جدول جو
جدول جو

معنی گوهرآویز - جستجوی لغت در جدول جو

گوهرآویز
(خُ دَ / دِ)
که ازآن گوهر آویخته باشد، چون گوش و جز آن:
ز نعلکهای گوش گوهرآویز
فکندی لعل ها در نعل شبدیز.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گوهرخیز
تصویر گوهرخیز
جایی که از آن گوهر به دست آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهرریز
تصویر گوهرریز
آنچه از آن گوهر فرو ریزد، کنایه از چشم گریان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهرآگین
تصویر گوهرآگین
آنچه در آن جواهر نشانده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهربیز
تصویر گوهربیز
گوهرافشان، گوهرریز
فرهنگ فارسی عمید
(چِ رَ / رِ گُ)
که گوهر از آن خیزد. که از آن گوهر برآید. که از آن گوهر به دست آید
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
ده کوچکی است از دهستان زنگی آباد بخش مرکزی شهرستان کرمان. واقع در 38هزارگزی شمال باختری کرمان و 5هزارگزی شمال راه فرعی زرند به کرمان. سکنۀ آن 14 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(چِ رَ / رِ نَ / نِ / نُ)
ریزندۀ گوهر. کسی که جواهر نثار کند. (ناظم الاطباء). پاشندۀ جواهرات. پخش کننده گوهر. گوهرپاش
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
نام قناتی در کرمان باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
درآویخته و سخت گرفته از کسی یا جایی چون کوران:
او همی گفت و من چو دشنۀتیز
در کمر کرده دست کورآویز،
نظامی (هفت پیکر ص 179)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
گوهرنشان. هرچیز که در آن جواهر نشانده باشند. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (مؤید الفضلاء). مرصع به گوهر. پر از گوهر. آراسته به گوهر:
چو پخته شود تلخ شیرین شود
به دانش سخن گوهرآگین شود.
ابوشکور.
همان طشت زرین و سیمین بدی
چو زرین بدی گوهرآگین بدی.
فردوسی.
رکابش دو زرین دوسیمین بدی
همان هریکی گوهرآگین بدی.
فردوسی.
که او را به مشکوی زرین برند
سوی خانه گوهرآگین برند.
فردوسی.
همی بر تو شفیع آرم ثنای گوهرآگین را
ثنای میرعالم یوسف بن ناصرالدین را.
فرخی.
ده غلام و ده کنیز ترک... و بر اسبانی سوار بودند که زین های گوهرآگین داشتند. (تاریخ سیستان).
زده بر میان گوهرآگین کمر
درآورده پولاد هندی به سر.
نظامی.
بر اورنگ زر شد شه تاجور
زده بر میان گوهرآگین کمر.
نظامی.
نهاده گوهرآگین حلقه در گوش
فکنده حلقه های زلف بر دوش.
نظامی.
لعلش چو عقیق گوهرآگین
زلفش چو کمند تاب داده.
سعدی.
، کنایه از مردم شجاع و دلاور و پهلوان باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (بهارعجم) (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
مخفف گوهرآویز. رجوع به ذیل همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ رَ / رِ زَ)
آورندۀ گوهر. پدیدارسازندۀ گوهر. بوجودآورندۀ گوهر:
گاوی کنند و چون صدف آبستن اند لیک
از طبع گوهرآور و عنبرفکن نیند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
آنچه از آن گوهر آویخته باشد (گوش و غیره) : ز نعلکهای گوش گوهر آویز فکندی لعلها در نعل شبدیز. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
ریزنده گوهر آنکه جواهر نثار کند، ریزنده قطرات (ابر) : بگردون تیره ابری بامدادان برشد از دریا جواهر خیز و گوهر ریز و گوهر بیز و گوهرزا (قا آنی)
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه از آن گوهر آویخته باشد (گوش و غیره) : ز نعلکهای گوش گوهر آویز فکندی لعلها در نعل شبدیز. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه یا آنچه گوهر بیزد، ابر (قطرات باران بگوهر تشبیه شده) : بگردون تیره ابری بامدادن برشد از دریا جواهر خیز و گوهر ریز و گوهر بیزو گوهر زا (قاآنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوهر خیز
تصویر گوهر خیز
آنچه که از آن جواهر بدست آید، ابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوهرجوی
تصویر گوهرجوی
غواص
فرهنگ واژه فارسی سره