جدول جو
جدول جو

معنی گژت - جستجوی لغت در جدول جو

گژت
چوب چنگک دار
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گشت
تصویر گشت
همه، همگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گست
تصویر گست
زشت، قبیح، نازیبا، برای مثال دلبرا دو رخ تو بس خوب است / از چه با یار کار گست کنی (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گشت
تصویر گشت
گردش، سیاحت
گردیدن، دگرگون شدن
در امور نظامی رفت و آمد ماموران انتظامی در محدوده ای خاص به منظور نظارت بر اوضاع
در امور نظامی ماموری که این مراقبت و نظارت را بر عهده دارد
فرهنگ فارسی عمید
نخستین منظومۀ ایرانی که از روزگار کهن باقی مانده و قسمت عمدۀ آن سخنان زردشت است که شامل ۱۷ فصل و ۲۳۸ قطعه یا ۸۹۶ بیت است، کهن ترین و مقدس ترین قسمت اوستا، سرودهای زردشت، گاثان، گاتها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گفت
تصویر گفت
گفتن، گفتار، کلام
گفت و شنفت: گفتگو، گفتن و شنیدن، مباحثه، گفت و شنید
گفت و شنو: گفتگو، گفتن و شنیدن، مباحثه، گفت و شنید
گفت و شنود: گفتگو، گفتن و شنیدن، مباحثه، گفت و شنید
گفت و شنید: گفتگو، گفتن و شنیدن، مباحثه
فرهنگ فارسی عمید
(گِ)
زنبور عسل. منج انگبین. نحل. زاوعسل. مگس انگبین. مگس عسل: دبر، گروه گبت انگبین. (منتهی الارب) :
گبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گه رفتن فرازآمد بجست.
رودکی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
بفرمود تا یکی جوال را بزرگ از گبت سرخ پر کردند و ابروی را در آن جدال کردند تا برمد. (از نسخه ای از تاریخ بخارا). در تاریخ بخارا چ مدرس رضوی ص 6 ’گیت’ با کاف تازی آمده است. رجوع به گبت خانه و گبت شود
لغت نامه دهخدا
(گِ)
ساحل دریا. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
درخت سده را گویند که درخت پشه غال است و بعربی شجرهالبق خوانند. (برهان). نام درختی است که آنرا دردارو و کنجک و سده و پشه دار و لامشکر و سارشکدار گویند. (جهانگیری). در غیاث اللغه درخت سدره آمده است. رجوع به شعوری ج 2 ورق 301 شود، اندوه و دلتنگی. (برهان) (آنندراج). مصحف گرم است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
درخت ایلغون و به ترکی آن را گژ هم گویند. (شعوری ج 2 ورق 303)
لغت نامه دهخدا
به زبان هندی نوعی از سرود است مثل دهرپد، (از بهار عجم) (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات) :
بود گیت نزد طرب سنج رود
در این کشور ذوق نام سرود،
طغرا (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
زشت. قبیح. نازیبا. (برهان) (از آنندراج). زشت. (لغت فرس اسدی) (جهانگیری) :
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یارکار گست کنی.
عماره.
روی ترکان بست نازیبا و گست
زرد و پرچین چون ترنج آبخست.
علی فرقدی.
سخنها که گفتی تو بر گست باد
دل و جان آن بدکنش گست باد.
فردوسی.
اگر بر چرخ با این عادت گست
شوی، گردد ستاره با تو هم پست.
(ویس و رامین).
چه عاشق باشد اندر عشق چه مست
کجا بر چشم او نیکو بود گست.
(ویس و رامین).
سوزنی در مدح وی با قافیه کشتی گرفت
قافیه شد نرم گردن گرچه توسن بود و گست.
سوزنی.
اگر تمثال مانی زنده گردد
به پیش صورت خوبت بود گست.
شمس فخری
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ اَ شُ دَ)
حک کردن و محو ساختن. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
تا او ز نقش چهرۀ خود پرده برگرفت
ما نقش دیگران ز ورق میکنیم گشت.
اوحدی مراغه ای (از آنندراج).
بسی گناه کبیر و صغیر کردم گشت
که نز کبیر خطر بود و نزصغیر مرا.
سوزنی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
خربزه. (الفاظ الادویه). خربزه برادر هندوانه. (فرهنگ رشیدی) (برهان). وبمعنی خربزه مثال و شاهدی ندارند (لغت نویسان) شاید پالیز خربزه را که به کاف تازی کشت گویند کاف پارسی گمان برده اند و معنی خربزه دانسته. (آنندراج) ، کدو. (ناظم الاطباء) ، حنظل. (برهان). حنظل که خربزۀ ابوجهل باشد. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان حومه شهرستان سراوان واقع در 62000 گزی شمال باختری سراوان، کنار راه شوسۀ خاش به سراوان. هوای آن گرم و دارای 943 تن سکنه است. آب آنجا از قنات و محصول آن غلات، پنبه و خرماست. شغل اهالی زراعت است و راه شوسه، پاسگاه ژاندارمری و دبستان نیز دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8). طایفۀ ناحیه سرحدی بلوچستان که در قلعه زندگی میکنند و تمایل به زراعت دارند. زبانشان بلوچ و مذهبشان تسنن است در این ده سکونت دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 96)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
جمیع و همه آمده الوار بسیار گویند. (آنندراج). در تداول لوطیان، همه. همگی. کلاً. غاطبه. طراً:
گرفتند گردان بکین ساختن
جهان از یلان گشت پرداختن.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان بخش جغتای شهرستان سبزوار واقع در 6هزارگزی جنوب باختری جغتای، سر راه مالرو عمومی شریف آباد قرار دارد. هوای آن معتدل و دارای 484 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، زیره و کنجد است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و از جغتای اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 58 هزارگزی درمیان و21هزارگزی خاور شوسۀ عمومی قاین به درح، محلی کوهستانی و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 364 تن است، آب آن از قنات تأمین میشود، محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گُتْ)
قومی آلمانی که ابتدا در نزدیکی مصب رود ویستول ساکن بودند و سپس به مشرق اروپا رفتند. استروگتها (گت های مشرق) در قرن 3م. در پانونی و مزی ساکن بودند. گتهای غربی یا ویزی گت به سرپرستی آلاری (پادشاه آنان متوفی به سال 410 میلادی) در سال 410 میلادی امپراتوری رم را محاصره کردند. در فارسی بیشتر این کلمه را به صورت گت می نویسند
لغت نامه دهخدا
(گَ ژَ/ ژِ)
نام یک قسم سنگی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو)
کفل و سرین مردم را گویند، و به ضم اول و ثانی مجهول، به زبان ترکی نیز همین معنی دارد. (برهان) (آنندراج). ترکی است، در ترکی جغتایی ’کوت’ (سرین). ’جغتایی ص 463’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گوت
تصویر گوت
ترکی سرین کفل سرین
فرهنگ لغت هوشیار
هندی سرود نوعی از سرود: بود گیت نزد طرب سنج رود درین کشور ذوق نام سرود. (طغرا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشت
تصویر گشت
سیر و گردیدن، گشت زمان، گردش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گفت
تصویر گفت
کلام، قول، گفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گژم
تصویر گژم
نارون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گست
تصویر گست
زشت و قبیح و نا زیبا
فرهنگ لغت هوشیار
زنبور عسل مگس انگبین: نحل: گبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوبش (خوشش) آمد سوی نیلوفر شتافت... (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گست
تصویر گست
((گَ))
زشت، قبیح، نازیبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوت
تصویر گوت
((گَ یا گُ))
کفل، سرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گشت
تصویر گشت
((گَ))
سیر و سیاحت، گردیدن، گشتن، گردش در شب جهت پاسبانی، تفرج، تماشا، جست و جو، تفحص، تغیر، تبدل، محو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گشت
تصویر گشت
((گِ))
همه، همگی، کلاً
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گفت
تصویر گفت
((گُ))
کلام، قول، گفتار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گات
تصویر گات
گاته. گات ها، سروده های زردشت، قدیمی ترین بخش اوستا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گبت
تصویر گبت
((گِ))
زنبور عسل، نحل
فرهنگ فارسی معین