جدول جو
جدول جو

معنی گوزد - جستجوی لغت در جدول جو

گوزد
(گَ / گُو زَ)
به معنی جعل باشد، و آن جانوری است که سرگین را گلوله کند و غلطاند و ببرد. (برهان). گوزده. گونژده. قیاس شود با طبری گوی زنگو (جعل) ، مازندرانی کنونی گوزنگو ’واژه نامه 666’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) (شعوری ج 2 ص 295). این کلمه را به صورت گورد هم آورده که تصحیف گوزد است. رجوع به گوگار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گوز
تصویر گوز
گردو، میوه ای گرد با یک پوستۀ سبز، یک پوستۀ سخت چوبی و مغز پر روغن و متقارن، درخت بزرگ و تناور این میوه با چوب بسیار محکم که برای ساختن اشیای چوبی گران بها به کار می رود، گوزبن، جوز، گردکان
گوز بر گنبد افشاندن: کنایه از کار عبث و بیهوده کردن، برای مثال یکی نام جوی و دگر شادروز / مرا بخت برگنبد افشاند گوز (فردوسی - ۲/۴۲۲ حاشیه)
گوز بویا: در علم زیست شناسی میوه ای که در غلافی مانند غلاف بلوط جا دارد و در طب به کار می رود، درخت این میوه که به اندازۀ درخت گردو اما برگ هایش کوچک تر و باریک تر است و در جاوه و بعضی شهرهای هندوستان می روید
گوز پوده شکستن: گردوی بی مغز شکستن، کنایه از کار بیهوده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوزن
تصویر گوزن
پستانداری شبیه گاو با شاخ های بلند و چند شاخه که از شیر، گوشت و پوست آن استفاده می شود و در جنگل زندگی می کند
گوزن شمالی: در علم زیست شناسی نوعی گوزن که در سرزمین های قطبی به سر می برد و از علف های زیر برف تغذیه می کند و آن را برای کشیدن سورتمه روی برف تربیت می کنند، گوزن قطبی
گوزن قطبی: در علم زیست شناسی نوعی گوزن که در سرزمین های قطبی به سر می برد و از علف های زیر برف تغذیه می کند و آن را برای کشیدن سورتمه روی برف تربیت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوشزد
تصویر گوشزد
یادآوری، گفتن حرفی یا خبری به کسی برای آگاه ساختن او
فرهنگ فارسی عمید
(خَ دَ / دِ)
کنایه از سخنی و حرفی بود که یک بار دیگر شنیده شده باشد و نیز سخنی باشد که به شخصی بگویند تا وقتی از اوقات دیگر به کار آن شخص یا دیگری آید. (برهان). سخنی که یک بار شنیده باشند بلکه بمعنی مطلق شنیده شده و مسموع است. (آنندراج). سخنی که یک بار به گوش رسیده باشد. (انجمن آرا). به گوش خوردن و یک بار شنیده شدن. (فرهنگ نظام).
- گوشزد ساختن، گوشزد کردن. شنواندن:
ناله ای تا به نهان گوشزد گل سازد
پر بلبل شود ار ریشه گل نیست عجب.
واله هروی (از آنندراج).
- گوشزد شدن، گفته شدن به کسی. به سمع رسیدن:
شب نالۀ من گوشزد مرغ چمن شد
بیچاره گرفتار گرفتاری من شد.
باقر کاشی (از آنندراج).
