیامده. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، {{اسم}} روزی است در هفته. روزهای هفته را گویند همچنانکه شنبه، یکشنبه، دوشنبه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) نام شهر تاشکنت است که آنرا چاچ هم میگویند. (برهان). ظ: کنت (با کاف تازی) مخفف ’تاشکنت’ = تاشکند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). شعوری گوید: این معنی از تاریخ ظفرنامه نقل شد
شهری است خرم به ترکستان، بهارخانه نیز گویندش از غایت خوشی. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). بهارخانه ای است و شهری است به ترکستان. (نسخه ای از لغتنامۀ اسدی). نام شهری است که در شرق خطا واقع است، گویند شب و روز همیشه درآنجا یکسان است، یعنی هر یک دوازده ساعت میباشد و هوای آن در نهایت اعتدال بود چنانکه پیوسته در آنجا بهار باشد، و گنگ دژ همان است. (برهان). رجوع به گنگ دژو گنگ بهشت و بهشت گنگ شود، نام بتکده ای است از بتکده های چین. نام بتخانه ای است در ترکستان و گویند آن بتخانه را کیکاوس ساخته است: تا چون بهار گنگ شد از روی او جهان چشمان خسروانی مانند گنگ شد. خسروانی. برفتند از آن سوی ببْهشت گنگ به جایی نبودش فراوان درنگ تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ بهانه نجست و فریب و درنگ. فردوسی. گشاده شد این گنگ افراسیاب سر بخت او اندرآمد به خواب. فردوسی. از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ. معزی. زمین ز باد صبا شد نگار خانه چین چمن ز فیض هوا شد بهار خانه گنگ. ازرقی. تضمین کنم به قافیۀ تنگ بیتکی از شعر خویش کآن به خوشی چون بهشت گنگ. سوزنی. ، مطلق بتکده (؟) : یکی گنگ بودش به سان بهشت گلش مشک سارا بد و زَرْش خشت. فردوسی. ، رودخانه ای باشد بسیار بزرگ در ملک هندوستان و منبع آن کوههای سوالک است و ازملک هندوستان و بنگاله گذشته به عمان میریزد و هندوان بدان اعتقاد بسیار دارند و در آن آب غسل کردن و مردهای خود را سوختن و خاکستر و استخوانهای آنها را در آن آب ریختن فوز عظیم و سبب درجات و مزیل سیئات می دانند. (برهان). نام رودی بسیار بزرگ در هندوستان که فیزوم نیز گویند و فرنگیان گانژ خوانند و این رود که منبع آن کوهستان سوالک است از جمنا و اﷲآباد گذشته مشروب میکند بنارس و پاتنا و شاندرناگور و کلکته را... (ناظم الاطباء). آب گنگ به هند از کوهها (ی) مابین ملک ختای و هند برمی خیزد و اهل هند این آب را چنانکه مسلمانان آب روم را سخت متبرک دارند و گویند منبعش از بهشت است و از آن آب تا دویست فرسنگ به تبرک برند و عظما و کبرا را به وقت وفات بدان غسل دهند و اکفان خود را بدان آب برآرند و معابد خود را بدان شویند. طول این رود سیصد فرسنگ باشد. (نزههالقلوب چ گای لسترانج ص 219). یکی از رودهای بزرگ آسیاست که در شمال شبه جزیره هندوستان جاری است و از کوه هیمالیا سرچشمه گرفته از بلاد اﷲآباد و بنارس و پتنه گذشته به خلیج بنگاله میریزد. طول این رود تقریباً 3100 کیلومتر (443 فرسنگ) است. شعب معروف آن عبارتند از جمنا و سن از جانب راست و گومتی و گندک و گوگرا از جانب چپ. عرض رود گنگ گاه به 4500 ذرع و عمق آن به هشت ذرع میرسد و در ثانیه 80000 قدم مکعب آب به دریا میریزد. هندیان رود گنگ را مقدس میشمارند و آب آن را در انجام شعائر دینی برهما به کار می برند. (تمدن قدیم تألیف فوستل دو کولانژ فرانسوی ترجمه نصراﷲ فلسفی ص 501). پهنای این رود 1300 اِستاد (تقریباً یک فرسنگ) و عمق آن بیش از هر رود دیگرهند است. (ایران باستان پیرنیا ص 1804). به عقیدۀ هندوها رود مذکور اول در آسمان بوده با ریاضت یکی ازراجگان مقدس به زمین آورده شد... (فرهنگ نظام) : تا چون بهار گنگ شد ازروی او جهان دو چشم خسروانی چون رود گنگ شد. ابوطاهر خسروانی. شد از باختر سوی دریای گنگ دلی پر ز کنیه سری پر ز جنگ. فردوسی. ملاح خاطرم نکند مر مرا رها تا برکشم سفینۀ مدح تو را به گنگ. سوزنی. ، {{اِسم}} نام بادی است که به سبب سودا در بدن مردم به هم میرسد و بن مویها