جدول جو
جدول جو

معنی گوپا - جستجوی لغت در جدول جو

گوپا
فلج شدن، کسی که فاصله ی پاهایش از هم غیرعادی است
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گیپا
تصویر گیپا
نوعی خوراک که برنج و لپه و گوشت را لای تکه های شکمبۀ گوسفند می پیچند و می پزند، گدک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوپال
تصویر گوپال
کوپال، برای مثال به پای آورد زخم گوپال من / نراند کسی نیزه بر یال من (فردوسی - ۲/۱۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوپا
تصویر نوپا
کودک تازه به راه افتاده، کنایه از چیزی یا کسی که به تازگی فعالیت خود را آغاز کرده مثلاً شرکت نوپا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گویا
تصویر گویا
گوینده، سخنگو، واضح، رسا، مثل اینکه، گوییبرای مثال گویا طلوع می کند از مغرب آفتاب / کآشوب در تمامی ذرات عالم است (محتشم - ۵۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
یک نوع گیاهی که در دفع درد گوش استعمال می کنند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
نام میوه ای باشد. (آنندراج). گیاهی از نوع ریباس که آنرا کزبا و کرنا ورزبا نیز گویند. (شعوری ج 2 ورق 291). اصح ’کزبا = کزوا’ است. رجوع به کزبا در برهان قاطع چ معین شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
نام طائری است که پایش دراز باشد. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان جاوید بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع در 29000 گزی خاور فهلیان و جنوب کوه رنج، دامنه و گرمسیر مالاریایی است و سکنۀ آن 373 تن است، آب آن از چشمه تأمین میشود، محصول آن غلات و برنج و ماش و شغل اهالی زراعت و قالیبافی است، نزدیکی آن معدن سنگ گچ وجود دارد، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
گونه، (برهان قاطع)، گون، ادات تشبیه، رنگ و لون، (برهان قاطع) :
حلقۀ زلف کهن رنگ بگرداند لیک
خال را رنگ همان غالیه گونا بینند،
خاقانی،
بس دوزخی است خصمش از آن سرخ رخ شده ست
کآتش به زر ناسره گونا برافکند،
خاقانی،
،
رنگین، به رنگ سیر، پررنگ، (یادداشت مؤلف)، ظاهراً در بیت زیر همین معنی مراد باشد:
ماهی و قرص خور بهم حوت است و یونس در شکم
ماهی همه گنج درم خور زرّ گونا داشته،
خاقانی،
،
گوناب، (انجمن آرا)، غازه که زنان بر روی مالند و گلگونه گویند، (برهان قاطع) (انجمن آرا)، رجوع به گوناب شود، طرز، روش، قاعده، قانون، صفت، (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
به لغت زند و پازند بره و بچۀ گوسفند، (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
سلسلۀ هندی که در قرن چهارم میلادی در بهار تشکیل شد، این سلسله در قرن پنجم میلادی به دست هونها از بین رفت
لغت نامه دهخدا
یکی از کوههای بخش سدن رستاق مازندران، (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 126 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
مرکب از گوی (گفتن) + الف پسوند فاعلی، گوینده، که سخن گفتن تواند، مقابل گنگ و اخرس که ناگویا است، سخن گوینده، ناطق، دارای قوه نطق، (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از بهار عجم) (از ناظم الاطباء) :
بر هرسخن باز گویا شود
چنان کاب دریا به دریا شود،
ابوشکور،
بیاید یکی مرد گویا ز چین
که چون او مصور نبیند زمین،
فردوسی،
به پیوست گویا پراکنده را
بسفت این چنین درّ آکنده را،
فردوسی،
چو بشنید کودک ز نوشین روان
سرش پرسخن گشت و گویا زبان،
فردوسی،
زبان گردان گویا شود به دار و به گیر
دل دلیران مایل شود به جور و ستم،
فرخی،
هر تنی زیر بار منت اوست
هر زبانی به شکر او گویاست،
فرخی،
این یکی گویا چرا شد نارسیده چون مسیح
و آن دگر بی شوی چون مریم چرا برداشت بار،
منوچهری،
هرآنکه نکورای و دانا بود
نه زیبا بود گرنه گویا بود،
اسدی،
ز خاک آن هنر هم تو پیداکنی
کز آن جان گویا و بینا کنی،
اسدی،
قولی به قلم گوید گویا به کتابت
قولی به زبان گوید مشروح و مفسر،
ناصرخسرو،
چون دو گوا گذشت بر این دعوی
آنگاه راستگوی بود گویا،
ناصرخسرو،
چرخ میگوید به گشتنها که من می بگذرم
جز همین چیزی نگفتی گر چو ما گویاستی،
ناصرخسرو،
شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید
گرد از هزار بلبل گویا برآورم،
خاقانی،
مصطفی حاضر و حسان عجم مدح سرای
پیش سیمرغ خمش طوطی گویا بینند،
خاقانی،
ساختی کاخ سلیمان جای بانوی سبا
پس به دست مرغ گویا دادی احسنت ای ملک،
خاقانی،
نه گویای زبان از بی زبانی
نه جویای طعام از ناتوانی،
نظامی،
چه عذر آری تو ای خاکی تر از خاک
که گویایی در این خط خطرناک،
نظامی،
گویا به زبان حال کز من
نتوان طلبید نانهاده،
کمال الدین اسماعیل،
شمایلی که در اوصاف حسن و ترکیبش
مجال نطق نباشد زبان گویا را،
سعدی،
بهایم خموشند و گویا بشر
پراکنده گوی از بهایم بتر،
سعدی،
الا ای طوطی گویای اسرار
مبادا خالیت شکر ز منقار،
