جدول جو
جدول جو

معنی گوهرتراش - جستجوی لغت در جدول جو

گوهرتراش
(چِ رَ / رِ)
تراش دهنده گوهر. کسی که جواهر رامی تراشد و درخشنده می سازد. حکاک و جلادهنده گوهر
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گوهرآرا
تصویر گوهرآرا
(دخترانه)
آراینده گوهر، آراینده جواهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گوهرتاش
تصویر گوهرتاش
(دخترانه)
گوهر (فارسی) + تاش (ترکی) همتای گوهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گوهرتاب
تصویر گوهرتاب
(دخترانه)
تابنده چون گوهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گوهرتاج
تصویر گوهرتاج
(دخترانه)
تاجی از گوهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گوهرفروش
تصویر گوهرفروش
جواهرفروش، کسی که جواهر می فروشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهرتاب
تصویر گوهرتاب
درخشان مانند گوهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهرآرا
تصویر گوهرآرا
آنچه یا آنکه گوهر را بیاراید و زینت بدهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهرپاش
تصویر گوهرپاش
پاشندۀ گوهر، گوهرافشان
فرهنگ فارسی عمید
(گُ هََ تَ)
عمل گوهرتراش
لغت نامه دهخدا
(چِ رَ / رِ پَ)
گوهرتاب. لهجه ای در گوهرتاب. رجوع به گوهرتاب شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ بَ)
یکی از رودخانه های مازندران است که از دامنۀ شمالی کوههای البرز سرچشمه گیرد و به دریای خزرریزد. (مازندران و استراباد رابینو ص 6 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ لِ نِ)
آرایندۀ گوهر. گوهرآمای. خاصیت بخش. دارای اثر:
کواکب را به قدرت کارفرمای
طبایع را به صنعت گوهرآرای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(غِ زَ)
جواهرفروش. گوهری. گهرفروش. جواهری. جوهری. مالک گوهر. دارای گوهر. گوهردار. دارندۀ گوهر. صاحب گوهر:
ببردند هر دو به گوهرفروش
که این را بها کن به دانش بکوش.
فردوسی.
تو بشناس کان مرد گوهرفروش
که خوالیگرش مر ترا داد نوش.
فردوسی.
بکوبد در خان گوهرفروش
همه سوی گفتار دارید گوش.
فردوسی.
یاسمن لعل پوش، سوسن گوهرفروش
بر زنخ پیلغوش رخنه زد و بشکفید.
کسائی (از لغت فرس).
گهر خریدند او را به شهرها چندان
که سیر گشت ز گوهرفروش، گوهرخر.
فرخی.
سوسن کافوربوی، گلبن گوهرفروش
وز مه اردیبهشت کرده بهشت برین.
منوچهری.
بازار بزازان و عطاران و گوهرفروشان از این سه بازار ممکن نشد بیش غارت کردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 409). گوهرفروشان بازگشتند و دیگر روز با سفطهای جواهربه درگاه آمدند. (تاریخ بیهقی ص 427 چ ادیب).
تو گفتی که بر تخت پیروزه پوش
گهرریخت هندوی گوهرفروش.
اسدی.
از این جام گفت آن خداوند هوش
زهی دولت مرد گوهرفروش.
نظامی.
گزارنده صراف گوهرفروش
سخن را به گوهر برآمود گوش.
نظامی.
زمان را در او صدهزاران بجوش
که دیدست ماران گوهرفروش.
نظامی.
چو در بسته باشد چه داند کسی
که گوهرفروش است یا پیله ور.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ خوا / خا)
گرایندۀگوهر. مایل به گوهر. مؤلف بهار عجم در معنی این کلمه نویسد: هرچند گرایش به معنی میل است لیکن چون میل بر چیز نامقدور نفع ندارد پس گرایش است که همان بسوی مقدور باشد و بنابراین گوهرگرای به معنی حاصل کننده گوهر باشد:
از آن کان گوهرگرای آمدند
چو کیخسروان بازجای آمدند.
نظامی.
چو ماند این یکی رشته گوهر بجای
دگر ره شد آن رشته گوهرگرای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(حَ / حِ لَ / لِ نِ)
مخفف گوهرتراش. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(چِ پَ)
پاشندۀ گوهر. نثارکننده گوهر. گوهرریز. گوهربار:
اگر سخاوت باید کفش به روز عطا
چو بحر گوهرپاش است وابر زرافشان.
فرخی.
، کنایه از بارنده است:
گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شود
گاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود.
فرخی.
، کنایه از فصیح و بلیغ باشد:
گر شکافی به معرفت همه موی
ور زبان تو هست گوهرپاش
یک سر موی بیش و کم نشود
ز آنچه بنگاشت در ازل نقاش.
عطار
لغت نامه دهخدا
تصویری از گوهر تراش
تصویر گوهر تراش
آنکه جواهر را تراشد و درخشنده سازد حکاک و جلا دهنده گوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهر تراش
تصویر گهر تراش
آنکه جواهر را تراشد و درخشنده سازد حکاک و جلا دهنده گوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوهرآرای
تصویر گوهرآرای
خاصیت بخش، دارای اثر
فرهنگ لغت هوشیار
پاشنده گوهر نثار کننده جواهر: اگر سخاوت باید کفش بروز عطا چو بحر گوهر پاش است و ابر زرافشان. (فرخی)، بارنده (قطرات)، فصیح و بلیغ: گر شکافی بمعرفت همه موی ور زبان تو هست گوهر پاش... (عطار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوهر تراشی
تصویر گوهر تراشی
عمل و شغل گوهر تراش
فرهنگ لغت هوشیار