میخارد و تا موی را نکند خارش برطرف نمیشود. (برهان) : تا برکند حسود تو سبلت به دست خویش در سبلت حسود تو افتاده باد گنگ. سوزنی. گنگ اندرافکنم به در کون شاعران تا مویهای کون بکنند از نهیب گنگ. سوزنی. ، جزیره. (از برهان) : ای گوی کآرام جود تو همی دریا کند هر کجا آزار بخل سفلگان کرده ست گنگ. منجیک. همانگه سپاه اندرآمد به جنگ سپه همچو دریا و دریا چو گنگ. عنصری. گلنارها بیرنگها، شاهسپرم، بی چنگها گلزارها چون گنگها، بستانهاچون اودیه. منوچهری (دیوان چ 1 دبیرسیاقی ص 78). ، {{صِفَت}} حدب که بر پشت مردم بود. (لغت فرس اسدی). هر چیز خمیده و کج و گوژ را گویند. (برهان). غوز: همی مناظره و جنگ خواهی از تن خویش کنون که گنگ شدی و برآوریدی ’گنگ’. ؟ (از لغت فرس). که به بینی پس از این از قِبَل خدمت تو پشت اعدای تو چون پشت حمایل شده گنگ. سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 277). ، گوژ مادرزاد. (برهان) (ناظم الاطباء) : ای پهلوان که زیر طناب سرادقت گردون همی خمیده رَوَد بر مثال گنگ. عمید لوبکی (از رشیدی). ، گنگ مؤاجر. (لغت فرس). امرد بزرگ و قوی تن. (نسخه ای از لغت فرس). امرد بود ضخم و زَفت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). امرد قوی جثه. (انجمن آرا) : داری گنگی کلندره که شب و روز خواجۀ ما را ز کیر دارد خشنود. منجیک. گنگی پلیدبینی گنگی پلیدپای محکم ستبر ساقی زین کرده ساعدی. عسجدی یا عنصری. رجوع به لغت فرس چ اقبال ص 269 شود. در لغت فرس چ دبیرسیاقی ص 113 گنگ به این معنی آمده و شعر فوق به عنوان شاهد آمده است. ، {{اِسمِ خاص}} نام کوهی است. (از برهان) : برادر بُوَد جهن و جنگی پشنگ که در جنگ دریا کند کوه گنگ. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1294). یکی ژنده پیل است بر کوه گنگ اگر باسلیح اندرآید به جنگ. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1683). ، {{صِفَت}} نیکو و خوب و زیبا را گویند. (برهان) : به هر گونه بوی و به هر گونه رنگ نکوتر بیارای آن شنگ گنگ. فردوسی (از رشیدی). ولی در فهرست ولف، گنگ به این معنی نیامده. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، {{اِسم}} روزی است در هفته. روزهای هفته را گویند همچنانکه شنبه، یکشنبه، دوشنبه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) نام شهر تاشکنت است که آنرا چاچ هم میگویند. (برهان). ظ: کنت (با کاف تازی) مخفف ’تاشکنت’ = تاشکند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). شعوری گوید: این معنی از تاریخ ظفرنامه نقل شد
درخت سده را گویند که درخت پشه غال است و بعربی شجرهالبق خوانند. (برهان). نام درختی است که آنرا دردارو و کنجک و سده و پشه دار و لامشکر و سارشکدار گویند. (جهانگیری). در غیاث اللغه درخت سدره آمده است. رجوع به شعوری ج 2 ورق 301 شود، اندوه و دلتنگی. (برهان) (آنندراج). مصحف گرم است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
درخت سده را گویند که درخت پشه غال است و بعربی شجرهالبق خوانند. (برهان). نام درختی است که آنرا دردارو و کنجک و سده و پشه دار و لامشکر و سارشکدار گویند. (جهانگیری). در غیاث اللغه درخت سدره آمده است. رجوع به شعوری ج 2 ورق 301 شود، اندوه و دلتنگی. (برهان) (آنندراج). مصحف گرم است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
حیوانی را گویند که گر داشته باشد یعنی جرب داشته باشد و آن جوششی است با خارش بسیار. (برهان) (آنندراج). با اول مفتوح کسی را و چهارپائی را گویند که ’گر’ برآورده باشند. (جهانگیری)
حیوانی را گویند که گر داشته باشد یعنی جرب داشته باشد و آن جوششی است با خارش بسیار. (برهان) (آنندراج). با اول مفتوح کسی را و چهارپائی را گویند که ’گر’ برآورده باشند. (جهانگیری)
