جدول جو
جدول جو

معنی گوپل - جستجوی لغت در جدول جو

گوپل
روستایی از توابع شهرستان تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پوپل
تصویر پوپل
فوفل، درختی از خانوادۀ نخل با چوبی سیاه رنگ که در نجاری به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گول
تصویر گول
احمق، کودن، کم خرد، ابله، کانا، چل، تاریک مغز، لاده، دبنگ، بی عقل، کردنگ، دنگ، تپنکوز، نابخرد، بدخرد، غتفره، دنگل، خل، انوک، کهسله، گردنگل، خام ریش، کاغه، خرطبع، کم عقل، فغاک، غمر، شیشه گردن، سبک رای، ریش کاو
مکر، حیله، فریب، ترب، دلام، تزویر، روغان، دستان، شید، تنبل، ترفند، ریو، نیرنگ، نارو، ستاوه، کید، غدر، دویل، کلک، احتیال، اشکیل، چاره، قلّاشی، حقّه، خدعه، شکیل، دغلی، گربه شانی، خاتوله
جایی که آب کمی در آن ایستاده باشد، تالاب، حوض، برای مثال گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی / یک کوزه آب از او به زمان تیره گون شود (عنصری - ۳۳۰)
گول زدن: فریب دادن
گول خوردن: فریب خوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوپال
تصویر گوپال
کوپال، برای مثال به پای آورد زخم گوپال من / نراند کسی نیزه بر یال من (فردوسی - ۲/۱۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوال
تصویر گوال
جوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند، تاچه، بارجامه، گاله، غنج، ایزغنج، غرار، غراره، جوالق، شکیش
فرهنگ فارسی عمید
(گُ)
گاله. پهلوی گوبال و گوال، کردی جوهال، طبری گوال (جوال) ، مازندرانی کنونی گوال، گال، غال، گلپایگانی گوال (کیسه ای که در آن پهن ریزند) ، معرب آن جوال. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بر وزن و معنی جوال است و جوال معرب آن است. (برهان) ، گوشه و خلوتگاه، قسمی از ماهی که فرنگیان کارپ نامند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام مبارزی بوده از خویشان پادشاه روس، (برهان)، با بای فارسی، نام مبارزی بوده از خویشان پادشاه روس، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
أبله، نادان، (برهان قاطع) (سراج اللغات) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری)، احمق، (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ شعوری)، آنکه او را زود فریب توان داد، کودن، کانا، پپه، پخمه، چلمن، خل، چل، آب دندان، (یادداشت مؤلف)، ابک، اخرق، اخلف، ادعب، ارعب، ارعل، اعشر، اعفت، الفت، انوک، اوره، بائک، تلقّاعه، جخ ّ، جنعاظ، جنعظ، جلنفع، حائن، خالف، خالفه، خباجاء، خبج، خرق، خطل، خلط، خولع، خنفع، خوقاء، دائق، داحق، داعکه، دانق، درینه، دعبوب، دعبوس، دعثر، رجرجه، ردیغ، رطی، رفل، رقیع، رهدل، رهدل، رهدل، زبون، ضاجع، ضبیس، ضبغطی، ضبغطری، ضعیف، طرقه، طغامه، طمل، طنخه، عباماء، عتاهه، عثول، عجاج، عدیم، عفک، عفکل، عفلّط، عفلیط، عنکد، غبین، غبی، (منتهی الارب)، غافل (نصاب الصبیان)، (منتهی الارب)، غر، غرّه، غریر، غمر، غمر، غنثر، غنثر، کنتح، کنثح، لباج، لطخه، لغب، لغوب، لفیک، لقّاعه، لطّیخ، مأج، مارغ، مضّاغه، مضجوع، مطّاخ، مغمّر، مفج، منطبه، مرّیخ، نغبق، نغنع، وجب، وغبه، (منتهی الارب)، وغد، (المنجد)، وغم، (منتهی الارب)، وقب، یهفوف، هبکه، هبنّق، هبنّک، هجاءه، هجرع، هجع، هجعه، هرج، هرش، هرز، هطل، هکعه، اهفاء، هلبوث، (منتهی الارب) :
آن توئی کور و توئی لوچ و توئی کوچ و بلوچ
آن توئی گول و توئی دول و توئی پایت لنگ،
خطیری (از لغت فرس)،
از قاضی احمد به ادب کردن آن گول
نوبت به دگر ماند و دگر ماند و دگر ماند،
سوزنی،
غوره ها را که بیارائید غول
پخته پندارد کسی که هست گول،
مولوی،
