جدول جو
جدول جو

معنی گهزن - جستجوی لغت در جدول جو

گهزن
ابزار آهنی دم تیز که با آن چرم را می برند یا پشت چرم و تیماج را با آن می تراشند، نشگرده، نشکرده، شفره، گزن
تصویری از گهزن
تصویر گهزن
فرهنگ فارسی عمید
گهزن
(گَ زَ)
یکی از افزار کفش دوزی است. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ سروری) (ناظم الاطباء) :
گمان برم (که) به زراقی و به حیله گری
ز کلک و گهزن و سنگ تراش و نشکرده
تراش کرده بوی آرزوی زرد و هزار
درست و نیمه برون از قراضه و خرده.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
گهزن
یکی از افزار کفش دوزی است: گمان برم (که) به زراقی و بحیله گری ز کلک و گهزن و سنگ تراش و نشکرده. تراش کرده بوی آرزوی زرد و هزار درست و نیمه برون از قراضه و خرده. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرزن
تصویر گرزن
(پسرانه)
تاجی که شاهان بر سر می گذاشتند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گوزن
تصویر گوزن
پستانداری شبیه گاو با شاخ های بلند و چند شاخه که از شیر، گوشت و پوست آن استفاده می شود و در جنگل زندگی می کند
گوزن شمالی: در علم زیست شناسی نوعی گوزن که در سرزمین های قطبی به سر می برد و از علف های زیر برف تغذیه می کند و آن را برای کشیدن سورتمه روی برف تربیت می کنند، گوزن قطبی
گوزن قطبی: در علم زیست شناسی نوعی گوزن که در سرزمین های قطبی به سر می برد و از علف های زیر برف تغذیه می کند و آن را برای کشیدن سورتمه روی برف تربیت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهزن
تصویر رهزن
دزدی که سر راه می گیرد و اموال مردم را می برد، دزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرزن
تصویر گرزن
تاج مرصع که در قدیم روی تخت بالای سر پادشاهان می آویخته اند، تاج، طرز قرار گرفتن گل ها بر روی شاخه ها مانند گل گاوزبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزن
تصویر گزن
ابزار آهنی دم تیز که با آن چرم را می برند یا پشت چرم و تیماج را با آن می تراشند، شفره، نشگرده، نشکرده، گهزن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دَ / دِ)
دزد راه و غارتگر راه و قطاع الطریق و راهزن. (ناظم الاطباء). قاطع طریق:
بشد تافته دل یل رزمجوی
سوی ره زنان رزم را داد روی.
اسدی.
قافله هرگز نخورد و راه نزد باز
باز جهان رهزن است و قافله خوار است.
ناصرخسرو.
حکم غالب راست چون اغلب بدند
تیغ را از دست رهزن بستدند.
مولوی.
چو مردانگی آید از رهزنان
چه مردان لشکر چو خیل زنان.
سعدی (بوستان).
رهزن دهر نخفته ست مشو ایمن ازو
اگر امروز نبرده ست که فردا ببرد.
حافظ.
، فریب دهنده. از راه برنده:
خال سبزی که بر آن عارض گندم گون است
سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست.
حافظ.
رجوع به راهزن شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
ده کوچکی است از بخش کهنوج شهرستان جیرفت دارای یکصد تن سکنه. محصول آن خرما است و آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
کرمی را گویند که چوب را خورد و خورۀ آن مانندآرد از چوب فرو ریزد. و آن آرد را به عربی نشاره خوانند. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (الفاظ الادویه) (آنندراج) (فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(گَ زَ سَ)
نام شهری است در غرب ایران که نام دیگرش شیز و مولد زرتشت است. گزن یا گنگ. (گزنکا) (گادزاکا یا (گادزا) نامیده اند و در زبان ارمنی و سریانی (گندزک) یا (گنزک) خوانده اند و مورخان و جغرافی نویسان تازی آن را جزن یا جزنق نام برده اند و در اوستا چئچسته خوانده شده، همان است که بعدها بشیز موسوم گردیده. به مزدیسنا تألیف دکتر معین ص 203 و ص 206 رجوع شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو)
تاج مرصع که در قدیم بالای سر پادشاهان عجم آویختندی. (انجمن آرا) (آنندراج). تاج مرصعی بود کیان را بسیار بزرگ و سنگین و آن را بر بالای تخت محاذی سر ایشان با زنجیر طلا می آویختند. گویند در آن صد دانه مروارید بود هر یک بقدر بیضۀ گنجشکی وآن به انوشیروان رسید و عربان آن را قنقل بر وزن منقل گفتندی و قنقل کیله و پیمانۀ بزرگ را گویند. (جهانگیری) (برهان). نیم تاجی بود از دیبا بافته و جواهردر او نشانده. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) :
او شاه نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است.