پارسی باستان ورکانا، اوستایی وهرکه (گرگ) ، پهلوی گورگ، هندی باستان ورکه (گرگ) ، ارمنی گل، کاشانی ور، ورگ، ورگ، مازندرانی ورگ، کردی ورگ، افغانی لوگ، اسّتی برق یا بیرق، بیرنق، بلوچی گورگ، گورک، یودغاورگ، یغنابی ارک جانوری است وحشی از تیره گربه سانان از راستۀ گوشتخواران که در روسیه و نروژ و امریکای شمالی فراوان است و در ایران نیز هست. جانور خطرناکی است و به چارپایان و انسان به هنگام گرسنگی حمله میکند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). معروف است، گویند اگر گرگی را بنزدیک دهی درزیر خاک کنید هیچ گرگ جانب آن ده نگاه نکند، اگر سرگرگ را در برج کبوتر آویزند هیچ حیوان موذی گرد آن برج نگردد، و اگر در جائی که گوسفندان میخوابند دفن کنند همه گوسفندان بتدریج بمیرند، و اگر دم او را درجائی که علف خوار گاو باشد بیاویزند آن گاو علف نخورد هرچند گرسنه باشد، و اگر سرگین او را در جایی بخورکنند موشانی که در آن توابع باشند همه آنجا جمع شوند، و اگر زنی بر بالای شاش گرگ بشاشد هرگز آبستن نشود. (برهان) (آنندراج). ابن الارض. ابن والدن. (المرصع). ارسنج. (منتهی الارب). ابوعسیله. (المرصع). ابوعسله. (المزهر). ابوجاعده. ابوجعده. ابوجعده. (السامی). ابورعله (ا ر / ر ل ) . (منتهی الارب). ابوسلعامه. رجوع به همین مدخل شود. ابوالغطلّس. رجوع به همین مدخل شود. ابوکاسب. رجوع به همین مدخل شود. ابومعطه. رجوع به همین مدخل شود. تبن. (منتهی الارب). خیدع.خیعس. خنیتعور. خاطف. خمع. خیلع. خلیعه.خولع. دلهم. دعلج. دأل. ذألان. ذأله. ذعبان. ذئب. رئبال. سمیدع. سرحان. سلقامه. سمام. سبد. شیمذان. شیذمان. طلو. طهی. طبس. عمرد. علوش. عولق. عسوس. عسعس. عسعاس. عجوز. عسلق. جمع آن عسالق. قلوب. قلّیب. قاعب. کساب. کتع. لعلع. لعین. لذلاذ. لغوس. لوشب. مرّخ. ملاذ. نشبه. نهشل. ولاّس. ورقاء. هملع. هلبع. هطل. (منتهی الارب). هلابع: گرگ را کی رسد صلابت شیر باز را کی رسد نهیب شخیش. رودکی. چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده ز مکر روبه و زاغ وز گرگ بی خبرا. رودکی. به بازی و خنده گرفتن نشست شغ گاو و دنبال گرگی به دست. فردوسی. جهاندار محمود شاه بزرگ به آبشخور آردهمی میش و گرگ. فردوسی. کجا نبرد بود درفتد میان سپاه چو گرگ گرسنه اندر فتد میان غنم. فرخی. ابله آن گرگی که او نخجیر با شیران کند احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند. منوچهری. سماع مطربان بگرد او درون زئیر شیر و گرگ پر عوای او. منوچهری. به حقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان بسته گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385). مانده بچنگال گرگ مرگ شکاری گرچه ترا شیر مرغزار شکار است. ناصرخسرو. گرنه گرگی بر ره گرگان مرو گوسپندت را مران سوی ذئاب. ناصرخسرو. شد آن لشکر بوش پیش طورگ دوان چون رمۀ میش در پیش گرگ. اسدی. گرگ با میش در بیابان جفت عدل بیدار گشت و فتنه بخفت. سنایی. یوسف از گرگ چون کند نالش که بچاهش برادر اندازد. خاقانی. یوسف من گرگ مست باده بکف صبح فام وز دو لب باده رنگ سرکه فشان از عتاب. خاقانی. تویی که در حرم دولتت بنقل طباع موافقت دهد ایام گرگ را با میش. ظهیر فاریابی. گرگ اگر با تو نماید روبهی هین مکن باور که ناید روبهی. مولوی. عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود. سعدی. گر از چنگال گرگم درربودی چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی. سعدی. با عدل او شبان نتواند که گرگ را در حفظ گوسفند کند از سگ امتیاز. ابن یمین. - امثال: از گرگ شبانی نیاید. با شبان گله می برد و با گرگ دنبه میخورد. به گرگ گفتند تو را چوپانی داده اند، بگریست. گفتند: چرا گریی ؟ گفت، ترسم دروغ باشد. توبه گرگ مرگ است. دنبه را به گرگ سپردن. گرگ در لباس میش، به ظاهر آراسته به باطن پلید. گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده، کسی که بدون تقصیر متهم شده باشد. گرگ دیدن مبارک است، ندیدن مبارکتر. گرگ را گرفتند پندش دهند گفت سرم دهید گله رفت. گرگ میزبان کلاغ است. گرگ همیشه گرسنه است. گفت در ره موسیم آمد به پیش گرگ بیند دنبه اندر خواب خویش. جلال الدین رومی. مثل گرگ یوسف، کنایه از متهم بی گناه: شها تو شیر خدایی من آن سگ در تو که بی گناه تر از گرگ یوسفم حقا. مجیر بیلقانی. ز گفتار بدگوی چون گرگ یوسف ز تلبیس بدخواه چون شیر مادر. عمعق بخاری. نایداز گرگ پوستین دوزی: از بدان نیکوئی نیاموزی ناید از گرگ پوستین دوزی. نصیب گرگ بیابان شود چنین دختر بهیریا. (الفاظ الادویه). بهیریا همان بلیله است که دوایی است قابض و طبیعت آن سرد و خشک است در دویم و سیم و معرب آن بلیلج است. رجوع به بلیله شود
