جدول جو
جدول جو

معنی گوازش - جستجوی لغت در جدول جو

گوازش(گُ زِ)
به طوری که جهانگیری نوشته به معنی واقعشده است. (شعوری ج 2 ص 320). این کلمه در نسخ خطی فرهنگ جهانگیری متعلق به کتاب خانه لغت نامه یافته نشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گدازش
تصویر گدازش
عمل گداختن، ذوب شدن
فرهنگ فارسی عمید
عملی که در داخل معده و روده ها صورت می گیرد و غذاهای خورده شده به حالتی در می آید که قابل جذب باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گواز
تصویر گواز
چوب دستی کلفتی که با آن خر و گاو را می رانند، برای مثال دوستان را بیافتی به مراد / سر دشمن بکوفتی به گواز (فرخی - لغت نامه - گواز)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوازش
تصویر نوازش
دلجویی، مهربانی، نوازش، تسلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گواش
تصویر گواش
کواش، صفت، گونه، طرز، روش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرازش
تصویر گرازش
خرام، خرامیدن
فرهنگ فارسی عمید
(نَ زِ)
میرزا نوازش حسین خان لکهنوئی، فرزند میرزا حسین علی خان، متخلص به نوازش. از پارسی گویان هند است. او راست:
به شب وصل شکوه ها چه کنم
شب کوتاه و قصه بسیار است
اثر نسخۀ بتم بنگر
لرزه بر عضو عضو عطار است.
(از صبح گلشن ص 556)
لغت نامه دهخدا
(نَ زِ)
حاصل مصدر از نواختن. (از آنندراج). دست بر سر و روی کسی کشیدن به علامت مهربانی و شفقت. (یادداشت مؤلف) :
جهان مار بدخوست منوازش ازبن
ازیرا نسازدش هرگز نوازش.
ناصرخسرو.
، مهربانی. مرحمت. شفقت. (ناظم الاطباء). مکرمت. عنایت. توجه و التفات. نواخت. لطف. ملاطفت:
شود در نوازش بدینگونه مست
که بیهوده یازد به جان تو دست.
فردوسی.
از آن کرده ام نزد منذر پناه
که هرگز ندیدم نوازش ز شاه.
فردوسی.
تو چندان نوازش بیابی ز شاه
که یابی فزونی به گنج و کلاه.
فردوسی.
از نوازش های سلطان دل پر از لهو و لعب
وز کرامت های سلطان تن پر از رنگ و نگار.
فرخی.
خان را به خانه بازفرستاد سرخروی
با خلعت و نوازش و باایمنی به جان.
فرخی.
به شه نواخته شد فخر دین و جای بود
بدین نوازش شاه ار کند تفاخر و ناز.
سوزنی.
ز تو باآنکه استحقاق دارم
سر از طوق نوازش طاق دارم.
نظامی.
رسم ضعیفان به تو نازش بود
رسم تو باید که نوازش بود.
نظامی.
از راه نوازش تمامش
رسمی ابدی کنی به نامش.
نظامی.
، خوش روئی. مردمی. انسانیت. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، تسلی. دلجوئی. (ناظم الاطباء). پرستاری. تیمارداری:
چو هیچ زخم تو ای دوست بی نوازش نیست
مرا به غمزه بزن تا به بوسه بنوازی.
سوزنی.
آن را که بشکنند نوازش کنند باز
یعنی که چون شکست نوازش دوای اوست.
خاقانی.
زآن نوازشها کز او دارد دل مجروح من
جانم از مدحش نوائی می نوازد هر زمان.
خاقانی.
خستۀ زخم توست خاقانی
خسته را بی نوازشی مپسند.
خاقانی.
، بخشش. هدیه. (فرهنگ فارسی معین). بذل و بخشش. انعام. اکرام:
ز ترکان هر آنکس که بد سرفراز
شدند از نوازش همه بی نیاز.
فردوسی.
گفتم چه چیز یابد از او ناصح و عدو
گفتا یکی نوازش و خلعت یکی کفن.
فرخی.
