جدول جو
جدول جو

معنی گوناگون - جستجوی لغت در جدول جو

گوناگون
رنگارنگ، رنگ به رنگ، جور به جور
تصویری از گوناگون
تصویر گوناگون
فرهنگ فارسی عمید
گوناگون
(گَ / گُو نا)
بوتۀ خاری است که در کوهستان و جاهای کم هیزم سوختنی است، لباس بلند زن که روی پیراهن پوشیده میشود، لباده. (فرهنگ نظام). هر سه معنی مخصوص این مأخذ است و جای دیگر دیده نشد. رجوع به کون و کونده شود
لغت نامه دهخدا
گوناگون
(گوناگون)
مرکب از گون + الف + گون، بمعنی گونه گونه. جوراجور. از لون دیگر. جنس به جنس. انواع. (برهان قاطع). اقسام. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). مختلف از هر قبیل. (ناظم الاطباء). متنوع. نوع به نوع. از چند نوع. رنگارنگ: مردمان (بلوچان) بسیار بودند و پناخسرو ایشان را بکشت به حیلتهای گوناگون. (حدود العالم). از آنجا (از ناحیت تخس) مشک و مویهای گوناگون خیزد. (حدود العالم).
زمین از نقش گوناگون چنان دیبای ششتر شد
هزارآوای مست اینک به شغل خویشتن درشد.
فرخی.
جرس دستان گوناگون همی زد
بسان عندلیبی از عنادل.
منوچهری.
هرون رسولی فرستاد سوی شاه ملک و عتاب کرد گوناگون که بیامدی و قومی را که به من پیوسته اند و لشکر من بودند ویران کردی. (تاریخ بیهقی ص 697) .چندان خوازه زده بودند و تکلفهای گوناگون کرده که از حد وصف بگذشت. (تاریخ بیهقی ص 433 چ ادیب).
سپهری بینم و سیارگانی
به صورتهای گوناگون مصور.
ناصرخسرو.
فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها.
ناصرخسرو.
هزاران میوه رنگارنگ و لونالون و گوناگون
نگوئی تا نهان اورا که در شاخ شجر دارد.
ناصرخسرو.
فرمود تا بنا بر پنبه گذاشتند و بریشتند و ببافتند و کتان و ابریشم کسی نداشت آن روز بیرون آورد فرمود تا جامه ها بافتند و رنگهای گوناگون پدید کردند. (قصص الانبیاء ص 36). و در میان هر درخت درخت میوه ای بنشاندند که برگها و میوه های گوناگون برآوردی. (قصص الانبیاء ص 151). این معجونها رادر بیماریهای گوناگون آزموده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مدت پنجاه سال سلاحهای گوناگون میساخت. (فارسنامۀ ابن بلخی).
علم دارد طرف گوناگون
مرو از حد ضرورت بیرون.
نظامی.
نه چندان صید گوناگون فکندند
که حدش در حساب آید که چندند.
نظامی.
این پر از لاله های رنگارنگ
و آن پر از میوه های گوناگون.
سعدی.
کتب گوناگون، کتابهای مختلف و از هر قبیل. (ناظم الاطباء)، رنگارنگ. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (صحاح الفرس). ملون. به الوان. همه رنگ. رنگ به رنگ. لونالون:
چه مایه کرد بر آن روی لونه گوناگون
بر آنکه چشم تمتع کنم به رویش باز.
قریع الدهر.
افتتان، گوناگون آوردن. اًکفاء، گوناگون آوردن قافیه. الونان، گوناگون شدن. امهود، گوناگون پختن. تغوﱡل، گوناگون شدن. تلوﱡن، گوناگون شدن. تلوین، گوناگون. تنویع، گوناگون کردن.تنوﱡع، گوناگون شدن. هول و تهاویل، رنگهای گوناگون دیدن است در مستی. (منتهی الارب).
، حالتهای مختلف:
هر روز هزار بار چون بوقلمون
می گرداند عشق توام گوناگون.