آن زنی میخواست تا با مول خود
جمع گردد پیش شوی گول خود،
مولوی،
گوئی که بفهم از من آن را که توان فهمید
بر گول چنین خود را نادان نتوان کردن،
حیاتی گیلانی (از بهار عجم)،
احمق مائق، گول بیهوش، (منتهی الارب)، اخرق، گول و نادان در کار، ارعن،مرد گول زود سخن فروهشته گوش، استغباء، گول شمردن کسی را، استعاش، گول شمردن کسی را، اضوط، مرد گول و خرد زنخ و کژ زنخ، اءعثی ̍، مرد گول گرانجان، اهفاء، مرد گول بی خرد، اولق، مرد گول، خجّاجه، مرد گول نادان، خضاض، مرد گول، خبتل، مرد گول و شتاب زده که اقدام کند بر مکروه مردم، خلباء، زن گول، خلبن، زن گول، دائق، مائق، سخت گول، داق، دوق، دواقه، دوی، مرد گول و ملازم جای خود، ظیاءه، مردگول، عسقد، گول، عنفک، گول از مرد و زن، غثیثه، گول بی خیر، فدش، مرد گول و نادان در کار، قشع، گول بدان جهت که عقل او از وی واشده و دور و پراکنده گردید، لعبه، گول بی خرد که بدان فسوس کنند و بازی بازند، مجع، گول که چون نشیند برنخیزد، معزال،مرد سست و گول، هنّباء، زن گول و نادان که در کار زیرکی و استادی کردن نتواند، هبنّق، گول کوتاه بالا، هبنک، هوف، مرد تهی بی خیر و گول و بددل، هوک، گول با اندکی زیرکی، (منتهی الارب)، لوچ، (لغت فرس اسدی) :
همه کر و همه کور و همه شل و همه گول،
قریعالدهر (از لغت فرس)،
، سرگردان و گم شده:
دل مخوان ای پسر که دول بود
آنکه در چاه خلق گول بود،
اوحدی،
،
جغد، (فرهنگ سروری)، و آن پرنده ای است منحوس که در ویرانه ها و خرابه ها به سر برد و بیشتر شبها پرواز کند، (برهان قاطع)، بوم، کوف، یوف، جغد، بیقوچ، بیقوش، بازی، فریب، (بهار عجم)، مکر و فریب، (برهان قاطع)، مؤلف انجمن آرا نویسد: در اصل به این معنی نیامده ولی شهرت یافته
لغت نامه دهخدا
آبگیری که اندک آب در آن استاده باشد، (برهان قاطع)، جایی بود که آب تنگ ایستاده بود، (لغت فرس)، آبگیر، (فرهنگ شعوری)، به معنی حوض و استخر در ترکی، (کاشغری ج 3ص 98)، (حاشیۀ برهان قاطع چ دکتر معین)، در ترکی به معنی تالاب کوچک، (غیاث اللغات)، رجوع به کول شود
لغت نامه دهخدا
در قدیم دو ناحیه به نام گول شناخته میشد یکی گول سیز آلپین (گول این سوی آلپ نسبت به رومی ها) که شامل ایتالیای شمالی میشد و در مدت درازی قبایل گولوا در آن ناحیه مسکن داشتند و دیگری گول ترانس آلپین (گول آن سوی آلپ نسبت به رومی ها) که شامل سرزمین بین کوههای آلپ و پیرنه رود رن و اقیانوس اطلس میشد که قبایل جنگجو و متخاصم سلت یا گولوا، ایبر و کیمری آن را اشغال کردند، این سرزمین بعدها مرکز تمدن مخصوص گردید ولی در اثرجنگهای پی درپی از سال 58 تا 50 قبل از میلاد مسخر سزار شد، سپس اگوست آن را به چهار بخش کرد که عبارت بودند از ناربونز، آکیتن لیونیز و بلژیک و در زمان تسلط رومیها، گول یکی از مهمترین فرمانداریهای رم بوده که همواره از تسلط و هجوم ژرمنها آن را حفظ میکردند، بالاخره در قرن سوم میلادی ژرمنها و درقرن چهارم ویزیگتها، بورگوندها و فرانکها گول را اشغال کرده و در آنجا ساکن شدند، سرزمین گول امروز بین فرانسه و بلژیک و لوکزامبورک، هلند، آلمان، سویس تقسیم شده است
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو)