، نواختن آلت موسیقی. (فرهنگ فارسی معین) : اهل روم آن را (نوع سوم از طرب رود را) بسیار در عمل آورند و طریقۀ نوازش آن چنان باشد که به مضراب بر او تار مطلقه مس کنند. (مقاصد الالحان از فرهنگ فارسی معین)، ترنم. تغنی:
جرعه ای باده بر نوازش رود
بهتر از هرچه زیر چرخ کبود.
نظامی.
نوازش لب جانان به شعر خاقانی
گزارش دم قمری به پردۀ عنقا.
خاقانی.
، سرود. نغمه. آواز. نواختگی ساز. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود.
- به نوازش درآمدن، به صدا درآمدن آلات موسیقی. (فرهنگ فارسی معین). نواخته شدن: در اردو نقاره های شادمانی به نوازش درآمد. (عالم آرا از فرهنگ فارسی معین).
- به نوازش درآوردن، به صدا درآوردن آلات موسیقی. (فرهنگ فارسی معین). نواختن.
- نوازش دادن، نواختن. نوازش کردن.
- ، در تداول، گوشمال دادن. مشت ومال دادن. زدن و مضروب کردن کسی را.
- نوازش قلم، نامۀ مبنی بر نوازش. (فرهنگ فارسی معین). عنایت قلمی. مقابل نوازش زبانی:
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی.
حافظ.
- نوازش کردن. رجوع به همین کلمه شود.
- نوازش نمودن، مهربانی و نرمی و ملایمت ظاهر ساختن:
سخن را از در دیگر بنی کرد
نوازش می نمود و صبر می کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گُ زِ)
از گرازیدن. خرامیدن. عمل گرازیدن. رجوع به گرازیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ رِ)
از: گوار+ -ش. گواریدن. (ناظم الاطباء، خوش مزگی و هضم طعام. (غیاث). عمل گواریدن:
خورش را گوارش می افزون کند
ز تن ماندگیها به بیرون کند.
اسدی (گرشاسبنامه چ یغمایی ص 28).
- دستگاه گوارش، رجوع به هاضمه (جهاز هاضمه) شود.
،
{{اسم}} ترکیبی باشد که به جهت هضم نمودن طعام سازندو خورند، و معرب آن جوارش باشد. (برهان). چیزی که ترکیب کنند برای هضم و گواریدن طعام. (آنندراج). هر معجونی که موجب سرعت هضم شود... (ناظم الاطباء) : معرب از گوارش فارسی است به معنی گوارنده از اختراعات حکمای فرس است و او عبارت است از تراکیبی که مقوی معده و محلل ریاح و مصلح اغذیه باشد و بعد از سرشتن ادویه با شکر و امثال آن در صحنی پهن کرده پاره پاره کنند و مدتی جهت مزاج او منظور نیست. (تحفۀ حکیم مؤمن). حاطوم. حطمه (ح / ح ) . (منتهی الارب). قمیحه. (زمخشری) (منتهی الارب) : هاضوم، هضام، هضوم، داروی گوارش. (منتهی الارب) :
هرچه بخوردی تو گوارنده باد
گشته گوارش همه بر تو گداز.
بوشکور (از لغت فرس چ اقبال ص 168).
بزرجمهر گفت که برای خود گوارشی ساخته ام از شش چیز هر روز از آن لختی میخورم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341).
بر عیش بدگوارم اگر گلشکر دهند
شعرش گوارشی است که به زآن شناسمش.
خاقانی.
پیش ابوحنیفه اگر ماهی نمک در خمر نهند ازبهر گوارش حلال بود خوردن. (راحهالصدور).
مخور چندانکه خرما خار گردد
گوارش در دهن مردار گردد.
نظامی.
چو خورد خاص او بر خوان رسیدی
گوارش تا به خوزستان رسیدی.
نظامی.
، مطلق معجون. (فرهنگ نظام)، آروغ. (یادداشت مؤلف) :
گر آن خوابها نون گزارش کنی
شکم گرسنه چون گوارش کنی.
