جواهرفروش. گوهری. گهرفروش. جواهری. جوهری. مالک گوهر. دارای گوهر. گوهردار. دارندۀ گوهر. صاحب گوهر: ببردند هر دو به گوهرفروش که این را بها کن به دانش بکوش. فردوسی. تو بشناس کان مرد گوهرفروش که خوالیگرش مر ترا داد نوش. فردوسی. بکوبد در خان گوهرفروش همه سوی گفتار دارید گوش. فردوسی. یاسمن لعل پوش، سوسن گوهرفروش بر زنخ پیلغوش رخنه زد و بشکفید. کسائی (از لغت فرس). گهر خریدند او را به شهرها چندان که سیر گشت ز گوهرفروش، گوهرخر. فرخی. سوسن کافوربوی، گلبن گوهرفروش وز مه اردیبهشت کرده بهشت برین. منوچهری. بازار بزازان و عطاران و گوهرفروشان از این سه بازار ممکن نشد بیش غارت کردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 409). گوهرفروشان بازگشتند و دیگر روز با سفطهای جواهربه درگاه آمدند. (تاریخ بیهقی ص 427 چ ادیب). تو گفتی که بر تخت پیروزه پوش گهرریخت هندوی گوهرفروش. اسدی. از این جام گفت آن خداوند هوش زهی دولت مرد گوهرفروش. نظامی. گزارنده صراف گوهرفروش سخن را به گوهر برآمود گوش. نظامی. زمان را در او صدهزاران بجوش که دیدست ماران گوهرفروش. نظامی. چو در بسته باشد چه داند کسی که گوهرفروش است یا پیله ور. سعدی
جواهرفروش. گوهری. گهرفروش. جواهری. جوهری. مالک گوهر. دارای گوهر. گوهردار. دارندۀ گوهر. صاحب گوهر: ببردند هر دو به گوهرفروش که این را بها کن به دانش بکوش. فردوسی. تو بشناس کان مرد گوهرفروش که خوالیگرش مر ترا داد نوش. فردوسی. بکوبد در خان گوهرفروش همه سوی گفتار دارید گوش. فردوسی. یاسمن لعل پوش، سوسن گوهرفروش بر زنخ پیلغوش رخنه زد و بشکفید. کسائی (از لغت فرس). گهر خریدند او را به شهرها چندان که سیر گشت ز گوهرفروش، گوهرخر. فرخی. سوسن کافوربوی، گلبن گوهرفروش وز مه اردیبهشت کرده بهشت برین. منوچهری. بازار بزازان و عطاران و گوهرفروشان از این سه بازار ممکن نشد بیش غارت کردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 409). گوهرفروشان بازگشتند و دیگر روز با سفطهای جواهربه درگاه آمدند. (تاریخ بیهقی ص 427 چ ادیب). تو گفتی که بر تخت پیروزه پوش گهرریخت هندوی گوهرفروش. اسدی. از این جام گفت آن خداوند هوش زهی دولت مرد گوهرفروش. نظامی. گزارنده صراف گوهرفروش سخن را به گوهر برآمود گوش. نظامی. زمان را در او صدهزاران بجوش که دیدست ماران گوهرفروش. نظامی. چو در بسته باشد چه داند کسی که گوهرفروش است یا پیله ور. سعدی
گرایندۀگوهر. مایل به گوهر. مؤلف بهار عجم در معنی این کلمه نویسد: هرچند گرایش به معنی میل است لیکن چون میل بر چیز نامقدور نفع ندارد پس گرایش است که همان بسوی مقدور باشد و بنابراین گوهرگرای به معنی حاصل کننده گوهر باشد: از آن کان گوهرگرای آمدند چو کیخسروان بازجای آمدند. نظامی. چو ماند این یکی رشته گوهر بجای دگر ره شد آن رشته گوهرگرای. نظامی
گرایندۀگوهر. مایل به گوهر. مؤلف بهار عجم در معنی این کلمه نویسد: هرچند گرایش به معنی میل است لیکن چون میل بر چیز نامقدور نفع ندارد پس گرایش است که همان بسوی مقدور باشد و بنابراین گوهرگرای به معنی حاصل کننده گوهر باشد: از آن کان گوهرگرای آمدند چو کیخسروان بازجای آمدند. نظامی. چو ماند این یکی رشته گوهر بجای دگر ره شد آن رشته گوهرگرای. نظامی
پاشندۀ گوهر. نثارکننده گوهر. گوهرریز. گوهربار: اگر سخاوت باید کفش به روز عطا چو بحر گوهرپاش است وابر زرافشان. فرخی. ، کنایه از بارنده است: گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شود گاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود. فرخی. ، کنایه از فصیح و بلیغ باشد: گر شکافی به معرفت همه موی ور زبان تو هست گوهرپاش یک سر موی بیش و کم نشود ز آنچه بنگاشت در ازل نقاش. عطار
پاشندۀ گوهر. نثارکننده گوهر. گوهرریز. گوهربار: اگر سخاوت باید کفش به روز عطا چو بحر گوهرپاش است وابر زرافشان. فرخی. ، کنایه از بارنده است: گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شود گاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود. فرخی. ، کنایه از فصیح و بلیغ باشد: گر شکافی به معرفت همه موی ور زبان تو هست گوهرپاش یک سر موی بیش و کم نشود ز آنچه بنگاشت در ازل نقاش. عطار
پاشنده گوهر نثار کننده جواهر: اگر سخاوت باید کفش بروز عطا چو بحر گوهر پاش است و ابر زرافشان. (فرخی)، بارنده (قطرات)، فصیح و بلیغ: گر شکافی بمعرفت همه موی ور زبان تو هست گوهر پاش... (عطار)
پاشنده گوهر نثار کننده جواهر: اگر سخاوت باید کفش بروز عطا چو بحر گوهر پاش است و ابر زرافشان. (فرخی)، بارنده (قطرات)، فصیح و بلیغ: گر شکافی بمعرفت همه موی ور زبان تو هست گوهر پاش... (عطار)