جدول جو
جدول جو

معنی گوخک - جستجوی لغت در جدول جو

گوخک(گَ / گُو خَ)
شاخه هایی از مو که خوشۀ انگور داشته باشد. (شعوری ج 2 ص 299)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

درختچه ای با برگ های پنجه ای شبیه برگ شاهدانه و گل های زیبا به صورت سنبله به رنگ آبی مایل به بنفش یا سرخ کم رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گویک
تصویر گویک
گوی کوچک، تکمه
فرهنگ فارسی عمید
(قَ)
دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند. واقع در50هزارگزی جنوب خوسف و 5هزارگزی باختر راه مالرو عمومی قیس آباد. دامنه و گرمسیر و سکنۀ آن 91 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن لبنیات و شغل اهالی زراعت و مالداری و کرباس بافی است. و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گَ وَ)
مغاک و خندق کوچک. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
تکمه را گویند و معرب آن قوقه بود، (جهانگیری)، به معنی تکمه است و معرب آن قوقه است، (انجمن آرا)، تکمۀ گریبان باشد و آن را گوی گریبان هم می گویند، (برهان)، شکل قدیم گو، گوی، (حاشیۀ برهان)، رجوع به گوکه و گوگ شود، دانه های سختی که در اعضا بهم می رسد و درد نمی کند و عربان ثؤلول خوانندش، (برهان)، گوکه، (حاشیۀ برهان)، دانه ها باشد که براعضای آدمی برآید و پخته نشود و آن را ازخ نیز گویند، (جهانگیری)، زگیل، زخ، آزخ، آژخ، بالو، پالو، گندمه، و رجوع به گوکه و گوگ شود، گوساله که بچۀ گاو باشد، (از برهان)، گوکه طبری گوک (گوساله)، (واژه نامه 664) (حاشیۀ برهان چ معین)، گوساله را نیز گوک و گوکه گفته اندو اصل در آن گاوک بوده به کاف تصغیر در طبرستان مستعمل است، (انجمن آرا) (آنندراج)، رجوع به گوک شود
لغت نامه دهخدا
یکی از دهستانهای بخش شهداد شهرستان کرمان، این دهستان در جنوب شهداد واقع شده و حدود آن بشرح زیر است، از شمال به دهستان حومه شهداد از خاوربه دهستان نسک، از جنوب به دهستان تهرود و از باختربه دهستان حومه ماهان، موقعیت آن کوهستانی است، قراء آن در دره ها واقع شده است، هوای آن سرد و آب آن از قنوات و چشمه ها تأمین میشود، محصول عمده آن غلات است و میوۀ آن بخوبی مشهور است، شغل ساکنان زراعت وصنایع دستی آنان قالی بافی است، دهستان از 9 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 5800 تن است، مرکز دهستان قصبۀ گوک است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
صعوه را گویند. (آنندراج). مرغ کوچکی خاکستری رنگ که در کنار آب نشیند و پیوسته دم جنباند، و به تازی صعوه گویند. (ناظم الاطباء). دم جنبانک
لغت نامه دهخدا
(جَ / جِ)
دهی است از دهستان ترک شهرستان ملایر واقع در 27000 گزی شمال ملایر و 12000 گزی خاور شوسۀ ملایر به همدان. کوهستانی و معتدل مالاریایی و سکنۀ آن 249 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، انگور، صیفی و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالی بافی و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
قریه ای است دو فرسنگ و نیمی میانۀ جنوب و مغرب کاکی (از بلوک دشتستان فارس). (فارسنامۀ ناصری گفتار دوم ص 214)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
گوی کوچک. گوی خرد. گویچه، تکمۀ گوی گریبان. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری) (آنندراج). گوی گریبان و گوی که بر سر ازار بندند. و گوی که بر سر فرج باشد. (بهار عجم) (آنندراج) :
سیلی خورد از گویک زهدانی خاتون
هر نطفۀ افسرده که جست از کمر تو.
سنایی (از بهار عجم).
دجه، گویک پیراهن. قعموط، گویک گوی گردانک. و قعموطه، گویک. (منتهی الارب) ، زهدان رحم را و زه نطفه را گویند. (بهار عجم) (آنندراج) ، گلوله ای که جعل گرداند و آن سرگین چهارپایان باشد: دحروجه، گویک گوه گردان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
سنگ گازری را گویند، یعنی سنگی که گازران جامه بر آن زنند و شویند. (برهان) (آنندراج) ، غوره. حصرم. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یکی از دهات آمل. (از مازندران و استرآباد رابینو ص 113 و ترجمه آن ص 152)
لغت نامه دهخدا
(گَ وِ کِ سَ دَ)
نام یکی از دهستانهای شش گانه بخش حومه شهرستان مهاباد که در قسمت جنوب بخش واقع است.
حدود آن به شرح زیر است: از شمال به دهستان ایل تیمور، از جنوب به بخش بانه، از خاور به دهستان تورجان و میرده سقز و از باختر به دهستان گورک سردشت و نعلین. راه شوسۀ مهاباد به سردشت از منطقۀ شمال باختری این دهستان میگذرد. موقعیت طبیعی آن کوهستانی و هوایش سردسیر میباشد. شغل عمده ساکنان آن زراعت و گله داری است. آب قراء دهستان از رودهای جمالدی، سیمین رود، خورخوره و چشمه سارها تأمین میگردد. محصولات عمده آن غلات و توتون و جزئی حبوب میباشد. دهستان گورک از 37 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 3960 تن و قراء مهم آن کلولان خوارو (پایین) (مرکز دهستان) کانی دره، سرد، کهستان، سیناس، خورخوره و ابراهیم حصار میباشد. صادرات این دهستان عبارت است از غلات و توتون و روغن و پشم. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