پارسی باستان ورکانا، اوستایی وهرکه (گرگ) ، پهلوی گورگ، هندی باستان ورکه (گرگ) ، ارمنی گل، کاشانی ور، ورگ، ورگ، مازندرانی وُرگ، کردی ورگ، افغانی لوگ، اُسّتی برق یا بیرق، بیرنق، بلوچی گورگ، گورک، یودغاورگ، یغنابی ارک جانوری است وحشی از تیره گربه سانان از راستۀ گوشتخواران که در روسیه و نروژ و امریکای شمالی فراوان است و در ایران نیز هست. جانور خطرناکی است و به چارپایان و انسان به هنگام گرسنگی حمله میکند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). معروف است، گویند اگر گرگی را بنزدیک دهی درزیر خاک کنید هیچ گرگ جانب آن ده نگاه نکند، اگر سرگرگ را در برج کبوتر آویزند هیچ حیوان موذی گرد آن برج نگردد، و اگر در جائی که گوسفندان میخوابند دفن کنند همه گوسفندان بتدریج بمیرند، و اگر دم او را درجائی که علف خوار گاو باشد بیاویزند آن گاو علف نخورد هرچند گرسنه باشد، و اگر سرگین او را در جایی بخورکنند موشانی که در آن توابع باشند همه آنجا جمع شوند، و اگر زنی بر بالای شاش گرگ بشاشد هرگز آبستن نشود. (برهان) (آنندراج). ابن الارض. ابن والدن. (المرصع). اَرسَنج. (منتهی الارب). اَبوعُسَیلَه. (المرصع). اَبوعَسلَه. (المزهر). ابوجاعده. ابوجعده. اَبوجَعدَه. (السامی). ابورعله (اَ رَ / رُ ل َ) . (منتهی الارب). اَبوسِلعامَه. رجوع به همین مدخل شود. اَبُوالغَطَلَّس. رجوع به همین مدخل شود. اَبوکاسِب. رجوع به همین مدخل شود. اَبومُعطَه. رجوع به همین مدخل شود. تِبن. (منتهی الارب). خَیدَع.خَیعَس. خَنیتَعُور. خاطِف. خِمع. خَیلَع. خَلیعَه.خَولَع. دَلهَم. دَعلَج. دَأل. ذَألان. ذُألَه. ذُعبان. ذِئب. رِئبال. سَمَیدَع. سَرحان. سِلقامَه. سِمام. سِبد. شَیمُذان. شَیذَمان. طُلو. طُهی. طِبس. عَمَرَد. عِلوش. عَولَق. عَسوس. عَسعَس. عَسعاس. عَجوز. عَسلَق. جمع آن عسالق. قَلوب. قِلّیب. قاعِب. کِساب. کُتَع. لَعلَع. لَعین. لَذلاذ. لَغوَس. لَوشَب. مُرَّخ. مُلاذ. نُشبَه. نَهشَل. وَلاّس. وَرقاء. هَملَع. هُلَبَع. هِطل. (منتهی الارب). هُلابِع: گرگ را کی رسد صلابت شیر باز را کی رسد نهیب شخیش. رودکی. چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده ز مکر روبه و زاغ وز گرگ بی خبرا. رودکی. به بازی و خنده گرفتن نشست شغ گاو و دنبال گرگی به دست. فردوسی. جهاندار محمود شاه بزرگ به آبشخور آردهمی میش و گرگ. فردوسی. کجا نبرد بود درفتد میان سپاه چو گرگ گرسنه اندر فتد میان غنم. فرخی. ابله آن گرگی که او نخجیر با شیران کند احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند. منوچهری. سماع مطربان بگرد او درون زئیر شیر و گرگ پر عوای او. منوچهری. به حقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان بسته گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385). مانده بچنگال گرگ مرگ شکاری گرچه ترا شیر مرغزار شکار است. ناصرخسرو. گرنه گرگی بر ره گرگان مرو گوسپندت را مران سوی ذئاب. ناصرخسرو. شد آن لشکر بوش پیش طورگ دوان چون رمۀ میش در پیش گرگ. اسدی. گرگ با میش در بیابان جفت عدل بیدار گشت و فتنه بخفت. سنایی. یوسف از گرگ چون کند نالش که بچاهش برادر اندازد. خاقانی. یوسف من گرگ مست باده بکف صبح فام وز دو لب باده رنگ سرکه فشان از عتاب. خاقانی. تویی که در حرم دولتت بنقل طباع موافقت دهد ایام گرگ را با میش. ظهیر فاریابی. گرگ اگر با تو نماید روبهی هین مکن باور که ناید روبهی. مولوی. عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود. سعدی. گر از چنگال گرگم درربودی چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی. سعدی. با عدل او شبان نتواند که گرگ را در حفظ گوسفند کند از سگ امتیاز. ابن یمین. - امثال: از گرگ شبانی نیاید. با شبان گله می برد و با گرگ دنبه میخورد. به گرگ گفتند تو را چوپانی داده اند، بگریست. گفتند: چرا گریی ؟ گفت، ترسم دروغ باشد. توبه گرگ مرگ است. دنبه را به گرگ سپردن. گرگ در لباس میش، به ظاهر آراسته به باطن پلید. گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده، کسی که بدون تقصیر متهم شده باشد. گرگ دیدن مبارک است، ندیدن مبارکتر. گرگ را گرفتند پندش دهند گفت سرم دهید گله رفت. گرگ میزبان کلاغ است. گرگ همیشه گرسنه است. گفت در ره موسیم آمد به پیش گرگ بیند دنبه اندر خواب خویش. جلال الدین رومی. مثل گرگ یوسف، کنایه از متهم بی گناه: شها تو شیر خدایی من آن سگ در تو که بی گناه تر از گرگ یوسفم حقا. مجیر بیلقانی. ز گفتار بدگوی چون گرگ یوسف ز تلبیس بدخواه چون شیر مادر. عمعق بخاری. نایداز گرگ پوستین دوزی: از بدان نیکوئی نیاموزی ناید از گرگ پوستین دوزی. نصیب گرگ بیابان شود چنین دختر بهیریا. (الفاظ الادویه). بهیریا همان بلیله است که دوایی است قابض و طبیعت آن سرد و خشک است در دویم و سیم و معرب آن بلیلج است. رجوع به بلیله شود
دهی است از دهستان مرکزی بخش صفی آباد شهرستان سبزوار واقع در 8هزارگزی خاور صفی آباد و 7هزارگزی شمال راه شوسۀ سلطان آباد به صفی آباد. هوای آن معتدل و دارای 263 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده اش غلات، پنبه و زیره است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان مرکزی بخش صفی آباد شهرستان سبزوار واقع در 8هزارگزی خاور صفی آباد و 7هزارگزی شمال راه شوسۀ سلطان آباد به صفی آباد. هوای آن معتدل و دارای 263 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده اش غلات، پنبه و زیره است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان رستم آباد بخش رامهرمز شهرستان اهواز، واقع در 8 هزارگزی جنوب رامهرمز و 4 هزارگزی خاور راه اتومبیل رو رامهرمز به خف آباد. منطقه ای است گرمسیری و مالاریائی دارای 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه رامهرمز تأمین میشود و محصول آن غلات و برنج و کنجد و بزرک است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفۀ جلالی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان رستم آباد بخش رامهرمز شهرستان اهواز، واقع در 8 هزارگزی جنوب رامهرمز و 4 هزارگزی خاور راه اتومبیل رو رامهرمز به خف آباد. منطقه ای است گرمسیری و مالاریائی دارای 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه رامهرمز تأمین میشود و محصول آن غلات و برنج و کنجد و بزرک است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفۀ جلالی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان میمند بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد که در 45000 گزی شمال خاوری فیروزآباد نزدیک راه مالرو میمند به سیمکان واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 248 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن لبنیات، پشم، پوست و جزئی غلات و شغل اهالی گله داری و زراعت و گلیم بافی و راه آن مالرو است. ساکنان در حدود خرمن کوه و سفیدار برای تعلیف تغییر محل میدهند و ساختمان ندارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). قریه ای است چهارفرسنگ ونیمی میانۀ شمال و مغرب شهر خفر (از بلوک خفر فارس) . (فارسنامۀ ناصری گفتار2 ص 197)
دهی است از دهستان میمند بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد که در 45000 گزی شمال خاوری فیروزآباد نزدیک راه مالرو میمند به سیمکان واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 248 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن لبنیات، پشم، پوست و جزئی غلات و شغل اهالی گله داری و زراعت و گلیم بافی و راه آن مالرو است. ساکنان در حدود خرمن کوه و سفیدار برای تعلیف تغییر محل میدهند و ساختمان ندارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). قریه ای است چهارفرسنگ ونیمی میانۀ شمال و مغرب شهر خفر (از بلوک خفر فارس) . (فارسنامۀ ناصری گفتار2 ص 197)