فردوسی.
در لهجۀ بختیاری گوارش به معنی آروغ است. (یادداشت مؤلف). در دزفولی گارشت به این معنی است. رجوع به حاشیۀ برهان قاطع چ معین، و گوارشت شود
لغت نامه دهخدا
(گَ زَ / زِ)
به معنی گواز است (جهانگیری) (برهان) ، و آن چوبی باشد که ستوران را بدان رانند. (برهان). جواز. غباز. غبازه. گواز. و رجوع به گواز و شعوری ج 2 ص 327 شود، هاون چوبی. (برهان) (آنندراج). و رجوع به گواز شود، خانه زنبور. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(گُ لِ)
عمل گوالیدن. نما. نمو. ریع. فزونی. برکت. (یادداشت مؤلف) :
نه گاه بسودن مر او را نمایش
نه گاه گوالش مر او را گرانی.
فرخی.
و رجوع به گوالیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ زِ)
عمل گداختن. ذوبان (مهذب الاسماء) : و علت ذیابیطس و دق و گدازش تن تولد کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و علت ذبول را به پارسی گدازش گویند و کاهش نیز گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و بسیار باشد که خداوند گدازش و کاهش را که به تازی ذبول گویند اجابت طبع صفرایی باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
عمل گداختن ذوب، کاهش تن لاغری: و بسیار باشد که خداوند گدازش و کاهش را که بتازی ذبول گویند اجابت طبع صفرایی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوالش
تصویر گوالش
عمل گوالیدن: نما نمو نشو و نما، فزونی ریع، برکت
فرهنگ لغت هوشیار
چوبدستی باشد که گاو و خر دیگر ستوران را بدان دانند: دوستان را بیافتی بمراد سر دشمن نکوفتی بگواز. (فرخی)، واحد طول معادل ذراع: در ازای از گواز های ما، هاون چوبین جواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گواش
تصویر گواش
طرز روش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرازش
تصویر گرازش
عمل گرازیدن خرامش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوازش
تصویر نوازش
دست به سر و روی کسی کشیدن و مهربانی و شفقت باو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوارش
تصویر گوارش
خوشمزگی و هضم طعام
فرهنگ لغت هوشیار
چوبدستی باشد که گاو و خر دیگر ستوران را بدان دانند: دوستان را بیافتی بمراد سر دشمن نکوفتی بگواز. (فرخی)، واحد طول معادل ذراع: در ازای از گواز های ما، هاون چوبین جواز. تخم مرغ نیم پخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گواش
تصویر گواش
((گُ))
طرز، روش، گواس، گواسه، گواشه، کواس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوازش
تصویر نوازش
((نَ زِ))
مهربانی، شفقت، نواختن آلت موسیقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوارش
تصویر گوارش
((گُ رِ))
هضم غذا
دستگاه گوارش: یا جهاز هاضمه دستگاهی است که شامل اعضای مربوط به تغذیه موجود زنده (خوردن، هضم، جذب و دفع) می باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گدازش
تصویر گدازش
((گُ زِ))
عمل گداختن، ذوب، کاهش تن، لاغری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوالش
تصویر گوالش
((گُ لِ))
نمو، نشو و نما، فزونی، برکت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوازه
تصویر گوازه
((گُ زَ یا زِ))
تخم مرغ نیم پخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گواش
تصویر گواش
((گُ))
ماده رنگی قابل شستشو در نقاشی که خاصیت پوشانندگی دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوارش
تصویر گوارش
تحلیل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گوالش
تصویر گوالش
رشد
فرهنگ واژه فارسی سره
ذوب، ذوبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تحلیل، گوارد، هضم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تفقد، دلجویی، شفقت، مرحمت، ملاطفت، مهربانی، نواخت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن گوارش درخواب، چون شیرین است، دلیل منفعت است و تلخ وترش، دلیل غم و اندوه است و هر گوارش که درخاب بوی آن خوش بود، دلیل بر مدح و ثنای او بود. اگر بوی ناخوش داشت، به خلاف این است. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب