جدول جو
جدول جو

معنی گوزنه - جستجوی لغت در جدول جو

گوزنه
(زَ نَ / نِ)
میدان گوی بازی، و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته. (بهار عجم) (آنندراج). جایی که در آن گوی و چوگان بازی می کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
گوزنه
میدان گوی بازی
تصویری از گوزنه
تصویر گوزنه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گوزن
تصویر گوزن
پستانداری شبیه گاو با شاخ های بلند و چند شاخه که از شیر، گوشت و پوست آن استفاده می شود و در جنگل زندگی می کند
گوزن شمالی: در علم زیست شناسی نوعی گوزن که در سرزمین های قطبی به سر می برد و از علف های زیر برف تغذیه می کند و آن را برای کشیدن سورتمه روی برف تربیت می کنند، گوزن قطبی
گوزن قطبی: در علم زیست شناسی نوعی گوزن که در سرزمین های قطبی به سر می برد و از علف های زیر برف تغذیه می کند و آن را برای کشیدن سورتمه روی برف تربیت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوزنه
تصویر دوزنه
دارای دو زن، مردی که دو زن داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوزغه
تصویر گوزغه
جوزق، غوزه و غلاف پنبه که هنوز پنبۀ آن را درنیاورده باشند، کتو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوزنه
تصویر بوزنه
بوزینه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنینه، پوزینه، پهنانه، مهنانه، کبی، کپی، گپی، قرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روزنه
تصویر روزنه
روزن، سوراخ، شکاف، منفذ، دریچه، پنجرۀ کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوزینه
تصویر گوزینه
جوزینه، حلوایی که با مغز گردو یا بادام درست کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوزنه
تصویر دوزنه
سوزن، نیش حشرات گزنده
فرهنگ فارسی عمید
(زَ نَ /نِ)
چوبی که بدان گاوان رانند. (آنندراج). رجوع به گاوشنک شود
لغت نامه دهخدا
(هََ / هُو زَ نَ / نِ)
هوو. وسنی. ضره (در طالقان قزوین)
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ / نِ)
نیش هوام و زنبور و پشه. دوژنه: الشعراء، مگس که دوزنه دارد. (السامی فی الاسامی). صاحب آنندراج گوید: ظاهراً لفظ ’دو’ را علیحده گمان برده و درقاموس گوید که الشعرا مگس سرخ و کبود که برشتر و سگ نشیند و چیزی منکر و درشت و اینکه در سامی گفته دوزنه دارد همانا دوزنه یعنی دو نیش مگس که مانند خرطوم فیل است و بدان دو نیش عضو را گزد. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
در فرهنگ شعوری (ج 2 ص 327) و ناظم الاطباء و اشتینگاس به معنی گوزن نوشته اند اما به نظر می آید که تصحیف گوزن باشد
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نوعی از صمغ باشد که رنگ آن به سرخی زند و از بوتۀ خاری حاصل شودکه آن را جهودانه میگویند، و به عربی عنزروت خوانند، و به فتح زای فارسی هم آمده است. (برهان) (مهذب الاسماء). کنجده. (مهذب الاسماء). و آن صمغ راکلک نیز خوانند. (جهانگیری) (انجمن آرا) ، و نیز جانوری باشد شبیه به ملخ که شبها فریاد کند. (برهان). گوزده. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) جراسک. جرواسک
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو زَ غَ / غِ)
غوزه و غلاف پنبه را گویند، و معرب آن جوزغه است. (برهان). غوزۀ پنبه، و معرب آن جوزغه است. (از رشیدی). قیاس کنید با غوژ. غوژه. گوزه. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : جوزوق القطن، معرب گوزغه، غلاف پنبه که هنوز پنبه از آن برنیاورده باشند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُو زَ)
ده کوچکی است از دهستان پشت آربابا از بخش بانۀ شهرستان سقز واقع در 20000 گزی شمال باختر بانه که دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ / نِ)
آلت زدن مو. مقراض دلاکان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
کسی که گوز دهد. کسی که از پایین خود باد خارج کند
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو نَ / نِ)
از: گوز (گردو) + -ینه (پسوند نسبت). پهلوی گوچنگ ’اونوالا 93’. (حاشیۀ برهان قاطعچ معین). حلوایی را گویند که از مغز گردکان پزند. (برهان). حلوای گوز که چارمغز باشد (رشیدی). حلوایی باشد که از مغز گردکان بپزند. (جهانگیری). حلوای گوز یعنی گردو که آن را چهارمغز گویند زیرا که مغزش چهارپاره است. (انجمن آرا). حلوا یعنی شیرینی که با شکر یا عسل و کوفتۀ گوز کنند، و معرب آن جوزینق و جوزینج است. (المعرب جوالیقی). جوزینج. (زمخشری) : قطائف جوانان رقص می کنند و لوزینه و گوزینه و مرغ بریان و فواکه الوان می خورند. (اسرارالتوحید ص 54).