پشمینه ای است با مویهای آویخته و آن را درویشان پوشند، و به عربی دلق گویند. (برهان قاطع) (سروری) (سراج اللغات) (رشیدی). خرقۀ پرمو و پشم که درویشان پوشیدن آن را عادت دارند. (فرهنگ شعوری از ادات الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گوبله. یکی از شهرهای بزرگ و نامور فینیقیه که در شمال واقع بود و یونانیان آن را بوبلس نامیده اند و اکنون شهر کوچکی است به نام جبیل (جبله). این شهر و بسیاری از شهرهای دیگر هر یک شهریار و پرستشگاه بزرگی داشته... در اینجاست که نمونۀ کهن ترین خط فینیقی پیدا شده و همین شهر در قدیم ازبرای کاغذ (پاپروس) نزد یونانیان شهرتی داشت و از اینها گذشته مرکز مهم بازرگانی میان مصر و یونان بود و آیین ستایش ادنی از آنجا به ادیان کشورهای همسایه نفوذی پیدا کرد. این شهر چنانکه از نام کهن و نو آن برمی آید، بالای پشته ای است، در کوه پایۀ لبنان در میان بطرون و جونیۀ کنونی (در شمال بندر بیروت). چون گوبله در پایۀ لبنان بوده اهمیت خاصی ازبرای بازرگانی چوبهای جنگل لبنان داشت، به ویژه چوب سدر معروف که ازبرای ساختمان مصریها به کار میرفت... پاپروسهای مصری به همین بندرگاه می رسید و از آنجا به یونان گسیل میشد... چون یونانیان لوازم نوشتن خود را از این شهر به دست می آوردند نام بیبلس (گوبله) نزد آنان به معنی کتاب گرفته شده است و واژه های بیبل (بایبل) که توراه و انجیل باشد و بیبلیوتک یعنی کتابخانه در زبانهای کنونی اروپا یادگاری است از نام شهر گوبله. در همین شهر پرستشگاه الاهۀ فینیقی بعلات و معشوق جوانش ادنی برپا بود... گوبله به واسطۀ ستایش این دو پروردگار در تاریخ ادیان اهمیتی به سزا دارد. آیین ازیریس و زنش ایزیس دو پروردگار مصری، در تحت نفوذ آیین بعلات و ادنی فینیقی بوده گوبله از هر جهت مهم است و به خصوص ازبرای موضوع ما که گفتیم کهنترین خط فینیقی از زیر خاک آن دیارآشکار شده است. در سال 1923 میلادی فرانسویان در سوریه کاوشهایی کردند و از این سرزمین تاریخی آثار بسیار گرانبها به دست آوردند، از آن جمله در شهر گوبله تابوت پادشاه اخیرم پیدا شده که دارای نوشته ای است به خط فینیقی. این نوشته نمودار کهنترین خط فینیقی است. دانشمندان فرانسه این تابوت و کتیبه را از سدۀ سیزدهم قبل از میلاد میدانند و این تاریخ متکی بر این است که از آن گور یک پاره ظرف به دست آمده که به روی آن نام رامسس دوم فرعون مصر (1292- 1225 قبل از میلاد). نوشته شده است. برخی از دانشمندان آلمانی آن را از سدۀ یازدهم و دوازدهم قبل از میلاد دانسته اند. همچنین در سال 1925 میلادی در گوبله نیم تنه پیکری پیدا شده که دارای خطی است مانند خط تابوت اخیرم و استاد دوسو آن را از سدۀ سیزدهم قبل از میلاد دانسته است. (از فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود صص 135- 138)
لغت نامه دهخدا
عمود و گرز آهنین، (برهان)، گرز و عمود، (آنندراج) :
چو بینند تاو بر و یال من
به جنگ اندرون زخم گوپال من،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 348)،
چو دیوان بدیدند گوپال اوی
بدرّید دلشان ز چنگال اوی،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 349)،
مگر بازبینم بر و یال تو
سر و بازوی و چنگ و گوپال تو،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 333)،
، تخت و اورنگ آهنین و چوبین (؟)، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
در دادستان دینیک در فصل 90 فقرۀ 4 آمده: ’سلطنت گوپت شاه در مملکت گوپت مجاور ایران ویج در کنار آب دایتی میباشد’. در دینکرد در کتاب نهم در فصل 16 فقرۀ 14 آمده: ’گوکپت در مملکت خارجه است’، لابد از ’مملکت خارجه’ خاک توران اراده شده که در بالای خوارزم واقعاست زیرا گوپت شاه عنوان اغریرث و پسرش میباشد، چنانکه میدانیم اغریرث پسر پشنگ برادر افراسیاب و کرسیوزسپهبد توران بوده و از نیکان شمرده شده محبت مخصوصی به ایرانیان داشت و به همین جرم افراسیاب او را کشت. به گفتۀ بندهشن در فصل 31 فقرۀ 20 ’از اغریرث گوپت شاه به وجود آمد’. در فقرۀ 22 فصل مذکور بندهشن مندرج است: ’افراسیاب اغریرث