- گوشزد گردیدن، گوشزد شدن. شنیده شدن: برهم خوردگی جماعت قزلباش شایع و گوشزد خاص و عام گردید. (مجمل التواریخ گلستانه)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکز بخش وکلوز از ناحیۀ آپت (در فرانسه) که 1080 تن سکنه دارد
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین واقع در 72 هزارگزی جنوب باختر معلم کلایه و 38 هزارگزی راه شوسه، در کوهستان واقع و سردسیر است، سکنۀ آن 71 تن است، آب آن از چشمه تأمین میشود، محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، عده کمی از تیره کماسی طایفۀ غیاثوند در این قریه ساکن هستند و تغییر محل نمی دهند، راه به هر طرف مالروو صعب العبور است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رِ)
قصبه ای است از دهستان جلگه شهرستان گلپایگان. واقع در 6هزارگزی جنوب خاور گلپایگان و 4هزارگزی خاور شوسۀ گلپایگان به خوانسار. جلگه و گرمسیر و سکنۀ آن 4996 تن است. آب آن از چشمه و قنات و چاه و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن مالرو است. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
کعب پا را گویند. (برهان). استخوان برآمدۀ کعب پا است، و معرب آن قوزک است، چه گوز به معنی خمیده و کج است. (انجمن آرا) (آنندراج). کعب پا که بجول نیز گویند. (رشیدی). قوزک (در تداول) ، کردی گوزک (استخوان پا) ، زازا گوزکه ’ژابا ص 369’، دزفولی گوزک ’امام’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
گوزک راست گر جهد یک چند
گردد از ناز و کام خشنومند.
ناظم اختلاجات (از رشیدی)
گوزک پنبه. غوزه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَ وَ)
گاو کوهی. (لغت فرس ص 378). گاو کوهی ماده. (صحاح الفرس). نوعی از گاو کوهی باشد، و شاخهای او به شاخهای درخت خشک شده ماند. گویند آب گوشه های چشم او تریاق زهرهاست. (برهان). گاوکوهی را گویند که شاخهای بلند دارد و از گوشه های چشم او تریاق برآید و چون از مادر بزاید بر ران آن نقطی چند سیاه پدیدار است و هر نقطه در سالی برطرف شود.و در گوشۀ دو چشم آن جایی است که از آب چشم آن در آنجا تریاق جمع و بسته شود. قدر یک بند انگشت عمق دارد و خالی است. و گوزن را مرخم کرده گوز نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از گاو کوهی است که به هر دو شاخش چند شاخ دیگر رسته باشد، به هندی آن را باره سنگه گویند. (غیاث). ایل (ای ی / ای ی / ای ی ) . (المنجد). گاوگوزن. (از بحر الجواهر). مهات. (مهذب الاسماء). حیوانی است معروف و از جنس غزال میباشد لکن بزرگتر از غزال و کوچکتر از آهو است، ارتفاعش 2 قدم و 5 قیراط و طولش سه قدم و 10 قیراط. رنگش سنجابی، دمش قرمز و مابین رانها و زیر شکمش سفید و او را دو شاخ است. (قاموس کتاب مقدس) :
تذرو تا همی اندر خرند خایه نهد
گوزن تا همی ازشیر پر کند پستان.
ابوشکور (از لغت فرس چ اقبال ص 90).
شیر گوزن و غرم را نشکرد
چونان که تو اعدات را بشکری.
دقیقی (از لغت فرس ص 387).
و اندروی (در اغراج ارت از ناحیت تغزغز) ددگان و گوزنان بسیارند و از این کوه سرو گوزن افتد بسیار. (حدود العالم).
از این پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آید گوزن وپلنگ.
فردوسی.
بدان ایزدی فر و جاه کیان
ز نخجیر گور و گوزن ژیان.
فردوسی.
گوزن است اگر آهوی دلبر است
شکاری چنین درخور مهتر است.
فردوسی.
صحرای سنگروی و که و سنگلاخ را
از سم ّ آهوان و گوزنان شیار کرد.
فرخی.
تا گریزنده بود سال و مه از شبر گوزن
تا جدایی طلبد روز و شب از باز کلنگ.
فرخی.
دشت را و بیشه را و کوه را و آب را
چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ.
منوچهری.
برده ران و برده سینه برده زانو برده ناف
از هیون و از هزبر و از گوزن و از پلنگ.
منوچهری.
