جدول جو
جدول جو

معنی گهق - جستجوی لغت در جدول جو

گهق
(گَ کُ)
دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه. واقع در 9500 گزی شمال مراغه و 10500 گزی شمال شوسۀ مراغه به میانه و دهخوارقان. واقع در دره و هوای آن معتدل و سالم و سکنۀ آن 1008 تن است. آب آن از چشمه سارها تأمین میشود. محصول آن غلات، کشمش، بادام، نخود، زردآلو و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهق
تصویر بهق
نوعی لکه که بر روی پوست بدن پیدا می شود
بهق سفید: در پزشکی نوعی بهق که طی آن قسمتی از پوست بدن سیاه می شود و اگر با انگشت فشار بدهند به رنگ سرخ درمی آید و برجستگی های بسیار ریز در زیر انگشت احساس می گردد، اما کرک هایی که روی پوست قرار گرفته تغییر رنگ نمی دهد
بهق سفید: در پزشکی نوعی بهق که طی آن قسمتی از پوست بدن اندکی سفید می شود اما کرک های سیاه یا خرمایی وجود دارد و برجستگی های ریز در زیر انگشت احساس می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهق
تصویر رهق
کار قبیح و حرام مرتکب شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گهر
تصویر گهر
گوهر، سنگ گران بها از قبیل مروارید، الماس، یاقوت، فیروزه و امثال آن ها، در فلسفه جوهر، اصل، نژاد
فرهنگ فارسی عمید
(رَ هََ)
دهی از بخش قمصر کاشان با 1350 تن سکنه. آب آن از 16 رشته قنات و محصول عمده آن غلات میوه و حبوب و صنایع دستی زنان آنجا قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ دُ)
از پیش بشدن. (زوزنی). پیشی نمودن و سبقت گرفتن بر دیگران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، درگذشتن تیر از نشانه و بر هدف نرسیدن، بیرون آمدن جان، باطل شدن چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ناگوار شدن. (زوزنی) ، هلاک شدن. (زوزنی) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نیست شدن. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پر شدن خنور چندانکه از سر بیرون شود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
بر فهقه آوردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَ هَِ)
شتر دراز. (منتهی الارب) (آنندراج). الطویل من الابل. (اقرب الموارد). با غیهق بمعنی شتر دراز و جز آن، مقایسه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ شُ)
رسیدن چشم زخم بکسی: شهقت عین الناظر علی فلان شهقاً. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ)
اشکنجه. (ناظم الاطباء). شکنجه. ج، ادهاق. (مهذب الاسماء) ، دو چوبی است که بدان ساق را شکنجه کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ هََ)
قصبۀ مرکز دهستان دهق بخش نجف آباد شهرستان اصفهان. واقع در 62هزارگزی شمال باختری نجف آباد. دارای 4685 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات تأمین می شود. راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(زَ هََ)
زمین پست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). هامون. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَلْ لُ)
شکستن چیزی را و بریدن یا سخت فشردن چیزی را و شکنجه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شکستن. (المصادر زوزنی) ، زدن کسی را، پر کردن جام را. پر کردن. (از المصادر زوزنی) ، سخت ریختن آب را. (از لغات اضداد است). (منتهی الارب) ، بخشیدن به کسی اول مال را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پاره کردن. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان ساحلی بخش اهرم شهرستان بوشهر. واقع در 36 هزارگزی جنوب باختر اهرم در کنار شوسۀ سابق بوشهر به لنگه. واقع در ساحل دریا و محلی جلگه و هوای آن گرمسیر و مرطوب و سکنۀ آن 171 تن است. آب آن از چاه تأمین میشود. محصول آن غلات دیمی و شغل اهالی زراعت و صید ماهی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
کرمی را گویند که چوب را خورد و خورۀ آن مانندآرد از چوب فرو ریزد. و آن آرد را به عربی نشاره خوانند. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (الفاظ الادویه) (آنندراج) (فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نام محلی در 102500گزی بوشهر میان بوالخیر و هداکو. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَنْ نُ)
بیرون آمدن جان کسی. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی سوم زهق و ذیل آن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بهق بهقاً (مجهولاً) ، بهق زده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، برآشفتن. بشوریدن: و همه را دست گیر کردند و ایشان بهم برآمدند و شمشیر در یکدیگر نهادند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 81). و فی الجمله سپاه و رعیت بهم برآمدند و برخی از بلاد از قبضۀ تصرف او بدر رفت. (گلستان). ملک بهم برآمد و روی در هم کشید. (گلستان) ، بیدماغ شدن. (آنندراج). تنگدل شدن. اندوهگین شدن. (فرهنگ فارسی معین) ، آشوفته شدن. منقلب شدن: کرمان بوفات او بهم برآمد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 6).