یوسف عروضی.
تاجی از ورد بافته با گل سوری بیاراسته بر سر نهاده و پای کوفت و ندیمان و غلامانش پای کوفتند با گرزنها بر سر. (تاریخ بیهقی).
شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن.
منوچهری.
چو بشنید این سخن را خواجه از من
مرا بر سر نهاد از فخر گرزن.
(ویس و رامین).
برافراز گرزن ز یاقوت و زر
یکی نغز طاوس بگشاده پر.
اسدی.
ز یاقوت سیصد کمر بیغوی
ز گوهر چهل گرزن خسروی.
اسدی.
بنام و ذکرش پیراست منبر و خطبه
به فر وجاهش آراست یاره و گرزن.
مسعودسعد.
موافقان ترا روزگار دولت تو
ز شادکامی بر فرق سر نهد گرزن.
سوزنی.
ای پادشا که گرزن و تختت بکار نیست
آن تاج را مگیرش و زین تخت مفکنش.
سوزنی
از جملۀ مهمترین انواع گل آذین ها گرزن است. گرزن که هر دم گل آن به یک گل ختم میشود از یک طرف یا دو طرف آن دم گلهای دیگر بیرون می آید که به گلی ختم میشود و گرزن یک طرفی یا دو طرفی میسازد و ممکن است متناوباً یک دم از گلی از راست و یکی از چپ خارج شود. (گیاه شناسی گل گلاب ص 176). رجوع به گل آذین شود
لغت نامه دهخدا
(گَ وَ)
گاو کوهی. (لغت فرس ص 378). گاو کوهی ماده. (صحاح الفرس). نوعی از گاو کوهی باشد، و شاخهای او به شاخهای درخت خشک شده ماند. گویند آب گوشه های چشم او تریاق زهرهاست. (برهان). گاوکوهی را گویند که شاخهای بلند دارد و از گوشه های چشم او تریاق برآید و چون از مادر بزاید بر ران آن نقطی چند سیاه پدیدار است و هر نقطه در سالی برطرف شود.و در گوشۀ دو چشم آن جایی است که از آب چشم آن در آنجا تریاق جمع و بسته شود. قدر یک بند انگشت عمق دارد و خالی است. و گوزن را مرخم کرده گوز نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از گاو کوهی است که به هر دو شاخش چند شاخ دیگر رسته باشد، به هندی آن را باره سنگه گویند. (غیاث). ایل (ای ی / ای ی / ای ی ) . (المنجد). گاوگوزن. (از بحر الجواهر). مهات. (مهذب الاسماء). حیوانی است معروف و از جنس غزال میباشد لکن بزرگتر از غزال و کوچکتر از آهو است، ارتفاعش 2 قدم و 5 قیراط و طولش سه قدم و 10 قیراط. رنگش سنجابی، دمش قرمز و مابین رانها و زیر شکمش سفید و او را دو شاخ است. (قاموس کتاب مقدس) :
تذرو تا همی اندر خرند خایه نهد
گوزن تا همی ازشیر پر کند پستان.
ابوشکور (از لغت فرس چ اقبال ص 90).
شیر گوزن و غرم را نشکرد
چونان که تو اعدات را بشکری.
دقیقی (از لغت فرس ص 387).
و اندروی (در اغراج ارت از ناحیت تغزغز) ددگان و گوزنان بسیارند و از این کوه سرو گوزن افتد بسیار. (حدود العالم).
از این پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آید گوزن وپلنگ.
فردوسی.
بدان ایزدی فر و جاه کیان
ز نخجیر گور و گوزن ژیان.
فردوسی.
گوزن است اگر آهوی دلبر است
شکاری چنین درخور مهتر است.
فردوسی.
صحرای سنگروی و که و سنگلاخ را
از سم ّ آهوان و گوزنان شیار کرد.
فرخی.
تا گریزنده بود سال و مه از شبر گوزن
تا جدایی طلبد روز و شب از باز کلنگ.
فرخی.
دشت را و بیشه را و کوه را و آب را
چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ.
منوچهری.
برده ران و برده سینه برده زانو برده ناف
از هیون و از هزبر و از گوزن و از پلنگ.
منوچهری.
روباهان را زهر نباشد از شیر خشم آلودکه صید گوزنان نمایند که این در سخت بسته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346).
آهو و نخجیر و گوزن و تذرو
هرچه مر او را ز گیاهان چراست.
ناصرخسرو.
غژغاودم گوزن سرین و غزال چشم
پیل زرافه گردن و گور هیون بدن.
لامعی.
کجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر
چگونه یارد دیدن تذرو چهرۀ باز؟
مسعودسعد.
ز خوید سبز نگردد دگر سروی گوزن
ز لاله سرخ نگردد همی سرین غزال.
ازرقی.