حسن و زیبایی، (ناظم الاطباء)، زیبایی، (اشتینگاس)، به این معنی ترکی است، رجوع به سنگلاخ شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
کوزۀ دهانه تنگی که دفن کنند و در آن پول ریزند. (ناظم الاطباء). غولک. (آنندراج). غلّک. دخل پول دکان دار، ریشه گیاه آنغوزه. (ناظم الاطباء). بیخ انگدان. ریشه حلتیت. (شعوری ج 2 ص 321)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
کعب پا را گویند. (برهان). استخوان برآمدۀ کعب پا است، و معرب آن قوزک است، چه گوز به معنی خمیده و کج است. (انجمن آرا) (آنندراج). کعب پا که بجول نیز گویند. (رشیدی). قوزک (در تداول) ، کردی گوزک (استخوان پا) ، زازا گوزکه ’ژابا ص 369’، دزفولی گوزک ’امام’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
گوزک راست گر جهد یک چند
گردد از ناز و کام خشنومند.
ناظم اختلاجات (از رشیدی)
گوزک پنبه. غوزه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مرکب از: گاو + سار = سر، ، آنچه سرش مانند گاو باشد. گاو مانند. (برهان)، گرزی که دارای سر شبیه به گاو باشد:
به پیش پدر آمد اسفندیار
بزین اندرون گرزۀ گاوسار.
فردوسی.
همی رفت (گشتاسب) با گرزۀ گاوسار
چو سرو بلند از لب جویبار.
فردوسی.
تو رفتی و شمشیرزن صد هزار
زره دار و با گرزۀ گاوسار.
فردوسی.
برفتند و شمشیر زن صد هزار
زره دار و با گرزۀ گاوسار.
فردوسی.
زره دار و با گرزۀ گاوسار
کسی کو درم خواهد از شهریار.
فردوسی.
از ایران بیامد دلاور هزار
زره دار و با گرزۀ گاوسار.
فردوسی.
یکی تخت و آن گرزۀ گاوسار
که ماند آن سخن در جهان یادگار.
فردوسی.
نشست از بر تخت گوهرنگار
ابا تاج و با گرزۀ گاوسار.
فردوسی.
از آن عادت شریف از آن دست گنج بخش
از آن رأی تیزبین وز آن گرز گاوسار
یکی خرم و بکام یکی شادو کامران
یکی مهتر و عزیز یکی خسته و فکار.
فرخی.
چون زند بر مهرۀ شیران دبوس شصت من
چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار.
منوچهری.
پیش گرز گاوسارش روز صید
شیر گردون کمتر از روباه باد.
سنایی.
، بمعنی گاوچهر آمده است که گرز فریدون است و آن را از آهن بهیأت سر گاو میش ساخته بودند. (برهان) :
فریدون ابا گرزۀ گاوسار
بفرمود کردن بر آنجا نگار.
دقیقی.
کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون گرزۀ گاوسار.
فردوسی.
بقهر کردن خصم ای شه فریدون فر
ز تازیانۀ تو گرز گاوسار تو باد.
سوزنی.
چو گاوسار فریدون ز تازیانۀ تو
ز رمح تو علم کاویان شود پیدا.
سوزنی.
و سر گرز او (فریدون) گاوسار بود به مثال نامها. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 12). و سلاح او (فریدون) گرزی بود سیاه رنگ گاوسار. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 36). رجوع به گاوچهر، گاورنگ، گاو سر، گاو میش، گوسر شود،
{{اسم مرکّب}} طویله و منزلی که در پیش سرا برای گاوآماده کنند: بهو، گاوسار فراخ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گَ وِ)
در تداول مردم جندق، ته شاخۀ درخت خرما بعد از بریدن شاخه. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(گَ وَ)
دهی است از دهستان باهد کلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار. در 52هزارگزی جنوب خاوری دشتیاری کنار مرز پاکستان. جلگه و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 150 تن است. آب آن از چاه است. محصول آنجا ذرت، حبوبات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گُ سِ)
فرانسوا ژوزف (1734-1829م.). آهنگ ساز فرانسوی متولد در ورگنی. وی یکی از به وجودآورندگان سمفونی است. گوسک سازندۀ آهنگ های انقلابی و یکی از استادان هنرستان است
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خوشۀ انگوررا گویند و به عربی خصله خوانند. به این معنی به فتح اول و ثانی و سکون ثالث و کاف هم آمده است. (برهان) (از آنندراج). خوشۀ انگور و قطعه ای از خوشه انگور. (ناظم الاطباء) : خصله، کوخک. (السامی فی الاسامی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کوخک
تصویر کوخک
خوشه انگور: خصله کوخک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گورک
تصویر گورک
ترکی زیبایی حسن زیبایی
فرهنگ لغت هوشیار
گوی کوچک گویچه: بر جیب و کله نهند پس تر آن قوقه لعل و گویک زر. (تحفه العراقین)، تکمه گوی گریبان، گویی که بر سر فرج باشد: سیلی خورد از گویک زهدانی خاتون هر نطفه افسرده که جست از کمر تو. (سنائی)، زهدان رحم، سرگین چهار پایان که جعل آن را میگرداند
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی مغولی کبود، آسمان مغاک کوچک گودال خرد. آبی (رنگ) کبود: گوک اردو، آسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گورک
تصویر گورک
غوره، حصرم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گورک
تصویر گورک
((رَ))
سنگی که گازران جامه بر آن زنند و شویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوک
تصویر گوک
تکمه گریبان، گوی گریبان، گوگه، گوگ، گوکه، قوقه
فرهنگ فارسی معین
مغرور از خود راضی
فرهنگ گویش مازندرانی
از انواع قارچ
فرهنگ گویش مازندرانی
گوساله، اهرم چوبی
فرهنگ گویش مازندرانی