روباهان را زهر نباشد از شیر خشم آلودکه صید گوزنان نمایند که این در سخت بسته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346).
آهو و نخجیر و گوزن و تذرو
هرچه مر او را ز گیاهان چراست.
ناصرخسرو.
غژغاودم گوزن سرین و غزال چشم
پیل زرافه گردن و گور هیون بدن.
لامعی.
کجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر
چگونه یارد دیدن تذرو چهرۀ باز؟
مسعودسعد.
ز خوید سبز نگردد دگر سروی گوزن
ز لاله سرخ نگردد همی سرین غزال.
ازرقی.
یک سر و ده شاخ چون گوزن برآرد
هرچه در این شهر شهره باشد و عیار.
سوزنی.
در دشت و کوه و بیشه به همشیرگی چرند
شیر و پلنگ و سرحان گور و گوزن و رنگ.
سوزنی.
در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاک
هم سال نخست از نقط بیهده ران را.
انوری.
شب گوزن افکنده گویی شاخش اینک در هوا
خونش از نیلوفر چرخ ارغوان انگیخته.
خاقانی.
کرده در آن خرم فضا صید گوزنان چند جا
شاخ گوزن اندر هوا اینک نگون سارآمده.
خاقانی.
گوزن و شیر بازی می نمودند
تذرو و باز غارت می ربودند.
نظامی.
گوزن کوه اگر گردن فراز است
کمند چاره را بازو دراز است.
نظامی.
گوزنی بس قوی بنیاد باید
که بر وی شیر سیلی آزماید.
وحشی بافقی.
- امثال:
گوزن جوان گرچه باشد دلیر
نیارد زدن پنجه با شیر پیر.
؟ (از امثال و حکم ج 3 ص 1329)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان ملک بخش مرکزی شهرستان گرگان واقع در 24000 گزی شمال خاوری گرگان. دشت و معتدل مرطوب مالاریایی و سکنۀ آن 75 تن است. آب آن از قنات و محصول آن برنج، غلات، لبنیات، توتون، سیگار و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و کرباس است. راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به ترجمه سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 170 شود
لغت نامه دهخدا
آنکه بسیار گوزد، که بسیار تیز دهد، آنکه بسیار باد از او دفع شود، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
غوزۀ پنبه. (جهانگیری). به وزن و معنی غوزه. جوزق معرب آن. (رشیدی). غلاف. غوزۀ پنبه. و با زای فارسی هم آمده است. (از برهان). غوزۀ پنبه. (ناظم الاطباء). گرزپنبه. جوزهالقطن. جوزقه. گوزغه. غوژه:
بقای جانش باد ودو چشم حاسد او
برون کشیده از سر چو پنبه از گوزه.
سوزنی (از جهانگیری و شعوری ج 2 ص 327).
