جدول جو
جدول جو

معنی گچن - جستجوی لغت در جدول جو

گچن
(گَ چَ)
گذشته. (آنندراج از فرهنگ فرنگ)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گچک
تصویر گچک
سرود، غژک، غیچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گچه
تصویر گچه
کسی که نتواند فصیح سخن بگوید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گون
تصویر گون
گیاهی خاردار با ساقه های ستبر و شاخه های بلند و انبوه و گل های سرخ، بنفش، سفید یا زرد کم رنگ که از آن کتیرا می گیرند، دهله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گشن
تصویر گشن
بسیار، انبوه، برای مثال به خرده توان آتش افروختن / پس آنگه درخت گشن سوختن (سعدی۱ - ۴۸ حاشیه)
دارای هیکل تنومند
نر، تخمی، فحل
گشن دادن: مایۀ آبستنی دادن، باردار ساختن، بارور کردن درخت خرما با گرد افشاندن
گشن گرفتن: بارور شدن، باردار شدن، آبستن شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گون
تصویر گون
رنگ، لون
نوع
مانند، شبیه
پسوند متصل به واژه به معنای رنگ مثلاً آذرگون، گلگون، لاله گون، نیلگون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گین
تصویر گین
پسوند متصل به واژه به معنای آلوده و انباشته مثلاً اندوهگین، شرمگین، شوخگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزن
تصویر گزن
ابزار آهنی دم تیز که با آن چرم را می برند یا پشت چرم و تیماج را با آن می تراشند، شفره، نشگرده، نشکرده، گهزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چچن
تصویر چچن
شیلم، دانۀ سرخ و تلخ گیاهی که از جو باریک تر است و ضماد آن برای معالجۀ دمل به کار می رود، شیله، چچم، شلمک، شولم، گندم دیوانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گان
تصویر گان
پسوند متصل به واژه به معنای علامت نسبت مثلاً بازارگان، گروگان، رایگان، خدایگان
فرهنگ فارسی عمید
(گَ زَ سَ)
نام شهری است در غرب ایران که نام دیگرش شیز و مولد زرتشت است. گزن یا گنگ. (گزنکا) (گادزاکا یا (گادزا) نامیده اند و در زبان ارمنی و سریانی (گندزک) یا (گنزک) خوانده اند و مورخان و جغرافی نویسان تازی آن را جزن یا جزنق نام برده اند و در اوستا چئچسته خوانده شده، همان است که بعدها بشیز موسوم گردیده. به مزدیسنا تألیف دکتر معین ص 203 و ص 206 رجوع شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گَ شَ)
محمد معین در حاشیۀ برهان ذیل همین کلمه نوشته اند: در اوستا ارشن و در پهلوی گوشن یا وشن به معنی نر و مردانه آمده و در فارسی نیز گشن به ضم اول و سکون دوم به همین معنی است، اما گشن وکشن (با حرکات مختلف) را به معنی بسیار و انبوه نیزگرفته اند. در این بیت به کسر دوم آمده:
سوی رود با کاروان گشن
زهابی بدو اندرون سهمگن.
ابوشکور بلخی.
و در این بیت نیز حرف دوم متحرک است:
از ایوان گشتاسب تا پیش کاخ
درختی گشن بیخ و بسیارشاخ.
دقیقی طوسی (گشتاسب نامه).
بعقیدۀ محققان این کلمات بهر دو معنی ازیک ریشه میباشند و اصلاً بمعنی نر و فحل و مجازاً بمعنی بسیار، انبوه و فراوان استعمال شده. این بیت ابوشکور بلخی مؤید آن است که بمعنی دوم هم در اصل به سکون دوم بوده و بضرورت شعر متحرک آورده اند:
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.
رجوع به مزدیسنا تألیف معین ص 334، برگزیدۀ شعر تألیف معین ج 1 ص 27 شود’. بسیار و انبوه باشد. (از برهان قاطع چ معین) (آنندراج). انبوه بود از لشکر و قافله و مال و شاخ درخت و بیشه و آنچه بدین ماند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
وز آن پس گرفتندش (گیو را) اندر میان
چنان لشکری گشن شیری ژیان.
فردوسی.
چنین گفت کای مرد گردن فراز
چنین لشکر گشن و این گونه ساز.
فردوسی.
چو چشم تهمتن بدیشان رسید
به ره بر درختی گشن شاخ دید.