حافظ،
دمث، مرد نیک گویا، (منتهی الارب)، این کلمه با کلمه ای دیگر ترکیب شود و معانی خاص دهد اکنون برخی از آن ترکیبات را ذکر میکنیم:
- آدم گویا، ناطق، دارای قوه نطق، سخنگو،
- بلبل گویا، قول سرا، سراینده،
- چشم گویا، حالت خاصی در چشم که گوئی سخن گوید،
- جانور گویا، آدمی،
- زبان گویا، فصیح، زبان گشاده،
، که گنگ نیست، که اخرس نیست،
- طوطی گویا، که سخن گفتن تواند،
- گوهر گویا، مجازاً به معنی معشوق آید، (انجمن آرا) (آنندراج) :
گوهر گویا کزو شد دیده پرگوهر مرا
کرد مشکین چنبر او پشت چون چنبر مرا،
امیرمعزی (از آنندراج)،
- مرد گویا، سخنور،
- مرغ گویا، مرغ که سخن گفتن تواند،
- نظر گویا، مانند چشم گویا، صاحب آنندراج آرد: گویا مجازاً بر نظر اطلاق گردد، و شعر ذیل از صائب به شاهد دارد:
مردمک بحر خموشی است نظربازان را
در حریمی که نباشد نظر گویایی،
صائب،
،
مخفف گوئیا، گوییا، به معنی ظاهراً و غالباً، (برهان قاطع)، مرکب از گوی (امر از گفتن) به اضافۀ الف تردید به معنی شاید و یحتمل:
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است،
محتشم،
رجوع به گفتن و گوییا شود
لغت نامه دهخدا
در لهجۀ طبری، خرمن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
میرزا کامران، متخلص به گویا برادر میرزا داراب جویا و شاگرد سامری تبریزی است. از ولادت و وفات او اطلاعی در دست نیست و گویا صاحب دیوان و مثنوی است و دیوان او به نام ’بندگی نامه’ معروف است. (دانشمندان آذربایجان ص 220) (الذریعه ج 9 ص 937)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نقاش زبردست اسپانیایی که در سالهای 1746-1826 میلادی میزیسته است
لغت نامه دهخدا
شکنبۀ گوسپند که در آن گوشت قیمه و برنج و لپه و جزآن آگنده پزند و خورند و از طعامهای نیکو و لذیذ است، (ناظم الاطباء)، طعامی است که در میان یوتلی گوسپند و برنج و گوشت می پزند، (مؤید الفضلا) :
پی گیپا چو او روانه شود
دشمن صدهزار خانه شود،
سلیم (از بهار عجم)،
رجوع به کیپا شود
لغت نامه دهخدا
(گُ آلْوْ)
شهری از آلمان شرقی که در کنار کوهستان تورینگروالد واقع شده و دارای 57800 تن جمعیت است. کلیسایی از قرون چهاردهم و پانزدهم میلادی و مؤسسۀ علوم جغرافی که به سال 1786 به دست ژوستوس پرتس تأسیس شد در این شهر باقی است. فلزکاری و ماشین آلات سازی و چینی سازی آن شهرت دارد
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ / نِ فُ)
مؤلف در چند یادداشت این کلمه را اصطلاح قاطرچی ها و چارواداران دانسته است با قید علامت تردید، و ممکن است صورتی از شب پا باشد یعنی نگهبان و محافظ ستور به شب هنگام
لغت نامه دهخدا
مخفف چوب پا، رجوع به چوب پا شود
لغت نامه دهخدا
به لغت زند و پازند سیب را گویند و به عربی تفاح خوانند، (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، در برهان بمعنی سیب آورده و نوشته لغت زند است، (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
اصطلاح چارواداران است، چوپایه، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
عمود و گرز آهنین، (برهان)، گرز و عمود، (آنندراج) :
چو بینند تاو بر و یال من
به جنگ اندرون زخم گوپال من،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 348)،
چو دیوان بدیدند گوپال اوی
بدرّید دلشان ز چنگال اوی،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 349)،
مگر بازبینم بر و یال تو
سر و بازوی و چنگ و گوپال تو،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 333)،
، تخت و اورنگ آهنین و چوبین (؟)، (برهان)
لغت نامه دهخدا
نام مبارزی بوده از خویشان پادشاه روس، (برهان)، با بای فارسی، نام مبارزی بوده از خویشان پادشاه روس، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
چوپان و شبان، با بای ابجد هم آمده، (برهان)، چوپان، (جهانگیری) (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گوپان
تصویر گوپان
آنکه گله گاو و گاومیش را نگهبانی کند و بچرا برد، چوپان شبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوپا
تصویر نوپا
بچه ای که تازه راه افتاده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گویا
تصویر گویا
گوینده، ناطق، دارای قوه نطق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گونا
تصویر گونا
گونه، آداب تشبیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرپا
تصویر گرپا
شبدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوپا
تصویر نوپا
((نُ))
کودک تازه به راه افتاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گویا
تصویر گویا
واژه ای که برای ظن و احتمال به کار رود. مثل، گویا او ایرانی است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گویا
تصویر گویا
گوینده، سخن گو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گویا
تصویر گویا
مثل اینکه
فرهنگ واژه فارسی سره