رجوع به غوزه و گوژه شود، غلاف وغوزۀ خشخاش. (برهان). غوزۀ کوکنار. (از جهانگیری). غلاف خشخاش. (ناظم الاطباء). گرز خشخاش. رجوع به غوزه و گوژه شود، پیلۀ ابریشم. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). رجوع به غوزه و گوژه شود، صمغ سرخ که از بوتۀ جهودانه حاصل شود. (الفاظ الادویه). ظاهراً تصحیف گوژده است و رجوع به گوژده شود
لغت نامه دهخدا
بدی، (ناظم الاطباء)، رجوع به گوز شود، گوژی، صفت گوز، رجوع به گوز و گوژ شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
کارلو (1720-1806 میلادی). شاعر درام نویس ایتالیایی که در ونیز متولد شد. وی کمدی پریان را نوشته است
لغت نامه دهخدا
(گُ)
جعل. (شعوری ج 2 ورق 317)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نوعی از صمغ باشد که رنگ آن به سرخی زند و از بوتۀ خاری حاصل شودکه آن را جهودانه میگویند، و به عربی عنزروت خوانند، و به فتح زای فارسی هم آمده است. (برهان) (مهذب الاسماء). کنجده. (مهذب الاسماء). و آن صمغ راکلک نیز خوانند. (جهانگیری) (انجمن آرا) ، و نیز جانوری باشد شبیه به ملخ که شبها فریاد کند. (برهان). گوزده. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) جراسک. جرواسک
لغت نامه دهخدا
(زَ)
به لغت فارسی انزروت است. کوزده. (فهرست مخزن الادویه). کوژد. کوژده. و رجوع به کوزده، کوژد و کوژده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گوزو
تصویر گوزو
کسی که بسیار گوزد آنکه بسیار تیز دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گود
تصویر گود
جای عمیق و پست، حفره، چاله
فرهنگ لغت هوشیار
غلاف پنبه گوزغه: بقای جانش باد و دو چشم حاسد او برون کشیده از سر چو پنبه از گوزه. (سوزنی)، غلاف و غوزه خشخاش غوزه کو کنار، پیله ابریشم
فرهنگ لغت هوشیار
هم آوای بز، (ترکی) چشم، گوزن: مگر آمد خبر تعزیت میر کبیر آنکه در جنگ به چنگش چو گوز بود پلنگ. (شهاب الدین عبدالرحمن) گردو. یا ترکیبات اسمی: گوز بلغار. فندق. یا گوز بوا. جوزبویا: پوست گوز بوابسباسه است. یا گوز بیابانی. جوزبری صبر. یا گوز سرو. میوه سرو جوزالسرو. یا گوز شکسته. آسمان. یا گوز کنا. جوز ماثل تاتوله تاتوره. یا گوز هندو. جوز هندی نارگیل. یا گوز هندی. جوز هندی نارگیل. یا ترکیبات فعلی: گوز بر گنبد افشاندن، بکار بیهوده واداشتن (گیوپس از هفت سال جستجوی کیخسرو با خود گوید) : ز کیخسرو ایدرنیابم نشان چه دارم همی خویشتن را کشان کنون گر برزمند یاران من ببزم اندرون غمگساران من یکی نامجوی و دگر شاد روز مرا بخت بر گنبد افشاند گوز. یا گوز پوده شکستن، کار عبث کردن: گوز پوده نشکند و پتک بر آهن سرد نزند. چشم عین: آن یکی کز ترک بد گفت: ای گوزم من نمی خواهم عنب خواهم اوزوم. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوزن
تصویر گوزن
گاو کوهی
فرهنگ لغت هوشیار
کنایه از سخنی و حرفی بود که یکبار دیگر شنیده باشد و نیز سخنی باشد که به شخصی گویند تا وقتی از اوقات دیگر بکار آن شخص یا دیگری آید
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی از صمغ که رنگ آن بسرخی زند و از بوته خاری حاصل شود که آنرا جهودانه گویند عنزروت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوزو
تصویر گوزو
آن که زیاد می گوزد، کنایه از آدم بی اهمیت
فرهنگ فارسی معین
((گَ وَ))
هر یک از جانوران متعلق به گونه های مختلف تیره گوزن ها در اندازه و رنگ های گوناگون، گاو کوهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوشزد
تصویر گوشزد
((زَ))
یادآوری، تذکر دادن، خاطرنشان ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گود
تصویر گود
عمیق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گوشزد
تصویر گوشزد
تذکر
فرهنگ واژه فارسی سره
تذکردادن، تفهیم، خاطرنشان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن گوزن وبز کوهی ونخجیرو آنچه به این ماند روزی حلال به وی رسد - یوسف نبی (ع)
۱ـ دیدن گوزن در خواب، علامت یافتن دوستانی درستکار و حقیقی است.
۲ـ اگر فرد جوانی در خواب گوزن ببیند، علامت وفاداری در عشق است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
کسی که زیاد می گوزد
فرهنگ گویش مازندرانی
مغرور از خود راضی
فرهنگ گویش مازندرانی