فردوسی.
شه سپه شکن جنگجو ز پیش ملک
میان بیشۀ گشن اندرون خزید چو مار.
فرخی.
خسروی با لشکری گشن و قوی
خسروی با لشکری گشن و گران.
فرخی.
بجایی دگر دید بر سنگلاخ
درختی گشن برگ بسیارشاخ.
اسدی.
همانجای بد مرغزاری فراخ
میانش درختی گشن برگ و شاخ
درختی گشن شاخ بر شیخ کوه
از انبوه شاخش ستاره ستوه.
اسدی.
عروسی بهاری کنون از بنفشه
گشن جعد و از لاله رخسار دارد.
ناصرخسرو.
یکسو کش سر از این گشن لشکر
بیهوده مرو پس گشن ساری.
ناصرخسرو.
رفته و جسته ز هول و سهم تیغ و تیر تو
در گشن تر بیشه شیر وتنگ تر سوراخ مار.
مسعودسعد.
به شرار دل ودود نفسم
ماند بر عارض جعد گشنت.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(گِ)
دهی است از دهستان بابک بخش حومه شهرستان تربت حیدریه واقع در 18هزارگزی شمال باختری تربت حیدریه، سر راه مالرو عمومی به کدکن. هوای آن معتدل و دارای 175 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و پنبه است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(چِ گِ)
به معنی ’چکن’ و ’چگین’ است که نوعی از زرکش دوزی و بخیه دوزی است:
خروس وار سحرخیز باش تا سر و تن
بتاج لعل و قبای چگن بیارایی.
(از دقایق الحقایق).
رجوع به چکن و چکین شود
لغت نامه دهخدا
(چِ چِ)
در مازندران گیاهی را گویند که در گندم زارها روید، و دانه ای دارد شبیه دانۀ گندم ولی سیاه رنگ که با گندم مخلوط شود و نان را بدمزه کند و چون سمی است خورندۀ نان را سستی و دوار آرد. نوعی گیاه که در مزرعۀ گندم و جو میروید و محصول غلات را آسیب فراوان میرساند. گرگاس. کال بنگ. گندم دیوانه. دنقه. شیلم. کاکل. خالاون. شلمک. کاکلک. جلیف. طبقا. حثاله. سلمک. زوان. زوانه. چچم. رجوع به سلمک و دنقه و گندم دیوانه و حثاله و چچم شود
لغت نامه دهخدا
(چِ چِ)
طایفه ای قفقازی که در شمال قفقاز در ناحیه ای بهمین نام (چچن) سکونت دارند و با چرکس ها همسایه میباشند. جمعیت این طائفه در حدود 420هزار تن میباشد که بیشتر مسلمان و سنی مذهبند و بزبان لزگی تکلم میکنند و تبعۀ اتحاد جماهیر شوروی میباشند. در محل سکونت این طایفه معدن نفتی وجود دارد
لغت نامه دهخدا
رنگ و لون، چه گلگون، گلرنگ را گویند، (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) :
سموم خشمش اگر برفتد به کشور روم
نسیم لطفش اگر بگذرد به کشور زنگ
ز ساج باز ندانند رومیان را گون
ز عاج باز ندانند زنگیان را رنگ،
فرخی،
بستد از یاقوت و بسد لاله و گلنار گون
یافت از کافور و عنبر خیری و شب بوی بوی،
قطران (از فرهنگ نظام)،
، گونه، (فرهنگ جهانگیری)، مجازاً بر رخسار و چهره اطلاق گردد، (انجمن آرا)، نوع، قسم:
نهادند نزلی ز غایت برون
ز هر بخته ای پخته از چند گون،
نظامی،
، صفت، (برهان قاطع) (انجمن آرا)، قانون، طرز، روش، قاعده، (برهان قاطع) (انجمن آرا)، از ادات تشبیه است، چون فام و سان و همیشه با کلمه دیگر ترکیب شود و مانند مزید مؤخری به کار میرود، و اینک برخی از این ترکیبات:
- آبگون، بمانند آب، چون آب همانند آب در صفا وروشنی، به رنگ آب، آبی رنگ، به رنگ آبی کبود، نیلی:
ترا جان در این گنبد آبگون
یکی کارکن رفتنی لشکری است،
ناصرخسرو،
رجوع به آبگون شود،
- آذرگون، سرخ یا زرد چون آتش، مانند آذر، به رنگ آذر، نام گلی است، رجوع به آذرگون شود،