نباشد در جهان هرگز چنین مطلوب دیرینه
خوشا پالودۀ شکّر زهی حلوای گوزینه.
؟ (از شعوری ج 2 ورق 307)
لغت نامه دهخدا
(دُ زَ نَ / نِ)
مردی که دارای دو زن است. مردی که شوهر دوزن باشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ زَ نَ)
معرب روزن. (از معرب جوالیقی). ج، روازن. (اقرب الموارد ذیل رزن). دریچه و تابدان و روشندان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو زَ نَ / نِ)
مرکّب از: روزن + ه تصغیر، (ارمغان سال 12 شمارۀ 7: کافنامه بقلم کسروی از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، معرب آن: روزنه، اوستا: رئوچنه. (حاشیۀ برهان قاطع)، روزن. (شرفنامۀ منیری)، سوراخ. (برهان قاطع) (انجمن آرا)، منفذ. (برهان قاطع)، رخنه. (انجمن آرا)، کوّه. باجه. پنجره:
در دل من این سخن زان میمنه است
زانکه ازدل جانب دل روزنه است.
مولوی.
موج میزد بر دلش عفو گنه
که ز هر دل تا دل آمد روزنه.
مولوی.
گوییش پنهان زنم آتش زنه
نی بقلب از قلب باشد روزنه.
مولوی.
ای درگه اسلام پناه تو گشاده
بر روی زمین روزنۀ جان و در دل.
حافظ.
تا مهر بر سپهر نتابد بدور او
بر خشت و سنگ روزنۀ باختر کنم.
؟ (شرفنامۀ منیری)،
بر بام خانه بالا رفتند و چهار گوشۀتخت به چهار ریسمان بستند و از روزنه با تخت بزیر آویختند و نهادند پیش عیسی. (ترجمه دیاتسارون)، و رجوع به روزن شود
لغت نامه دهخدا
(رُ زَ نَ / نِ)
دهی از بخش باوی شهرستان اهواز با 100 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ /نِ / زِ نَ / نِ)
میمون را گویند و بعربی حمدونه خوانند. (برهان). مخفف ابوزنّه که کنیت میمون است و آنرا بفارسی کپی خوانند و گاه تصرف کرده، بوزینه به اشباع بعدالزاء و بوزنینه بزیادت نون نیز استعمال کنند و می تواند که بوزینه مخفف ابوزینه باشد و تحتانی در آن عوض نون اول بود بر قیاس دینار که اصل دنار بتشدید نون بود و بر این تقدیر یای اشباع نباشد، زیرا که تخفیف لفظ عربی در فارسی شایع است بخلاف زیادت در لفظ عربی. (آنندراج). بوزینه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بوزنه. (منتهی الارب) :
مردم نه ای ای خربچه میماند رویت
چون بوزنه ای کو به سگی بازنماید.
طیان.
و بوزنه مر گربه را دوست دارد که گربه را کنار گیرد همی بوسدش. (جامعالحکمتین ص 171).
و بفرمود تا همه مطربان و مسخرگان و هزاران سگان شکاری و بوزنه، از این جنسها که تماشای ملوک باشد، از سرای خلافت بیرون گردند. (مجمل التواریخ و القصص).
هان و هان کم گوی کز خوبی سمر گشتم بخلق
بر دهان همچو کون بوزنه مسمار زن.
سوزنی.
خنبک زند چو بوزنه چنبک زند چو خرس
این بوزنینه ریشک پهنانه منظرک.
خاقانی.
در روزگار ماضی عهد گذشته بوزنه ای از دنیا اعراض کرد. (سندبادنامه ص 162). بوزنه گرد انجیرستان می گشت و... (سندبادنامه ص 164)
لغت نامه دهخدا
نوعی از صمغ که رنگ آن بسرخی زند و از بوته خاری حاصل شود که آنرا جهودانه گویند عنزروت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوزغه
تصویر گوزغه
غلاف پنبه که هنوز پنبه از آن بر نیاورده باشند غوزه پنبه جوزغه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوزنده
تصویر گوزنده
کسی که بگوزد آنکه ضرطه دهد
فرهنگ لغت هوشیار
حلوایی که از مغز گردو سازند حلوای گوز چهار مغز: شربتی نیست بی گلو گیری هیچ گوزینه نیست بی سیری. (راحه الصدور)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روزنه
تصویر روزنه
پارسی تازی گشته روزنه سوراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوزنه
تصویر دوزنه
کوک کردن زبانزد خنیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوزنه
تصویر بوزنه
کپیک کپی سنبالو بهنانه بوزینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گونه
تصویر گونه
نوع، قدر، جانبه، فرم
فرهنگ واژه فارسی سره
پادگانه، پنجره، دریچه، روزن، سوراخ، شکاف، منفذ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی درمان قولنج یا سردرد که با شاخ گاو یا کوزه انجام می
فرهنگ گویش مازندرانی
استنگاه دامی، اتراقگاه شبانه ی گاو در ییلاق
فرهنگ گویش مازندرانی