لال. و به عربی ابکم خوانند یعنی شخصی که به ایما و اشاره حرف زند نه به زبان. (برهان) (آنندراج). اخرس. (زمخشری) (مهذب الاسماء). ابهم. اعجم. عجماء. مستعجم. (منتهی الارب). ابکم. (ترجمان القرآن). بکیم. (نصاب) : گویی زبان شکسته و گنگ است بت تو را ترکان همه شکسته زبانک بوند نون. عماره. سخن پرسی ازگنگ و از مرد کر به داد اندر آیی نیاید به بر. فردوسی. آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ آن تویی گول و تویی دول و تویی بابت گنگ. خطیری. به حدیثی که رود بند بر ابرو چه زنی همچو گنگان نتوان بست به یک بار دهان. فرخی. از حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی در پیش خداوند سوی حجت کن گوش. ناصرخسرو. در فحش و خرافات عندلیبی در حجت و آیات گنگ و لالی. ناصرخسرو. تات نپرسند همی باش گنگ تات نخواهند همی باش لنگ. مسعودسعد. قایل او بس، تو گنگ باش و مگوی طالب او بس تو لنگ باش و مپوی. سنایی. هر زمان شعر توآرد بر ما این کل کور نعره بردارد گوییم نه گنگیم و کریم. سوزنی. دائماً هر کرّ اصلی گنگ بود ناطق آن کس شد که از مادر شنود. مولوی. جز مگر مرغی که بد بی جان وپر یا چوماهی گنگ بود از اصل و کر. مولوی. کند هرآینه غیبت حسود کوته دست که در مقابله گنگش بود زبان مقال. سعدی (گلستان چ قریب ص 199). - حروف گنگ، حروف غیرمصوت. - گنگ ده زبان، گنگ صدزبان، گل سرخ. (ناظم الاطباء). سوسن. (رشیدی). - گنگ زبان،لال: کسی که ژاژ دراید به درگهش نبود که خوب گویان اینجا شوند گنگ زبان. فرخی. - امثال: ... خر گنگ بهتر از گویا. خاقانی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 734). دائماً هر کرّ اصلی گنگ بود ناطق آن کس شد که از مادر شنود. مولوی. مثل گنگ خواب دیده. : من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش. ؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1480). گنگ اندر حدیث و در آواز به که بسیارگوی بیهده تاز. سنایی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1327)
لال. و به عربی ابکم خوانند یعنی شخصی که به ایما و اشاره حرف زند نه به زبان. (برهان) (آنندراج). اَخْرَس. (زمخشری) (مهذب الاسماء). اَبْهَم. اعجم. عَجماء. مُستَعجِم. (منتهی الارب). ابکم. (ترجمان القرآن). بکیم. (نصاب) : گویی زبان شکسته و گنگ است بت تو را ترکان همه شکسته زبانک بوند نون. عماره. سخن پرسی ازگنگ و از مرد کر به داد اندر آیی نیاید به بر. فردوسی. آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ آن تویی گول و تویی دول و تویی بابت گنگ. خطیری. به حدیثی که رود بند بر ابرو چه زنی همچو گنگان نتوان بست به یک بار دهان. فرخی. از حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی در پیش خداوند سوی حجت کن گوش. ناصرخسرو. در فحش و خرافات عندلیبی در حجت و آیات گنگ و لالی. ناصرخسرو. تات نپرسند همی باش گنگ تات نخواهند همی باش لنگ. مسعودسعد. قایل او بس، تو گنگ باش و مگوی طالب او بس تو لنگ باش و مپوی. سنایی. هر زمان شعر توآرد برِ ما این کل کور نعره بردارد گوییم نه گنگیم و کریم. سوزنی. دائماً هر کرّ اصلی گنگ بود ناطق آن کس شد که از مادر شنود. مولوی. جز مگر مرغی که بد بی جان وپر یا چوماهی گنگ بود از اصل و کر. مولوی. کند هرآینه غیبت حسود کوته دست که در مقابله گنگش بود زبان مقال. سعدی (گلستان چ قریب ص 199). - حروف گنگ، حروف غیرمصوت. - گنگ ده زبان، گنگ صدزبان، گل سرخ. (ناظم الاطباء). سوسن. (رشیدی). - گنگ زبان،لال: کسی که ژاژ دراید به درگهش نبود که خوب گویان اینجا شوند گنگ زبان. فرخی. - امثال: ... خر گنگ بهتر از گویا. خاقانی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 734). دائماً هر کرّ اصلی گنگ بود ناطق آن کس شد که از مادر شنود. مولوی. مثل گنگ خواب دیده. : من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش. ؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1480). گنگ اندر حدیث و در آواز به که بسیارگوی بیهده تاز. سنایی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1327)