بهم برآمده باغ از نهیب باد بهاری
مثال شاهد غضبان گره فکنده جبین را.
سعدی.
قطیفه بر من انداز که بهم برآمده ام و در خود رعشه و لرزیدن سخت می یابم. (تاریخ قم ص 286)
لغت نامه دهخدا
(زَ هَِ)
سبک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سبک و متحرک. (ناظم الاطباء). تیزرفتار. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(زُ هَُ / زُ)
جمع واژۀ زاهق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به زاهق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ هََ)
علتی است و آن پیسی ظاهر پوست باشد غیر برص. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مأخوذاز بهک فارسی، پیسی ظاهر پوست برخلاف برص. (ناظم الاطباء). که بسبب برودت مزاج و غلبۀ بلغم بر خون یا آمیزش صفرای سیاه با خون عارض گردد. (منتهی الارب). علتی است که اکثر بر اندام نوجوانان پدید آید و بهندی آنرا چهیب گویند. (آنندراج) (غیاث). خالهای سفید و گاهی تیره که در گردن و بازو و سینه و صورت پیدا میشود. (جهانگیری). کشن بهک. (زمخشری). سفید یا سیاهی باشد به پوست تن و آن غیر برص است. لک و پیس. فرق برص وبهق در آن است که برص اغلب از پوست تجاوز کرده به گوشت میرسد. در حالی که بهق خاص پوست است و عمق نداردو گاه تمیز آن دو را در آن دانند که رطوبتی که از برص خارج میشود اگر حاوی خون باشد بهق است و اگر رطوبت خالی باشد برص است. (از یادداشت مؤلف). خالها و نقطه های سیاه روی بدن. لک و پیس. کک مک. بهک. توضیح در بعضی کتب بهق را مرادف لکه های حاصل از مرض جذام دانسته اند ولی بطور کلی منظور از بهق لک و پیس های روی بدن است و حتی لکه های ناشی از برص را هم بهق گویند. (فرهنگ فارسی معین) : اندر بهق و وصح و برص. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
گرنه سگش بوده فلک چون نمط پلنگ و مه
پر نقط بهق شود روی عروس خاوری.
خاقانی.
و رجوع به بهک شود
لغت نامه دهخدا
(گِ)
دهی است از دهستان بویراحمدی گرمسیری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. در کنار شوسۀ آرو به بهبهان. واقع در جلگه و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 175 تن است. آب آن از رود خانه خیرآباد تأمین میشود. محصولات آن غلات، میوه، برنج، کنجد و لبنیات و شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی زنان قالیچه، جوال و گلیم بافی میباشد. ساکنان از طایفۀ بویراحمد گرمسیری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی شده بهک: بیماری پوستی پوست سپید می شود سر چپ خالها و نقطه های سیاه و سفید روی بدن لک و پیس کک مک بهک. توضیح در بعضی کتب بهق را مرادف بالکه های حاصل از مرض جذام دانسته اند ولی بطور کلی منظوراز بهق لک و پیس های روی بدن است و حتی لکه های ناشی از برص را هم بهق گویند
فرهنگ لغت هوشیار
شاهی آبی تراتیزک از گیاهان گونه ای کرفس است که آنرا کرفس آبی نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهر
تصویر گهر
مخفف گوهر
فرهنگ لغت هوشیار
هندی چوبخوارک کرمی که چوب را خورد و خرده آن مانند آرد از چوب فروریزد نشاره
فرهنگ لغت هوشیار
گاهی: گهی لقب نهم آشفته زنگیی را حور گهی خطاب کنم باز سفله ای را راد. (ظهیر فاریابی) منسوب به گه: بچه با کون گهی در اطاق راه میرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طهق
تصویر طهق
شتافتن
فرهنگ لغت هوشیار
پیش افتادن پیش گرفتن، به نشانه نخوردن، بیهودگی (بطلان) هامون سبک و شتابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهق
تصویر رهق
ستم کردن، کار قبیح مرتکب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهق
تصویر دهق
دو چوبه ابزار شکنجه است کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهر
تصویر گهر
((گُ هَ))
از سنگ های قیمتی، اصل، نژاد، ذات، سرشت، گوهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهق
تصویر دهق
((دَ هَ))
دو چوب که با آن ساق پا را شکنجه کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهق
تصویر بهق
((بَ هَ))
خال ها و نقطه های سیاه و سفید روی بدن، لک و پیس، کک و مک، بهک
فرهنگ فارسی معین