را ازبرای خطایش کشت در پاداش خداوند پسری چون گوپت شاه به او داد’. خاک گوپت شاه در کتاب بندهشن سوکوستان نامزد گردیده. در فصل 29 فقرۀ 5 آن مندرج است: ’اغریرث پسر پشنگ در مملکت سوکوستان است و او را گوپت شاه خوانند’ ولی بندهشن این مملکت را طوری تعریف کرده که با کتب دیگر مذکور موافق است چه در فصل 29 فقرۀ 13 مینویسد: ’مملکت سوکوستان در سر راه ترکستان به طرف چین واقع است’. بنابه فقرات فوق ایران ویج در اقصی بلاد ایران زمین مجاور خاک توران است و ذوق سلیم نیز چنین حکم می کند که این مملکت در همان سامان باشدنه در جای دیگر. (یسنا تألیف پورداود ج 1 ص 48)
لغت نامه دهخدا
(گَ لَ/ لِ)
دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان. واقع در 10هزارگزی جنوب خاوری کوزران و 3هزارگزی جنوب راه فرعی سنجابی محلی به کرمانشاه. دشت و هوای آن سردسیر و سکنۀ آن 140 تن است. آب آن از چاه تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب، دیم و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد و درتابستان اتومبیل رو است. زمستان گله داران حدود گرمسیر به ذهاب میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو گَ)
از گو (=گاو) + گل (= گله) ، گلۀ گاو. گاوگل. گلۀ بزرگ. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پِ)
نام رودخانه ای است در ایالت آنور از کشور بلژیک، دارای آبی فراوان است و گاهی وسعت آن به 250 گز میرسد و قابل کشتیرانی میشود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
شکوفه و بهاردرخت را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). شکوفه. (آنندراج). کوبل:
چو باغ عدل تو شد تازه، ز ابر جود شدند
سهیل و زهره در آن باغ لاله و کوپل.
ادیب صابر (از فرهنگ رشیدی).
و رجوع به کوپل شود
لغت نامه دهخدا
(پوپِ)
فوفل. بار درختی است و آن را به هندی سپاری گویند. و گویند این درخت در غیر هندوستان یافت نشود. رعبه. (منتهی الارب). و آن چیزی است شبیه به جوز بوا و در هندوستان با برگ پان خورند. (آنندراج). و مقوی دل و اعضاست:
در او درختان چون گوز هندی و پوپل
که هر درخت بسالی دهد مکرّر بر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
تصویری از گوگل
تصویر گوگل
گله (بزرگ) گاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوال
تصویر گوال
گوشه و خلوتگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوپل
تصویر کوپل
فرانسوی جفت شکوفه و بهار درخت، اقحوان اکحوان: الاقحوان کوبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گول
تصویر گول
ابله، نادان، آنکه او را زود فریب توان داد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گول
تصویر گول
ابله، نادان، مکر، فریب، دلق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوال
تصویر گوال
اندوختن، جمع کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گول
تصویر گول
حوض. استخر، تالاب، دریاچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گول
تصویر گول
ابله
فرهنگ واژه فارسی سره
ابله، ابله، احمق، پخمه، کم عقل، کم هوش، کندفهم، نادان، وغب، بامبول، ترفند، حقه، خدعه، غبن، فریب، فند، کلک، نیرنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جامه ی پشمی بسیار کلفت و زمخت
فرهنگ گویش مازندرانی
جوال کیسه ی بافته شده از موی بز
فرهنگ گویش مازندرانی
فلج شدن، کسی که فاصله ی پاهایش از هم غیرعادی است
فرهنگ گویش مازندرانی
گله ی گاو
فرهنگ گویش مازندرانی
پل چوبی
فرهنگ گویش مازندرانی
گود جای ژرف
فرهنگ گویش مازندرانی
کروی، گرد
دیکشنری اردو به فارسی