- آسمان جون، آسمان گون: چون آسمان، به رنگ آسمان،
- آسمان جونی، آسمان گونی، رجوع به آسمان گونی شود،
- آسمان گون، مانند آسمان، به رنگ آسمان در کبودی:
به تن بر یکی آسمان گون زره
چو مرغول زنگی گره بر گره،
نظامی،
- آسمان گونی، همانند آسمان بودن، چون آسمان بودن،
-، به رنگ آسمان بودن در کبودی، رجوع به آسمان گونی شود،
- الماس گون، چون الماس، سخت روشن چون الماس،
-، مجازاً تیز و برنده همچون الماس:
دو دست آوریده به کوشش برون
به هر دست شمشیری الماس گون،
نظامی (شرفنامه ص 202)،
رجوع به الماس گون شود،
- انگشت گون، چون انگشت، چون زغال، مانند زغال سیاه رنگ، رجوع به انگشت گون شود،
- بنفشه گون، مانندبنفشه، چون بنفشه، به رنگ بنفشه، کبود، رجوع به بنفشه گون شود،
- بیجاده گون، مانند بیجاده، به رنگ بیجاده، مجازاً قرمزرنگ:
ز بیجاده گون بادۀ دلفروز
فشاندند بیجاده بر روی روز،
نظامی،
رجوع به بیجاده گون شود،
- بیمارگون، مانند بیمار، بیمارسان، بیمارگونه، مجازاً خمار و نیم خفته (چشم) :
چو بیمارگون شد ز غم چشم نرگس
مر او را همی لاله تیمار دارد،
ناصرخسرو،
رجوع به بیمارگون شود،
- بیدگون، بسان بید، بمانند بید، چون بید، رجوع به بیدگون شود،
- پیروزه گون، مانند پیروزه، مجازاً آبی رنگ، به رنگ فیروزه، فیروزه فام، فیروزه رنگ، آسمانی رنگ:
ببین باری که هر ساعت از این پیروزه گون خیمه
چه بازیها برون آردهمی این پیر خوش سیما،
نظامی،
ز پیروزه گون گنبد انده مدار
که پیروز باشد سرانجام کار،
نظامی،
رجوع به پیروزه گون شود،
- پیل گون، همانند پیل، مانند پیل، پیل سان، همچون پیل در تنومندی و نیرو، رجوع به پیل گون شود،
- تیره گون، تیره رنگ، سیاه:
شب تیره گون خود بتر زین کند
به زیر سر از اشک بالین کند،
فردوسی،
رجوع به تیره گون شود،
- خورشیدگون، مانند خورشید، روشن و تابان، روشن و درخشان چون خورشید:
به زرین عمود و به زرین کمر
زمین کرده خورشیدگون سربسر،
فردوسی،
-، بینا، روشن:
به چشمش چو اندر کشیدند خون
شد آن دیدۀ تیره خورشیدگون،
فردوسی،
رجوع به خورشیدگون شود،
- دگرگون، دیگرگون، دیگرگونه، طور دیگر:
من ار یک شب از روی تو دور بودم
بری هر زمانی دگرگون گمانی،
فرخی،
-، منقلب، وارونه، برعکس، واژگون، وارون:
هیچ دگرگون نشد جهان جهان
سیرت خلق جهان دگرگون شد،
ناصرخسرو،
برانداز سنگی به بالا دلیر
دگرگون شود کار کاید به زیر،
نظامی،
رجوع به دگرگون شود،
- دودگون، چون دود، بسان دود،
-، مجازاً تار، سیاه و تیره رنگ، رجوع به دودگون شود،
- دینارگون، مانند دینار، همانند دینار، دینارسان، دینارفام، به رنگ دینار، زردرنگ و گاه سرخ:
تاک رز بینی شده دینارگون
پرنیان سبز او زنگارگون،
رودکی،
بسی درد آمد به دلش اندرون
رخش گشت از درد دینارگون،
فردوسی،
رجوع به دینارگون شود،
- روزگون، همانند روز، چون روز، بسان روز مجازاً روشن و تابان،
- زبرجدگون، مانند زبرجد، مجازاً سبزرنگ، سبزفام،
- زرگون، چون زر، مانند زر، به رنگ زر، مجازاً زرد،
- زمردگون، مانند زمرد مجازاً سبزرنگ و سبزگون، سبزفام، رجوع به زمردگون شود،
- زنگارگون، مانند زنگار، مجازاً سبزرنگ، به رنگ زنگار، سبزفام:
تاک رز بینی شده دینارگون
پرنیان سبز او زنگارگون،
رودکی،
ای گنبد زنگارگون ای پرجنون و پرفنون،
ناصرخسرو،
رجوع به زنگارگون شود،