یک سر و ده شاخ چون گوزن برآرد
هرچه در این شهر شهره باشد و عیار.
سوزنی.
در دشت و کوه و بیشه به همشیرگی چرند
شیر و پلنگ و سرحان گور و گوزن و رنگ.
سوزنی.
در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاک
هم سال نخست از نقط بیهده ران را.
انوری.
شب گوزن افکنده گویی شاخش اینک در هوا
خونش از نیلوفر چرخ ارغوان انگیخته.
خاقانی.
کرده در آن خرم فضا صید گوزنان چند جا
شاخ گوزن اندر هوا اینک نگون سارآمده.
خاقانی.
گوزن و شیر بازی می نمودند
تذرو و باز غارت می ربودند.
نظامی.
گوزن کوه اگر گردن فراز است
کمند چاره را بازو دراز است.
نظامی.
گوزنی بس قوی بنیاد باید
که بر وی شیر سیلی آزماید.
وحشی بافقی.
- امثال:
گوزن جوان گرچه باشد دلیر
نیارد زدن پنجه با شیر پیر.
؟ (از امثال و حکم ج 3 ص 1329)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان ملک بخش مرکزی شهرستان گرگان واقع در 24000 گزی شمال خاوری گرگان. دشت و معتدل مرطوب مالاریایی و سکنۀ آن 75 تن است. آب آن از قنات و محصول آن برنج، غلات، لبنیات، توتون، سیگار و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و کرباس است. راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به ترجمه سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 170 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
روغن نفط. (فرهنگ شعوری) ، کنایه از سازشکار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، رندخراباتی. هم مشرب. رازدار. (آنندراج) : پادشاهی امر کرد که خیمه ای بسرعت مهیا سازند عملۀ فراش خانه خیمه دوزان بسیاری فراهم آوردند، پالان دوزی هم در آن مجمع حاضر شد. پرسیدندش کیستی، گفت من از اهل بخیه ام یعنی از شماام. (آنندراج) ، رند:
ای که وصف لذت از شمشیر جانان میکنی
تیغ هم از اهل بخیه است از که پنهان میکنی.
حکیم سعید عطایی (از آنندراج).
میرزا جلال طباطبا در مکتوب که در طلب حکیم نوشته: ’یاران همه اهل بخیه اند کچه گل نمیکند و بخیه از روی کار نمی افتد’. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
هندی چوبخوارک کرمی که چوب را خورد و خرده آن مانند آرد از چوب فروریزد نشاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهان
تصویر گهان
پسوند زمان: چاشتگاهان دیرگاهان صبحگاهان گرمگاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهین
تصویر گهین
منسوب به گه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوزن
تصویر گوزن
گاو کوهی
فرهنگ لغت هوشیار
تاج و نیم تاجی که از دیبا می بافتند بزر و گوهر مغرق کرده و آنرا بر بالای سر شاه می آویختند: آنکه اهل درزن باشد نه سزای گرزن باشد، گل آذینی است محدود که ساقه گل دهنده (پایه گل) آن بپایه گل فرعی بعدی منتهی میشود. این پایه های گل دار از طرفی رشد و نمو انتهایی ساقه را محدود میسازند و از طرفی در تولید انشعابات فرعی آن موثرند. اگر انشعابات پایه ماقبل انجام شود گرزن را یکسویه و اگر از دو جانب باشد آنرا دو سویه گویند. گاهی انشعابات گلهای بعدی بتناوب از طرفین پایه های ماقبل انجام میشود و در این صورت گرزن را مارپیچی نامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهزن
تصویر رهزن
غارتگر، دزد راه و غارتگر
فرهنگ لغت هوشیار
((گَ وَ))
هر یک از جانوران متعلق به گونه های مختلف تیره گوزن ها در اندازه و رنگ های گوناگون، گاو کوهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرزن
تصویر گرزن
((گَ زَ))
تاج، تاج مرصع. گرزین هم گفته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رهزن
تصویر رهزن
((رَ زَ))
دزدی که اموال مسافران را غارت می کند، نغمه خوان، سرودگوی، راهزن
فرهنگ فارسی معین
حرامی، دزد، راهزن، سارق، عیار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شفره، کاردک، گزنه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن گوزن وبز کوهی ونخجیرو آنچه به این ماند روزی حلال به وی رسد - یوسف نبی (ع)
۱ـ دیدن گوزن در خواب، علامت یافتن دوستانی درستکار و حقیقی است.
۲ـ اگر فرد جوانی در خواب گوزن ببیند، علامت وفاداری در عشق است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
نوعی گیاه خاردار که جهت افروختن آتش مورد استفاده قرار گیرد
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که زیاد می گوزد
فرهنگ گویش مازندرانی
گون
فرهنگ گویش مازندرانی
قرار بده، بگذار
فرهنگ گویش مازندرانی