لوله ای که به جهت راه آب از سفال سازند ودر زیر زمین به هم وصل کنند. (برهان). تنبوشه. کول. موری: و تن آدمی گویی گنگی است میان این دو عالم و حاجزی میان این دو دریا. (معارف بهاء ولد چ فروزانفر چ ادارۀ انطباعات وزارت فرهنگ ص 414). تا غایت که در بیشترین مواضع و محلتها و دربهای قم این آب بر ظاهر روان بود و بعضی از آن در زیر زمین به گنگها و گوها روان کرده بودند. (تاریخ قم ص 42)
لوله ای که به جهت راه آب از سفال سازند ودر زیر زمین به هم وصل کنند. (برهان). تِنْبوشه. کَوَل. موری: و تن آدمی گویی گنگی است میان این دو عالم و حاجزی میان این دو دریا. (معارف بهاء ولد چ فروزانفر چ ادارۀ انطباعات وزارت فرهنگ ص 414). تا غایت که در بیشترین مواضع و محلتها و دربهای قم این آب بر ظاهر روان بود و بعضی از آن در زیر زمین به گنگها و گوها روان کرده بودند. (تاریخ قم ص 42)
دهی است جزء دهستان اشتهارد بخش کرج شهرستان قزوین که در 87 هزارگزی جنوب باختری کرج و 9 هزارگزی جنوب راه فرعی کرج به اشتهارد واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 230 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب و صیفی و میوه جات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان اشتهارد بخش کرج شهرستان قزوین که در 87 هزارگزی جنوب باختری کرج و 9 هزارگزی جنوب راه فرعی کرج به اشتهارد واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 230 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب و صیفی و میوه جات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
منزل اول از شیراز تا دیه گرگ از نواحی شیراز است. (فارسنامۀ ابن البلخی). از فول نو تا دیه گرگ پنج فرسنگ، از او تا شهر شیراز پنج فرسنگ. (نزهه القلوب ص 185)
منزل اول از شیراز تا دیه گرگ از نواحی شیراز است. (فارسنامۀ ابن البلخی). از فول نو تا دیه گرگ پنج فرسنگ، از او تا شهر شیراز پنج فرسنگ. (نزهه القلوب ص 185)
دهی از دهستان خوسف در بخش خوسف شهرستان بیرجند است که در 18 هزارگزی شمال باختری خوسف قرار دارد. دامنه ای است معتدل و 120 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولش پنبه و شغل مردم آنجا زراعت و کرباسبافی است. راه مالرو دارد و اهل محل تجک نیز می گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان خوسف در بخش خوسف شهرستان بیرجند است که در 18 هزارگزی شمال باختری خوسف قرار دارد. دامنه ای است معتدل و 120 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولش پنبه و شغل مردم آنجا زراعت و کرباسبافی است. راه مالرو دارد و اهل محل تجک نیز می گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
پستانداری است از راسته گوشتخواران و از تیره سگان بجثه سگی قوی هیکل که در سراسر اروپا و شمال و مرکز آسیا و سراسر آمریکا و افریقا و استرالیا وجود دارد. گرگ گوشتخواری بسیار شرور و جنگجو و محیل است و آفتی بزرگ برای دامها خصوصا گله های گوسفند میباشد. پوست گرگ ایران خاکستری رنگ و دارای لکه های سیاه است و آنرا جهت آستر لباس بکار برند ذئب، جمع گرگان گرگها. یا گرگ اجل. (تشبیهی) مرگ موت: گرگ اجل یکایک از این گله می برد وین گله را ببین که چه آسوده میچرد. (اوحدی) یا گرگ باران دیده. شخص آزموده و محیل مجرب و زیرک. توضیح گویند گرگ از باران می ترسد و در باران از سوراخ خود بیرون می آید اما همینکه در صحرا باشد و باران بخورد دیگر ترسش میریزد. اما رشیدی پالان دیده را (بمناسبت آنکه بازیگران گرگ را پالان بندند خ) ترجیح داده. بعضی از معاصران اصل را گرگ بالان دیده دانند و بالان را بمعنی دام گیرند یعنی گرگی که یکبار بدام گرفتار شده باشد، اما استعمال قدما موید قول اول است: زباران کجا ترسد آن گرگ پیر که گر گینه پوشد بجای حریر. (نظامی) نیست دلگیر از زر قلبی که در کارش کنند یوسف بی طالع ما گرگ باران دیده است. (صائب) گفتم از اشکم مگر گردون بپرهیزد ولی نیست بیم از گریه ام این گرگ باران دیده را. (محمد قلی سلیم) یا گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده. بکسی اطلاق شود که او را متهم بتقصیری کنند که از وی سر نزده (اشاره بداستان یوسف که برادران او را بچاه انداختند و بپدر خود گفتند گرگ او را دریده)، محیل زیرک. یا گرگ پیر. پیر مرد محیل و زیرک: پس برآن قرار گرفت که مصاف کنند و تاش گرگ پیر بود و چهل سال سپهسالاری کرده بود و از آن نوع بسیار دیده، (استعاره) دنیا جهان: بده تا روم بر ملک شیر گیر بهم برزنم دام این گرگ پیر. (حافظ)، در بازیهای که بین کودکان متداول است بشخصی اطلاق شود که بحکم قرعه انتخاب میگردد و او باید دنبال دیگران بدود تا یکی را گرفتار کند. یا گرگ تیر خورده. مایوس و خشمگین. یا گرگ عزیز مصر. گرگی که متهم بخوردن یوسف شد، متهم بیگناه. یا گرگ سیمین سم. غالب قوی پرزور، دنیا روزگار. یا گرگ فتنه گر. دنیا یا گرگ فسونگر. دنیا. یا گرگ کهن. آزموده مجرب. یا گرگ مسیحا دم. صبح
پستانداری است از راسته گوشتخواران و از تیره سگان بجثه سگی قوی هیکل که در سراسر اروپا و شمال و مرکز آسیا و سراسر آمریکا و افریقا و استرالیا وجود دارد. گرگ گوشتخواری بسیار شرور و جنگجو و محیل است و آفتی بزرگ برای دامها خصوصا گله های گوسفند میباشد. پوست گرگ ایران خاکستری رنگ و دارای لکه های سیاه است و آنرا جهت آستر لباس بکار برند ذئب، جمع گرگان گرگها. یا گرگ اجل. (تشبیهی) مرگ موت: گرگ اجل یکایک از این گله می برد وین گله را ببین که چه آسوده میچرد. (اوحدی) یا گرگ باران دیده. شخص آزموده و محیل مجرب و زیرک. توضیح گویند گرگ از باران می ترسد و در باران از سوراخ خود بیرون می آید اما همینکه در صحرا باشد و باران بخورد دیگر ترسش میریزد. اما رشیدی پالان دیده را (بمناسبت آنکه بازیگران گرگ را پالان بندند خ) ترجیح داده. بعضی از معاصران اصل را گرگ بالان دیده دانند و بالان را بمعنی دام گیرند یعنی گرگی که یکبار بدام گرفتار شده باشد، اما استعمال قدما موید قول اول است: زباران کجا ترسد آن گرگ پیر که گر گینه پوشد بجای حریر. (نظامی) نیست دلگیر از زر قلبی که در کارش کنند یوسف بی طالع ما گرگ باران دیده است. (صائب) گفتم از اشکم مگر گردون بپرهیزد ولی نیست بیم از گریه ام این گرگ باران دیده را. (محمد قلی سلیم) یا گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده. بکسی اطلاق شود که او را متهم بتقصیری کنند که از وی سر نزده (اشاره بداستان یوسف که برادران او را بچاه انداختند و بپدر خود گفتند گرگ او را دریده)، محیل زیرک. یا گرگ پیر. پیر مرد محیل و زیرک: پس برآن قرار گرفت که مصاف کنند و تاش گرگ پیر بود و چهل سال سپهسالاری کرده بود و از آن نوع بسیار دیده، (استعاره) دنیا جهان: بده تا روم بر ملک شیر گیر بهم برزنم دام این گرگ پیر. (حافظ)، در بازیهای که بین کودکان متداول است بشخصی اطلاق شود که بحکم قرعه انتخاب میگردد و او باید دنبال دیگران بدود تا یکی را گرفتار کند. یا گرگ تیر خورده. مایوس و خشمگین. یا گرگ عزیز مصر. گرگی که متهم بخوردن یوسف شد، متهم بیگناه. یا گرگ سیمین سم. غالب قوی پرزور، دنیا روزگار. یا گرگ فتنه گر. دنیا یا گرگ فسونگر. دنیا. یا گرگ کهن. آزموده مجرب. یا گرگ مسیحا دم. صبح
جانوریست پستان دار و گوشت خوار شبیه سگ اما بسیار خطرناک و وحشی با رنگ سفید، خاکستری، خرمایی و صدایی زوزه مانند گرگ باران دیده: کنایه از آدم باتجربه و کهنه کار
جانوریست پستان دار و گوشت خوار شبیه سگ اما بسیار خطرناک و وحشی با رنگ سفید، خاکستری، خرمایی و صدایی زوزه مانند گرگ باران دیده: کنایه از آدم باتجربه و کهنه کار