- زهرآب گون، مانند آب زهر،
-، مجازاً بسیار تیز و بران، سخت برنده و کشنده و کاری همچون زهر:
سبک تیغ زهرآبگون برکشید
بتندی دل اژدها بردرید،
فردوسی،
همه تیغ زهرآبگون برکشید
به کین اندر آیید و دشمن کشید،
فردوسی،
- سرمه گون،چون سرمه، به رنگ سرمه، مجازاً نیلگون، کبود:
چه بینی در این طارم سرمه گون
که می آید از میل او سیل خون،
نظامی،
رجوع به سرمه گون شود،
- سیمگون، چون سیم، مانند سیم، به رنگ سیم، نقره گون، نقره گین، نقره فام:
از آن سیمگون سکۀ نوبهار
درم ریز کن بر سر جویبار،
نظامی،
-، سفید از برف، پوشیده از برف:
آب چو نیل برکه اش میگون شد
صحرای سیمگونش خضرا شد،
ناصرخسرو،
رجوع به سیمگون شود،
- شب گون، همانند شب، مانند شب، مجازاً تاریک، تیره و سیاه رنگ:
پری چهر گفت سپهبد شنود
ز سرشعر شب گون همی برگشود،
فردوسی،
- شنگرف گون، شنگرف سان، مانند شنگرف، مجازاً سرخ رنگ:
بیا ساقی آن شیر شنگرف گون
که عکسش درآرد به سیماب خون،
نظامی،
رجوع به شنگرف گون شود،
- عاج گون، مانند عاج، بسان عاج، چون عاج، مجازاً سفیدرنگ:
چو پیدا شد آن چادر عاج گون
خور از بخش دوپیکر آمدبرون،
فردوسی،
- عناب گون، عناب سان، مانند عناب، مجازاً سرخ رنگ، سرخ:
دگر سبزی نروید بر لب آب
که آب چشمها عناب گون است،
سعدی،
- غالیه گون، مانند غالیه در رنگ و گونه، مشکین، سیاه:
منم غلام خداوند زلف غالیه گون
تنم شده چو سر زلف او نوان و نگون،
رودکی،
- قیرگون، چون قیر، مانند قیر، مجازاً سیاه رنگ، سیاه:
که بیرون از این گنبد قیرگون
نشانی دگر میدهد رهنمون،
نظامی،
ز پیش سپه زنگی قیرگون
جناحی برآورد چون بیستون،
نظامی،
- کافورگون، مانند کافور، کافورفام، مجازاً سفیدرنگ:
یکی شهر کافورگون رخ نمود
که گفتی نه از گل ز کافور بود،
نظامی،
- کهرباگون، به رنگ کهربا،
-، قلعۀ کهرباگون، کرۀ خاک، زمین:
مکن زیر این لاجوردی بساط
بدین قلعۀ کهرباگون نشاط،
نظامی،
- گاوگون، مانند شب، چون شب، تاریک:
راست چو شب گاوگون شود بگریزم
گویم تا در نگه کنند به مسمار،
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی)،
- گلگون، مانند گل در رنگ و لطافت و نازکی، گل فام،
- گلنارگون، مانندگل نار، به رنگ گلنار:
چو گلنارگون کسوت آفتاب
کبودی گرفت از خم نیل آب،
نظامی،
- گندم گون، به رنگ گندم، گندم رنگ، اسمر، سبزه:
خال مشکین تو بر عارض گندم گون است
سرّ آن دانه که شد رهزن آدم با اوست،
حافظ،
- گندناگون، مانند گندنا، بسان گندنا، سبزرنگ، به رنگ سبز:
به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه
که یک دیگ ترا گشنیز ناید زان دوتا نانش،
خاقانی،
رجوع به گندناگون شود،
- لاله گون، مانند لاله، به رنگ لاله، لاله سان، لاله فام، مجازاً سرخ رنگ:
زمین لاله گون شد هوا نیلگون
برآمد همی موج دریای خون،
فردوسی،
به جنبش درآمد دو دریای خون
شد از موج آتش زمین لاله گون،
نظامی،
جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد
تا زعفران گونۀ من لاله گون شود،
سعدی،
رجوع به لاله گون شود،
- لعل گون، مانند لعل، مجازاً سرخ رنگ، به رنگ لعل درسرخی:
یکی جام پربادۀ مشک بوی
بدو داد تا لعل گون کرد روی،
فردوسی،
- معصفرگون، مانند معصفر، مجازاً زردرنگ:
سرخی خفچه نگر ازسرخ بید
معصفرگون پوستش او خود سپید،
رودکی،
- می گون، مانند می، مجازاً شفاف و روشن:
آب چون نیل برکه اش میگون شد
صحرای سیمگونش خضرا شد،
ناصرخسرو،
-، خمارآلود، نیم خواب:
شبان خوابم نمیگیرد نه روز آرام و آسایش
ز چشم مست میگونش که پنداری به خوابستی،
سعدی (بدایع)،
- نارگون، نارگونه، مانند نار، مجازاً به رنگ نار، سرخ، مانند انار، چون انار،
- نقره گون، به رنگ نقره، سیمگون، نقره فام:
بلارک به گاورسۀ نقره گون
ز نقره برآورده گاورس خون،
نظامی،
- نیل گون، مانند نیل، به رنگ نیل، کبود، کبودفام، کبودرنگ، لاجوردی:
شب و روز از این پردۀ نیلگون
بسی بازی چابک آرد برون،
نظامی،
چو دریاست این گنبد نیلگون
زمین چون جزیره میان اندرون،
اسدی،
-، مجازاً تیره، کدر، تار:
زمین لاله گون شد هوا نیلگون
برآمد همی موج دریای خون،
فردوسی،
- هماگون، چون هما، مانند هما،
-، مجازاً چیزی دور از دسترس چون عنقا،
-، مجازاً مبارک و فرخنده پی،
- یاقوت گون، مانند یاقوت، به رنگ یاقوت، سرخ گون، سرخ رنگ
لغت نامه دهخدا
تصویری از چچن
تصویر چچن
شلمک
فرهنگ لغت هوشیار
هندی چوبخوارک کرمی که چوب را خورد و خرده آن مانند آرد از چوب فروریزد نشاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چگن
تصویر چگن
نوعی از کشیده و زر کش دوزی و بخیه دوزی
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به گچ. ساخته از گچ: دیوار گچی شمع گچی، گچ آلوده: سید میران سرشانه پالتو خود را که بدیوار گرفته و گچی شده بود تکاند، گچ فروش فروشنده گچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گچه
تصویر گچه
کسی که زبان او بفصاحت جاری نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
کمانچه کجک: زهر مو چون گچک میکرد فریاد دل اصحاب میگشت از غم آزاد. (خوارزمی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشن
تصویر گشن
انبوه لشکر یا کاروان یا جنگل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گون
تصویر گون
رنگ، نو و بصورت پسوند در آخر کلمه آید
فرهنگ لغت هوشیار
پسوندی است که باخر اسم ملحق شود و دال بردارندگی واتصاف است: آزرمگین بیمارگین خشمگین دردگین سهمگین شرمگین گرگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لچن
تصویر لچن
قحبه روسپی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گچه
تصویر گچه
((گَ چِ))
کسی که نتواند روان و فصیح سخن بگوید
فرهنگ فارسی معین
پسوندی است که به آخر کلمه اضافه می شود و علامت نسبت و صفت است مانند، رایگان، گروگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لچن
تصویر لچن
((لُ چَ))
قحبه، روسپی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گون
تصویر گون
گونه، رنگ، به صورت پسوند در ترکیبات آید به معنی شکل و رنگ، آبگون، آسمان گون، بنفشه گون
فرهنگ فارسی معین
((گَ وَ))
نوعی گیاه خاردار که دارای ساقه های ستبر و شاخه های بلند می باشد. بیشتر در نقاط کوهستانی می روید و گل های آن سفید یا زرد رنگ می باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گشن
تصویر گشن
((گَ شَ))
بسیار، انبوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گچک
تصویر گچک
((گ چَ))
نام سازی است شبیه کمانچه که با آرشه نواخته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گان
تصویر گان
لباس ویژه اطاق عمل
فرهنگ فارسی معین