عطار
لغت نامه دهخدا
گوناگون
بمعنی گونه گونه، جورواجور، حالتهای مختلف، متنوع
تصویری از گوناگون
تصویر گوناگون
فرهنگ لغت هوشیار
گوناگون
رنگارنگ، مختلف
تصویری از گوناگون
تصویر گوناگون
فرهنگ فارسی معین
گوناگون
متنوع
تصویری از گوناگون
تصویر گوناگون
فرهنگ واژه فارسی سره
گوناگون
الوان، جوراجور، متعدد، متفاوت، متفرق، متلون، متنوع، مختلف
متضاد: مشابه همسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گوارون
تصویر گوارون
هر نوع بیماری پوستی همراه با بثورات، قوبا، بریون، گریون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوناگونی
تصویر گوناگونی
گوناگون بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلنارگون
تصویر گلنارگون
به رنگ گل انار، سرخ رنگ، برای مثال چو بشنید رودابه آن گفت وگوی / برافروخت گلنارگون کرد روی (فردوسی - ۱/۱۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گونه گون
تصویر گونه گون
گوناگون، رنگارنگ، رنگ به رنگ، جور به جور
فرهنگ فارسی عمید
سبزرنگ، به رنگ مینا، مینارنگ:
در آن مینوی میناگون چمیدند
فلک را رشته در مینا کشیدند،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
به معنی سبزرنگ باشد، چه گون به معنی رنگ و لون هم آمده است. (برهان) (آنندراج). کنایه از سبزرنگ مایل به اندک سیاهی. (غیاث اللغات) :
به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه
که یک دیگ تو را گشنیز ناید زآن دو تا نانش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 212)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُو لَ / لُو)
رنگارنگ:
هزاران میوه رنگارنگ و لونالون و گوناگون
نگویی تا نهان او را که در شاخ شجر دارد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
مانند گوهر. بسان گوهر. چون گوهر. همانند گوهر:
گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شود
گاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر، واقع در 12000گزی شمال خاوری سرباز و 7000گزی شمال راه مالرو سرباز به زابلی. هوای آن گرم و مالاریائی است. دارای 300 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و خرما وذرت و شغل اهالی زراعت راه آن مالرو است. ساکنین ازطایفه سرباز هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
به معنی زودازود است که مبالغه در زودی و جلدی و تندی و تیزی باشد، (برهان)، از: گور +ا (واسطه) + گور (قیاس شود با کشاکش، سراسر)، قیاس شود با: کردی گور (لحظۀ بسیار معجل در یک کار)، قیاس شود با گیلکی گره گر (پیاپی، دمادم)، و رجوع شود به گورگور، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
سنان در سینه ها پرزور میشد
درون دیده گوراگور میشد،
امیرخسرو (از رشیدی و جهانگیری و انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
به معنی گوناگون که رنگارنگ باشد. (برهان قاطع). رنگهای مختلف و رنگارنگ. (ناظم الاطباء). لونالون. ملون به الوان. همه رنگ. رنگ به رنگ. از لون دیگر:
تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر
بر او گونه گون خوشه های گهر.
فردوسی.
نشستنگهش بد سراپرده هفت
همه گونه گون دیبه زربفت.
اسدی.
رجوع به گوناگون شود.
، جنس به جنس. انواع. (برهان قاطع). اجناس مختلف. (ناظم الاطباء). جوراجور. متعدد. متنوع. از چند نوع. بسیار. مختلف از هر قبیل و صنف. از هر دستی و از هر نوعی:
نهادند خوان و خورش گونه گون
همی ساختندش فزونی فزون.
فردوسی.
سوم روز خوان را به مرغ و بره
بیاراستش گونه گون یکسره.
فردوسی.
ز بس گونه گون پرنیانی درفش
چه سرخ و چه سبز و چه زرد و بنفش.
فردوسی.
پنجاه روز ماند که تا من چو بندگان
در مجلس تو آیم با گونه گون نثار.
منوچهری.
زنان را گرچه باشد گونه گون کار
ز مردان لابه بپذیرند و گفتار.
(ویس و رامین).
بسی هدیۀ گونه گون ساختند
به پوزش بر پهلوان تاختند.
اسدی.
بدو داد شاهی ز روی هنر
براین بیکران گونه گون جانور.
اسدی.
بگرداندش گه درون گه برون
بدان تا بگردیم ما گونه گون.
اسدی.
کسی دار کز دفتر باستان
همی خواندت گونه گون داستان.
اسدی.
خرد را اولین موجود دان پس نفس و جسم آنگه
نبات و گونه گون حیوان و آنگه جانور گویا.
ناصرخسرو.
چو گوهر است که یک مشت خاک در تن ما
به فر و زینت او گونه گون هنر دارد.
ناصرخسرو.
از بهر گفتگوی ز کار جهان و خلق
گفتند گونه گون و دویدند چپ و راست.
ناصرخسرو.
پرجوش دیگ سینه چه داری که میپزند
در مطبخ أبیت ترا گونه گون طعام.
کمال اسماعیل.
گونه گون میدید ناخوش واقعه
فاتحه می خواند با القارعه.
مولوی.
به گیتی درون جانور گونه گون
بسند از گمان وز شمردن فزون.
سعدی.
، هیأتهای مختلف. حالتهای مختلف. صورتهای مختلف. شکلهای مختلف:
ولی از قیاس و ره آزمون
همی بینمت هر زمان گونه گون.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ)
هر آنچه برنگ گلنار باشد. (ناظم الاطباء). به رنگ گلنار. برنگ سرخ:
چو گلنارگون کسوت آفتاب
کبودی گرفت از خم نیل آب.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام مرکزی بخش سون الوار از شهرستان شارول در فرانسه، 6600 تن جمعیت و کوره های آهک پزی و ذوب فولاد دارد
لغت نامه دهخدا
(هََ)
به رنگ هوا. به مانند هوا:
عشق را مرغ هوائی یابد
کاین هواگون قفسش نشناسد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
حالت و چگونگی گوناگون، لونالونی، اختلاف، تنوع، اقسام و انواع، (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُرْ گُنْ)
سه خدای یونانی به اسم مدوز، اریال و استنو که با هم خواهر بودند و می توانستند کسانی را که به آنها نگاه می کردند به سنگ بدل کنند
لغت نامه دهخدا
(گُ)
جوششی باشد که به سبب سودا بر پوست آدمی پیدا شود و روزبه روز پهن گردد و پوست را درشت گرداند، و به عربی قوبا گویند. (برهان). خشک ریشه و قوبا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مانند گوهر بسان جواهر: گاه گوهر پاش گردد گاه گوهر گون شود گاه گوهر بار گردد گاه گوهر خر شود. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
رنگارنگ رنگ برنگ. توضیح این کلمه را با گوناگون که بهمین معنی است نباید اشتباه کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوارون
تصویر گوارون
مرضی است که آنرا قوبا نامند
فرهنگ لغت هوشیار
برنگ گندنا سبز رنگ به چرخ گندناگون بردو نان بینی ز یک خوشه که یک دیگ ترا گشنیز ناید زان دوتانانش. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
بتندی بسرعت زود ازود: سنان در سینه ها پر زور میشد درون دیده گوراگور میشد. (امیر خسرو) با شعله سوزان: خانه گوراگور میسوخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوناگونی
تصویر گوناگونی
مختلف بودن انواع و اقسام داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گونه گون
تصویر گونه گون
رنگارنگ، الوان، همه رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آونگون
تصویر آونگون
((وَ))
معلق، آویخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوراگور
تصویر گوراگور
((گُ رّ گُ))
با شعله سوزان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لونالون
تصویر لونالون
((لُ لُ))
رنگارنگ، رنگ به رنگ
فرهنگ فارسی معین
الوان، رنگارنگ، متنوع، مختلف
متضاد: مشابه
فرهنگ واژه مترادف متضاد